اینجا زمان مرده

!به احترامش چند لحظه سکـــــــوت

اینجا زمان مرده

!به احترامش چند لحظه سکـــــــوت

دختری از دیار پاییز

 قسمت سوم

 

درد شدیدی در درونش پیچید.از خواب پرید.وای خدای من این دیگه از چه نوعشه. وااااااااای کمرم .وااای خدا.انگار تکه ای از آتش و یخ زیر دلش گذاشته بودند که گه گاهی جاشون رو با هم عوض میکردند.نفسشو حبس میکرد و بیرون میداد .شمرده شمرده. تند تند.به سختی تونست خودش رو از رو تخت بلند کنه. بچه تقلا میکرد و اینبار میخواست از پوسته دنیای درون مادر بیرون  بیاد. و مادر ناله کنان بی هدف و نگران در اتاق راه میرفت.تجربه ای نداشت. 

فقط میدونست که راه رفتن بهترین کاره. درد آروم گرفت و او آهی راحت از ته دل کشید.ولی میدونست که به زودی زود مادر میشه.یه لیوان آب خنک خورد و صدای زنگ در و حس وجود شوهر در کنارش تشویشش رو کمتر کرد..... 

                                                                                            ادامه داره

نظرات 4 + ارسال نظر
دریچه 19 بهمن 1387 ساعت 00:24 http://panjareh.blogsky.com/

سلام
من هر وقت بیام بهت سر میزنم چون مطالب جالبی مینویسی ولی این مطالب از ذهنت منشا میگیره یا از جایی میگیری یا از زندگی خودته ؟
راستی بیوگرافی خودت را بگی بد نیست شاید بیشتر با هم کار کردیم چون دو تا سایت هم دارم تبلیغاتی

بازم ممنونم که بهم سر میزنی.دوست خوبم هر مطلبی اینجا میبینی همش از خودمه .من سعی دارم حداقل اینجا دیگه خودم باشم.ولی اگر از جایی مطلب نوشتم حتما با ذکر منع مینویسم. در مورد بیوگرافیم یه کم عجولی!داستانکها رو دنبال کن.
بازم ممنون از لطفت.موفق باشی!

مریم 19 بهمن 1387 ساعت 11:10 http://maryamjon.blogsky.com

سلام دختر کماندار که حالا به جای کمان بادکنک شیشه ای دستت می گیری و دچار روزمرگی شدی...

اما خواستم بگم قشنگ می نویسی ...

داستاننویسیت خیلی قشنگه ...

تو قصه گوی خوبی هستی ......

این همسران محترم هم انگار همشون یه چیزیشون می شه غصه نخور

و این ازمایش خون چیه ؟(فوضولی )

بهت میگم. تو خیلی بهم لطف داری ممنونم.

gambler 19 بهمن 1387 ساعت 13:37 http://rohamonline.blogsky.com/

گفتم : پدر ! دوباره هوا سرد است ! نکند ۲۲ بهمن ۵۷ باشد امسال !!!

گفت : " ابله ! ۳۰ سال گذشته ! مگه نمیبینی !

گفتم : آخ ! چشمم !

مادر گفت : " آخ ! بیا ببرمت پیش میرزا علی اصغر ! تف کنه توش خوب شی !"

گفتم : مادر ! چه میشود یک ذره از تفهایش را سو به خدا کند ! پیر چشمی گرفته است !

نمیبیندمان دیگر !!!!!
آپم بهم سر بزن دختر کماندار

مرسی متن جالبی بود.

وحیدالله 12 اسفند 1387 ساعت 14:30 http://www.waheed.bolgsky.com

سلام به شما !
ویبلاگ تان زیبا است . دوست دارم بدانم که آیا مطالب از خود تان است یا نه؟
به ویبلاگ من هم سر بزن و بگو که چطور است اگر خوشت آمد میخواهم تبادل لینک کنیم .
منتظر جوابم
خدا نگهدار

بله اکثرش مال خودمه.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد