-
؟
1 اسفند 1387 03:04
فکر نمیکردم که جاریم هم بیاد. اکی میگفت میخواسته بره خرید گفتم با من بیاد.خلاصه یه ماشین گرفتیم و رفتیم نشستیم که نوبتم بشه.متاسفانه نشد که خواهر شوهرم (اکی) با من بیاد تا دکتر ویزیتش کنه.مطب هم هی داشت شلوغتر میشد. تا اینکه دکتر اومد و من هم که جزء نفرات اول بود زود ویزیت شدم.از دکتر تشکر و خداحافظی کردمو قرار شد سه...
-
؟
1 اسفند 1387 02:02
نمیدونم چرا بعضی آدما اینجورین؟! دستتو اگه تو عسلم بذاری بکنی تو دهنشون بازه انگشتاتو گاز میگیرن.یا اگه نگیرن میخورن و حتی یه تشکر هم نمیکنن.دیروز خیلی اعابم خورد شد از برخورد و رفتار زننده جاریم.دیروز وقت دکتر داشتم. قرار بود جواب آزمایشاتمو ببرم نشونش بدم.از اونجایی که وقت دکتره خیلی پره خواهر شوهرم هم از تابستون هی...
-
۲۵/۱۰/۸۷
28 بهمن 1387 19:05
صدای بوق تلفن..... من:بفرمایید او:سلام منزل خانم .... من:بله بفرمایید. (دلم هوری ریخت) گفتم پیدا شد... او:خانم ... من پلیس راهنمایی و رانندگی هستم.یک کیف پول حاوی یک کارت گواهینامه و چند قطعه عکس زیر پل آهنگ پیدا شده . من تلفن شما رو از روی کارت استخرتون پیدا کردم. من:خیلی ممنون آقا دستتون درد نکنه(از خوشحالی...
-
...ولی حیف
25 بهمن 1387 02:45
بازار شلوغ بود و تا چشم کار میکرد پر بود از دختر و پسر جوونی که برای خرید ولنتاین اومده بودن.البته ما بین اونها افراد یه کم مسن تر هم بودند ...و من همش تو فکر کیف پول گم شدم بودم. چه چیزایی که میتونستم بخرم و نشد.میدونید ممکنه آدم برای خرید یه کفش صد تومن پول بده ولی دلش نمیاد ده تومن از پولش گم شه.منم همین حالت رو...
-
!کاش
25 بهمن 1387 02:20
یه دفه احساس کردم کیفم سبک شده ..دلم هوری ریخت....کیف پولم؟؟؟ سریع دستمو کردم تو کیفمو کلی زیر و روش کردم.و بعد به برادرم گفتم کیفم ..کیف پولم نیست..اونم در حالی که معلوم بود حالش بهتر از حال من نیست کیسه مشمایی رو که تو دستش بود رو گشت...کیفه نبود که نبود.داشت اشکم در میومد.تا حالا سابقه نداشت کیف پول گم کنم و از همه...
-
.روز خوبی نداشتم
25 بهمن 1387 02:06
امروز یکی از بدترین روزهای عمرم بود.خیلی غصه و حرص خوردم..... قرار بود با برادرم برم بازار تا ایشون به مناسبت روز عشاق برای gfشون هدیه بگیرن.ساعت 9:30 دقیقه صبح از خواب بیدار شدم و طبق معمول خانوما بعد از کمی نقاشی حاضر شدم که برم سر قرار.برادرم گفت که میاد سر خیابون اول و من هم خودمو رسوندم.از تاکسی که پیاده شدم رفتم...
-
دلنوشته
23 بهمن 1387 08:38
نقاب... امشب از اون شباییه که بد جوری دلم گرفته ،خودمم نمی دونم چرا ؟ تا حالا شده که اینجوری بشی؟ واسه من که زیاد اتفاق افتاده... ولی بعدش فهمیدم دردم از چیه ؟!!! دلم گرفته از خودم ،از روزگاری که انگاری دنبالش کردن و آدماش.... آدمایی که از روی نقاب خودشون در باره نقاب منو تو قضاوت میکنن.حس می کنم دنیام شبیه مهمونی...
-
ساعت ۸:۰۰صبح تمام.
23 بهمن 1387 08:16
یه چند دقیقه ای میشه که خواهرعزیزم و همسر گرامیش از خونه رفتن سر کار یه دو شبی میشد که مهمون ما بودند به همین خاطر نتونستم پست جدیدی بزارم.برای خواهرم هم یه وبلاگ ساختم. اولین وبلاگش بود و ذوق فراوونی داشت.زیر خط سکوت مال اونه. خلاصه اینکه این دو روز رو خیلی دور از خودم گذروندم.اصلا نتونستم به خودم و عقایدم و دنیایی...
-
نمیخوام آدم بده باشم
20 بهمن 1387 18:13
لا اله الاالله...لا اله الا الله....به حق شرف لا اله الا الله...لا اله الا الله....... چشامو باز کرد صدا اونقدر زیاد بود که نتونستم بی تفاوت باشم.چی شده بود ؟ انگار یه آدم دیگه به جمع بیدار شده ها رفته بود.دلم گرفت. یه جوری شدم.اشک تو چشمام جمع شده بود.پاشدم و دقت بیشتری کردم بلندی صداها و هم همه مردم نشان میداد که...
-
یه روز به یاد موندنی
20 بهمن 1387 01:44
نمیدونم چی باید بنویسم. امروز برام یه روز متفاوت بود.اول اینکه با توجه به دیر خوابیدن شب قبل زود بیدار شدم. دوم اینکه تو هوای برفی با همسر گرامی وپسر کوچولوم قدم زدم. سوم اینکه بعد از ۱۰ سال زندگی مشترک دوباره با هم آزمایش خون دادیم(منو یاد دوران نامزدیم انداخت). چهارم اینکه با وجود ترس از خون دادن و آمپول زدن اینبار...
-
کاش منم کودک بودم
19 بهمن 1387 14:20
تو راه پسرم به آقای راننده هی تذکر میداد. آای راننده لطفا آهسته رانندگی کنید. آقای راننده اینجا اتوبانه من عقب نشستم تا اقا پلیسه جریمم نکنه. آای راننده لطفا بوق نزنید. مامان جون منم برم رارندگی کنم؟ :نه نمیشه مامان جون.خطرناکه. خطرناکه؟ :آره عزیزم الان که نمیتونی رانندگی کنی! چرا؟ چون هنوز کوچولویی! نه من دیگه بزرگ...
-
ساعت ۷ صبح تمام
19 بهمن 1387 14:00
الان در حالی این پست رو میذارم که خیلی خوابم میاد.ولی حس خیلی خوبی دارم چون بعد از مدتها با اینکه دیشب حدود ساعت سه و خورده ای خوابیدم ساعت هفت بیدار شدم.قبل از خواب همسر گرامی میگفت عزیزم با این ساعتی که تو میخوابی عمرآ بیدار شی و من گفتم تو هنوز منو نشناختی..... می دونی یکی از اخلاقای من همینه یا باید مجبور بشم کاری...
-
دختری از دیار پاییز
18 بهمن 1387 21:21
قسمت سوم درد شدیدی در درونش پیچید.از خواب پرید.وای خدای من این دیگه از چه نوعشه. وااااااااای کمرم .وااای خدا.انگار تکه ای از آتش و یخ زیر دلش گذاشته بودند که گه گاهی جاشون رو با هم عوض میکردند.نفسشو حبس میکرد و بیرون میداد .شمرده شمرده. تند تند.به سختی تونست خودش رو از رو تخت بلند کنه. بچه تقلا میکرد و اینبار میخواست...
-
...
18 بهمن 1387 21:03
دیشب تا دیر وقت پای pcمشغول دانلود بازی واسه پسر کوچولوم بودم.همسر گرامی هم مشغول تماشای فیلم مورد علاقش...بعد هم نفهمیدم کی خوابید. صبح که نه ظهر حدود 3 بیدار شدم. باورم نمیشد اینقد خوابیده باشم. اه بازم روزم رو از دست دادم.البته همه مون خوابیده بودیم.باید این خواب لعنتی رو تنظیم کنم.و گر نه می پوسم.بعد ناهار همسر...
-
روزهای تکراری
17 بهمن 1387 20:09
روزهام همینجوری مفت مفت از چنگم در میرن و من فقط نگاشون میکنم.شبا تا دیروقت پای تلویزیونم (ماهواره)یا پای کامپیوتر .روزا هم تا دیر وقت تو رخت خواب .کسل کسل.دارم تبدیل میشم به یه آدم الکی. بی خاصیت. الانم سرم بد جوری درد میکنه.بازم کسلم.دلم به حال خودم میسوزه و از همه بیشتر برای پسر کوچولوم.که داره فدای بی مسولیتی...
-
باید یه کاری کنم
17 بهمن 1387 20:02
بفرمایید چایی! الان که دارم این مطالب رو مینویسم به اندازه یه دنیا دلم گرفته.احساس سنگینی میکنم.انگار نه انگار که زمانی ثابت بودن در یه جا منو به حد جنون کلافه میکرد.ناراحتم .حوصلم سر رفته ولی شدم مثل آدمهای مسخ شده .اگه یه هفته ام بیرون نرم انگار نه انگار. اصلا بضی وقات زمان و روزها از دستم در میرن.می دونم خیلی تنبل...
-
!قول میدی پاش وایسا
16 بهمن 1387 14:55
امان از بد قولی خیلی بده آدم یه قولی به کسی بده و بعدشم فراموشش کنه.این اتفاق برای همه می افته .خب طبیعیه! آدم بار اولش رو میذاره رو حساب حواس پرتی .بار دومشو میذاره رو حساب مشکلات زندگی .بار سومشو میذاره رو حساب فکر مشغولی.بار چهارمشو رو چی؟؟و بار پنجمشو رو چه حسابی بذاره؟؟! نه اینکه بگم خودم آدم خوش قولیما !!! نه...
-
دختری از دیار پاییز
16 بهمن 1387 14:00
قسمت اول و ته مونده کمی هم که تو معدش بود رو خالی کرد.درد داشت .با انقباض معده این درد بیشتر هم میشد.دستاش یخ کرده بود و عرق سرد تمام بدنش رو گرفته بود.پاهاش مور مور میشد و نای راه رفتن نداشت .همونجا خودشو کنار دستشویی ولو کرد و دوباره ترس از زایمان و تنهایی ونبودن امکانات به سراغش اومد.هنور چندماهی از ازدواجش نگذشته...
-
دختری از دیار پاییز
15 بهمن 1387 19:43
قسمت اول اواخر فصل پاییز بود .هوا داشت به پیشواز سرما میرفت.نزدیک غروب بود و باد ملایمی لابه لای درختان اینور و اونور میرفت.با تاریک شدن هوا مردم اون منطقه هم کم کم کار و کاسبی رو تعطیل می کردند و به خونه هاشون بر میگشتند. رخت چرکشها شو شست و رو شوفاژ پهن کرد.لباسهای نوزاد هنوز نرسیده رو جمع جور کرد و یه جا جلوی چشمش...
-
...
15 بهمن 1387 19:21
یه کمی از کارامو انجام دادم.یه کمیم ساندویچ کوکتل پنیر درست کردم واسه خودمو پسر کوچولوم.همسر گرامی هم تا رسید خونه رفت یه چرت خوابید.قراره نسخه آزمایش خونمو ببره دکتر دوباره تو دفتر چه بنویسه.عید داره نزدیک میشه و من هنوز نمی دونم از کجا شروع کنم.
-
!سلام
15 بهمن 1387 16:16
فکر کنم برای شروع کلمه مناسبی باشه. تو این وبلاگ می خوام خودم باشم .خود خودم. بی پرده حرف دلمو بزنم.هــــــــــرچی که این همه سال تو دلم ریختمو بیرون بریزم خلاصه به جای خونه تکونی روحمو بتکونم. الانم باید برم به کارهای خونم برسم.... فعلن..............