اینجا زمان مرده

!به احترامش چند لحظه سکـــــــوت

اینجا زمان مرده

!به احترامش چند لحظه سکـــــــوت

سال نو مبارک.دوستتون دارم.

امروز مریم گفت که بیا بهت روش کاشت فر مژه دایم رو یادت بدم (اونم مجانی)تا وقتی تو سالنی خودت مشتریها رو را بندازی.وای نمیدونی چقدر خوشحال شدم.از خدام بود.بعدشم گفت چون میدونم خیلی برای نجا زحمت میکشی و از جون و دل مایه میذاری میخوام کلا یه کاری کنم که اگه اینجا موندی برات صرف داشته باشه. 

حالا قرار شده مامانم و خواهرم رو ببرم برای اینکه رو چشماشون امتحان کنم.میدونم که خیلی زود یاد میگیرم.اونم میخواد ۶۰درصد باهام حساب کنه.ینی شسصت من و چهل اون.چون مواد از منه.خیلی خوبه.خدایا کمکم کن بتونم زود یاد بگیرم. 

خدا رو شکر خیلی هوامو داره و روم حساب میکنه.منم خدایی هواشو دارم و خیلی با مشتریها خوب تا میکنم.میدونی فکر میکنم که این سالن ماله خودمه.واقعا دل میسوزونم براش. 

امروز افروز رفت عروسی فامیلشون.دیروز رفت چشاشو تاتو کرد.خیلی خوب شده اما بد جوری پلکش ورم کرده بود. 

البته تا امروز بعد از ظهر تا حد زیادی ورمش خوابید..بد جوری وسوسه شدم برم تاتو کنم.هی از طبقه ی بالا میان پایین برای امور آرایشی ..هی من میبینم تاتو کردن هی هوس میکنم.خداییم کاراشون حرف نداره.بیست ساله این کاره ان. 

بیبشتر مشتریاشونم از شمال و غرب تهرانن.روزی حداقل ۱۰ تا مشتری دارن.خدا رو شکر امروزم به خوبی سپری شد.خدایا فردا رو هم برام به خوبی امروز کن.

امروزم روز خوبی بود. با مدیریت ستلن این هفته رو هم تسویه(درست نوشتم؟) کردم.دم آخری خیلی خندیدیم.وای از دست خانم سبحانی...کلا جو سالن خویلی جو خوبیه خدا رو شکر.مریم جون دوست دارم.خیلی ماهی.

با افروز کلی حال میکنم.خیلی با هم  مچ هستیم و دقیقا همو میفهمیم.از هر فرصتی واسه خندیدن و شاد بودن استفاده میکنیم.کلا دوس دارم  محل کارمو.

پرسنلش هم کارشون خوبه مخصوصا ناخن کارمون.من که قسمتم نشد ناخن کار شم اما الان خوشحالم..میگم بهتر چون طفلکی ناخن کارمون از منی که اونجا هستم کمتر گیرش میاد.با اینکه کلیم باید ناخن بکاره و استرس بکشه اما من پشت میزم میشینمو همه رو کنترل میکنم و خیلی وقتام رییس بازیم در میارم:).

خلاصه کسیم واس خودم:))(چقدر تحویل گرفتم خودمو اه حالم بد شد).فعلا برم که خیلی کار دارم.بای تا هایه دیگه.

سلام دوستای خوبم.مدتیه بیماری آنفولانزا بد جوری از پا در آوردتم.نمیتونم بیام نت.امروزم سر کار نرفتم.حالم اصلا خوب نیست.حتی یه قدمم نمیتونم بردارم.خوب که شدم میام و آپ میکنم.مواظب سلامتیه خودتون باشید.میبوسمتون.بای.

یه روز با جذب انرزیه مثبت

دیروز روز خوبی برام بود.طبق معمول زودتر از همه رسیدم.چراغها رو روشن کردم.سعیکردم انرزی مثبتم رو به همه جای سالن انتقال بدم.کیفمو رو میز گذاشتم ...مانتو مو آویزون کردم و لباس فرمم رو پوشیدم.خوب به نظر میومدم.رفتم جلوی آینه و آرایش ملایمی کردم.موهامو با یه کیلیپس جمع کردم و خودمو بر انداز کردم.همه چی اوکی بود...موهام هنوز نم داشت.اگه همسر گرامی منو نرسونده بود حتما سرما میخوردم.

صدای موزیک تو فضا پخش شد....


چه خوابایی برات دیدم چه فکرایی برات داشتم

کسی رو حتی یه لحظه به جای تو نمی ذاشتم

چه خوابایی برات دیدم چه فکرایی برات داشتم

کسی رو حتی یه لحظه به جای تو نمی ذاشتم

تو این روزا نمی دونی با عشق تو کجا میرم

چه آسون دل به تو بستم منی که سخت می گیرم

به همه می خندی با همه دست میدی

دستتو می گیرم دستمو پس میدی

اما دوست دارم اما دوست دارم

دستشو می گیری عشق دوم میشم

اما دوست دارم اما دوست دارم

چه خوابایی برا دیدم چه رنگی زدی دنیامو

تو چشمای تو می دیدم تموم آرزوهامو

به همه می خندی با همه دست میدی

دستتو می گیرم دستمو پس میدی

اما دوست دارم اما دوست دارم

دستشو می گیری عشق دوم میشم

اما دوست دارم اما دوست


از شنیدن این ترانه همیشه دلم میگیره.یه غمی تو ترانست...مثل غمی که تو دل منه و به هر دلیلی تازه میشه.یه خورده رقصیدم باهاش:)) فک کن تو اون حالت دلتنگی که از حس آهنگ گرفته بودم.

زیر کتری روشن شد(با خودم گفتم کاش نون و پنیر داشتم یه صبحونه میخوردم)پشت کامپیوتر نشستم و برنامه حسابداریه کارمو باز کرد.کاش یه گیمی چیزی توش بود.با اسم خودم وارد سیستم شدم.کسی غیر از خودمو مدیریت اصلی اسم رمز رو نمیدونه.آمادش کردم برای اولین مشتری...دکمه فیش حضوری رو زدم.

مریم چند باری تماس گرفت از اوضاع اونجا.گفت نمیاد.

چند تا خانوم اومدن برای کوتاهی اما کوتاهی کارمون نیومده بود.افروز ساعت 10 اومد.بهم گفت ساعت 11:30 باید بره سونوگرافی...باهام راجع به کسادیه کار و اینا حرف زدیم.بنده خدا سخت بود براش هر رو از مشیریه تا اینجا بیاد و آخر سر کاریم انجام نده یا کار کمی انجام بده.بهش گفتم خب برو جاهای دیگه رو هم چک کن.گفت حقیقتش سونو نمیخوام برم یکی دوتا جای دیگه میخوام برم واسه تست...(روش نشده بود حقیقتو بگه)..گفتم اوکی.من به مریم چیزی نمیگم.آخه حق داشت طفلک.کسی زیاد واسه کاشت نمیومد.اگرم میومد چون تعدادشون کم بود من انجام میدادم.البته خودم ترجیح میدادم که فقط به صندوق و مدیریت داخلیش رسیدگی کنم که به اندازه ی کافی سنگین بود.

بهش گفتم  اسم دوتا سالن معروف که همون دور و برا بود دادم.دو دل بود.میگفت اینا آگهی ندادن من چی بگم؟گفتم توکل کن به خدا.هر دو شماره رو گرفت.جالب این بود که هر دوشون نیرو میخواستن واسه کاشت ناخن:).خیلی خوشحال شد از خوشحالیش منم خوشحال شدم.رفت.قرار شد تست بزنه.

براش خوشحال بودم.از خدا خواستم که اونجا کارش اوکی شه چون هر دو سالن جز پر مشتریها بودن و اسم در کرده بودن بد جوری.ساعت 12 بود که برگشت با خوشحالیه تمام.

گفت اولین سالن کارمو پسندیدن.خیلی خوششون اومد.قرار شده بود ساعت 3 دوباره بره تا مدیریتشون بیاد و کارشو ببینه.خیلی دعام کرد.خیلی خوشحال بود...میگفت اینجوری میتونم حداقل تو پرداخت یه میلیون وامی که داریم به شوهرم کمک کنم.خانم سبحانی ساعت 1 اومد.دیر بود.دوتا مشتری پریدن.با اومدن سبحانی کار روزانه استارت خورد.سالنمون بد جوری به نیرو نیاز داره.پرسنل قبلی رفتن و مریم جون مدیریت رو گرفته دستش.سالن خوبیه میدونم که تا یه ماه دیگه غل غله میشه.راستی بگم که مامان مهدی رو از مدرسه برداشت و به اصرار من اومد سالن.ناهار با هم از کوکو سیبزمینیی که من آورده بودمو نون سنگک تازه ای که خودش خریده بود خوردیم.برای مهدیم چلو کباب گرفتم.چقدر هوس کباب کرده بودم...کمی به افروز تعارف کردم و به زور به مامان دادم.خودمم یه قاشق واسه اینکه ناکام از دنیا نرم خوردمو مهدیم بقیشو  سر کشید:)(نوش جوووووووووووووونش).

افروز رفت برای تست و ما به کارمون ادامه دادیم.موزیک هم با آهنگهای مختلف سالن رو به رقص در میآورد.گاهیم خاموشش میکردیم.

همش برای افروز نگران بودم.براش کلی انرزی مثبت فرستادم.انصلفا کار کاشتش خوب بود.یادمه وفتی مریم ازم پرسید الهام جون تو که کارت کاشته ..ببین این ناخنمو خوب زده؟منم با اینکه میدونستم اگه اون بیاد من کار ناخن رو از دست میدم در کمال انصاف گفتم آره خیلی کارش تمیزه...خب تمیز بود.الان دارم به یه نمونه ناخنی که رو شصتم کاشته نگاه میکنم.خوشم اومده از کارش.بهش گفتم باید برای منم بکاری ...اونم با خوشحالی گفت به روی چششششم.چون تو اون سالنه قبولش کرده بودن .مدیریت ازش خوشش اومده بود.

همش میگفت الهام نمیدونم چجوری برات جبران کنم.تو فرشته ی نجات من بودی.اگه تو نبودی من هیچ وقت به ذهنم نمیرسید برم اونجا (چون این منطقه رو نمیشناخت)...میگفت تو هوامو داشتی تا برم و برگردم.من به مریم گفتم که افروز وقت دکتر داره.

به اندازه خوشحالیش خوشحال شدم.گفتم عزیزم من هیچ کاری نکردم.من فقط وسیله بودم.همین.خدا رو شکر که دیروز دعای خیر یه انسان پشت سرم بود.گفت یه کاری میکنم تو هم بیای اونجا.اینجا نباشی.گفتم عزیزم من از کارم راضیم.اینجا رو دوست دارم.اونقدیم حقوق میگیرم که برام کافی باشه.گفتم فقط دعا کن که برام همیشه خوب بیاد...هر کاری میکنم.لبخند قشنگی زد.میدونستم همین میشه.

دیشب مامان و الهه و افسانه پیشم بودن.شام خورش کرفسی که پخته بودم رو خوردیم.مامان خیلی دلش پر بود .متاسفانه یه کمیم غیبت کردیم.دیشب مامان اینجا خوابید چون افی کار داشت با کامپیوتر.صبح هم با همدی رفت.مهدی رو رسوند مدرسه چون همسر گرامی ساعت 6 رفت برای انجام کاری که از دیشب قرارشو گذاشته بود.

منم دیگه دیرم شده باید برم.فکر کنم امروز خانوم سبحانیم بره.افروز که رفتنش حتمیه.

شب میامو اگه شد اتفاقات امروزمو هم مینویسم.

یه روز نه مث بقیه روزا

امروز یک دل سیر با باران عشق بازی کردم.

امروز یه پرتقال خونی رو با پوست خوردم.

امروز حساب کتاب پولای صندوق دهنمو ***بیییییب***

راستی

سلام

تا حالا شده یه اتفاقی تو زندگیتون بیوفته بعدش شما یه نذری کنید؟حتما شده!شده تو اون نذر از خدا بخواین ....ولش کن اصن..گفتنش خیلی سخته....من که دارم بدجوری تاوانشو میدم.دلم خیلی تنگه...واسه خیلی چیزا...مخصوصا!!!

بمونین تو کف :)

سومین روز کارم

سلام.امروز مدیریت شرکت قبلی که توش کار میکردم بهم اس داد که شرکت بازرگانی اوکی شده بیا تا شب عید راهش بندازیم.یه جوری شدم.هم خوشحال شدم هم ناراحت.خوشحال به دلیل اینکه شرکت دوباره راه میافتاد و ناراحت به خاطر اینکه دیگه سر کار میرفتم و نمیتونستم باهاش همکاری کنم. 

امروز هم هول هولکی رفتم سر کار.هنوز کارای مربوط به نظافت خونه تموم نشده.چون نمیرسم تمیز کنم بعد ۶ که بر میگردم میبینم مهدی دوباره ریخت و پاشترش  کرده ..زندگیم رو هواست تا حدی.بازم تند تند یه کوکو سیب زمینی همینجوری درست کردم و با هویچ و گوجه و خیار شور ریختم تو ظرف و راه افتادم.همسر هم پای کامپیوتر بود و مث بهت زده ها زل زده بود به صفحه مانیتور.بدون اینکه نگام کنه گفت خدافظ...نمیدونم اون لحظه به کدوم مرحله ی برنامه نویسیش فکر میکرده؟!آخه مدتیه داره روی یه پروژه کار میکنه.صبحا بیدار شدن خیلی سخته برام.خلاصه ما رفتیم سر کارمون. 

امروز چندتا مشتری بیشتر نداشتیم.منم یه برنامه حسابداری یاد گرفتم تا حدی و قراره همه ی حساب کتابا با اون انجام بشه.یه لحظه کپ کرده بودم .از یه طرف پولی که مشتری میداد.از یه طرف پولی که مدیریت میداد بهم و یا میگرفت.یکی زنگ میزد...یکی سوال میپرسید..خلاصه کامفیوز شده بودم.یه لحظه ترس برم داشت که خدایا با این حجم پول  اگه حساب کتابا اشتباه در بیان چی؟من مسئولم..اما به خودم نهیب زدم که نترس و به کارت ادامه بده مگه تو چیت از بقیه حسابدارا کمتره؟ ها؟ والا! چیم کمتره؟هان؟بگو دیگه؟وا.... خل نشدم میخوام بخندیم یه کم:)))))(چقدم که الان خندیدیم)...به قول افی (خواهرم) خدایا این شادی رو از ما نگیر:))

جالبه برام که یه قرون سفته یا چک یا مدرکی چیزی نخواست ازم مدیریت بابت کارم.مدیر شرکت قبلیمونم چیزی نخواست ازم. اما از همه کسانی که استخدام کرده بودن سه تومن سفته گرفته بودن +کارت ملی+قبض تلفن:) 

بگذریم ...سر کار نامور مدیریت شرکت قبلیمون زنگ زده بود رو گوشیم..جواب نداده بودم اس داده بود که سلام خانم..شب عید میریم برای بازرگانی ایشالا.فرصت نکردم بهش زنگ بزنم.اومدم خونه و زنگیدم.معلوم شد کار قبلی رو میخواسته دوباره راه بندازه تا شاید شب عید حداقل یه سودی بکنه.طفلکی تو این کار خیلی ضرر کرد.بهش قضیه رو گفتم خیلی خوشحال شد که رفتم و یه کار بهتر پیدا کردم.خیلی دعام کرد.(موجود دوست داشتنی ای هست). 

ازم قول گرفت کار بازرگانی رو اوکی کرد برم پیشش..یه جورایی بشم منشی مدیر عامل و حسابدارش:).میگفت من فقط به تو اعتماد دارم.خدا رو شکر میکنم که میتونم برای اطرافیانم آدم معتمدی باشم.منم بهش قول دادم اگه هوامو داشته باشه و یه حقوق خوب بهم بده برم پیشش. 

هنوزم صبحا بیدارش میکنم واسه مدرسه بچه هاش.آخه همش خواب میمونه:)). 

صبح وقتی خودم از خواب بیدار میشم سریع زنگ میزنم بهش و اونم کلی دعای عاقبت بخیری برام میکنه.خیلی خسته ام.خوابم گرفته بد جوری.پس فعلا میرم ببینم همسر گرامی چیزی نمیخواد بهش بدم؟!چون هوس چایی یا کافی میکیس کرده بود.شاید یه کافی میکس بهش بدم و خودم برم پخش شم رو تخت:). 

پس فعلا بای...

       

سلام دوستای گلم.خوبین؟ اگه از حال من بخواین که الان مث یه جنازه ی متحرکم که دارم از خواب میمیرم اما هنوز کار خونه دارم.شامم نخوردیم الان.به مهدی یه چیزی دادم خورد و خوابید.دلم سوخت برای ..بچم:(. 

فردا صبحم باز باید ۶ صبح پا شم تا ۶ عصر.بعدشم خسته و کوفته بیام خونه.خدا خیرشون بده مهدی و همسر رو.که فقط بلدن بریز به پاش کنن.همسر هم که دست به سیاه وسفید نمیزنه.این دومین روز کاریمم سبک بود.دارن اونجا رو باز سازی میکنن واسه همین مشتری زیاد نمیاد اما از سه شنبه کارا اوکی میشه و سر من شلوغ!  

صبح یه کوکو سبزیه همینجوری درست کردم که ناهار داشته باشم سالام که از دیشب داشتیم اونم برداشتم.تو دستشویی سرمو شستم نرسیدم برم دوش بگیرم.سر راهم یه نون تافتون نسبتا تازه خریدم.در سالن رو باز کردم فقط خودم بودم.حس خوبی بود.دارم از قانون جذب برای خودم استفاده میکنم که در آینده یه سالن واسه خودم بزنم.مممممممممممممممیزنم. 

مدیریت یه سری لوازم واسه سالن خرید.

امروز کارای عروس کارمون رو دیدم.عکسهایی که گرفته بود قشنگ بودن اما بیشتر میشه گفت عکسهایی که گرفته بود قشنگ بود.هر چند که اون خانومه که کار کوتاهیی میکرد میگفت کارش مث عکساش قشنگ نیست.اینجاست که من بازم خودی نشون بدم.کار ناخنم که خوب از آب در اومد.اینم عالی در میاد.  

خیلی خوشحال شدم.در واقع ذوق مرگ شدم....تا حالا شده با دیدن یه کامنت اینجوری بشین؟ من اینجوری شدم. 

الانم داره خوابم میگیره.برم تا نمردم.فعلا تا فردا بای.

اولین روز کاری در خانه همسر گرامی

سلام صبح همگیتون بخیر.خیلی خوابم میاد اما باید بیخیال شم.دیشب 10:30 خوابیدم اما بازم خوابم میاد.اومدم تا وبمو چک کنم ببینم کسی کامنت گذاشته یا نه!:(......

باید یه دستی به سر و روی  خونه بکشم بعدش حاظر شم برای رفتن به سر کار.برام دعا کنید که کارم بگیره.خیلی دوست دارم خودم برای خودم سالن بزنم و  مدیریت محل کار خودمو به عهده بگیرم.یه کم از  امور مربوط به خونه عقب میافتم اما باید یه برنامه ریزی درست داشته باشم تا به همه کارام برسم چون همسر گرامی اصلا کمکم نمیکنه اصلا.تنها کمکش اینه که مثلا به نظافت خونه یا دیر شدن غذا گیر نمیده(البته خودش یه کمکه)...

خب دیگه باید برم صبحونه رو ردیف کنم.جاتون خالی خوراک لوبیا پختم.البته من یه پرتقال خوردم الان و دیگه میلی به صبونه ندارم.اوکی...من برم.فعلا!

سلام.امروز بعد از مدتها دوباره تونستم کاشت ناخن کنم.از جلسه مهدی برمیگشتم که از سالن بهم زنگ زد(مدیرش) گفت برای ساعت 3بعدازظهر برام وقت ناخن گذاشته.منم چون مدتها بود که کاشت نداشتم لوازمم تکمیل نبود.سریع اومدم خونه و با همسرگرامی رفتیم و لوازم مورد نیاز رو خریدم.ساعت سه اونجا بودم اما مشتری ساعت 4 اومد.دارن سالن رو بازسازی میکنن.کارم ساعت 6 تموم شد.اما پدرم دراومد.الانم جنازم رسیده خونه.تا اومدم رفتم و یه ماهیه کنتاکی توپس درست کردم با تمام مخلفات و غیره وذالک.گل کلم  سوخاریم درست کردم.از صبح هیچی نخورده بودم.اما الان سیرم و میخوام برم بخوابم.شاید تو خواب یه بارون مشتی بیاد....

فدای همتون شم.میبوسمتون.فردا  نه صب باید برم سر کار دوباره.از فردا تنبلی تعطیل میشه دوباره.پیش به سوی کار و تلاش:)

میتونم بگم امروز احساس خوبی دارم.دیروز از آرایشگاه بهم زنگ زدن.قرار شده مدیریت داخلی سالن رو بهم بدن.خیلی احساس خوبیه دوباره رفتن سر کار.از محل کارم تا خونمون فقط یک ربعه پیاده شایدم کمتر.دیگه نه میخوام پول تاکسی بدم نه اینکه دیر برسم خوه.البته ساعت کاریش از ۹ صبحه تا ۶ بعد از ظهر.قرار شد کار میک آپ و ناخن رو هم تو همونجا انجا بدم.وای خدای من برای همه چیز ممنونم.هر چند ساعت یه بار میامو اینجا رو چک میکنم.اما دریغ از یک خبر از .....


دلنوشت:بد جوری دلتنگم...

  

من تــلـخ شــده ام

مثل قــهوه فرانسه

بدون شیر و شــکر

فنجان را زمین بــگـذار

بیرون را نگــاه کــن

امشـب بــاران مــی بارد

و تــو خــیلــی زود

لای آن بــارانــی بُلـــند ســیاه

بــین آدمــها

طَــعم تــلـخ مــَــرا از یــاد مــی بَــری ! ! !

دلم هوای باران کرده...بیصبرانه منتظرم.ببار....ببار....ب...ب...ا....ر................. 

 

 

اما دریغ از یک قطره!

هنوزم دارم دنبال کار میگردم...

آنقدر هوای آسمان شهر دلم غبار آلود است که مجالی برای ریختن قطرات بارانیت نیست....


(خودمم نفهمیدم چی گفتم)


این روزا همش سرم گیج میره.همش میخوام بخورم زمین.دیگه سر کار نمیرم.یه جورایی منحل شد!منم دنبال یه کار دیگه ام.هوای آلوده بدجوری روم اثر بد گذاشته.دلم برای هوای بارونی تنگ شده.....کاش مثل گذشته میتونستم خودمو بدست قطراتت بسپارمو و تر شم.....تازه شم.

دوستت دارم.



پی نوشت:هیچ اعتباری به این هوای لعنتی نیست...خیلیها مردن...اگه مردم حلالم کنید چون اصلا اوضاع مناسبی ندارم!

میخوام عکسمو برای مدت کوتاهی تو وبلاگم بذارم.بنظرتون کی این کار رو انجام بدم؟ بیاین و بگین...تاریخ و روزش باشما....

شیرین زبونی های مهدی

مهدی:مامان اسم پیامبر چیه؟  

 

من:(حضرت محمد)  

 پس اعظم کیه؟ میگن پیامبر اعظم!!!

تا به کی؟

حالو روزم خوب نیست..انگار تصادف کردم.تمام بدنم در میکنه.از سر تا پام. 

تا به کی تاوان زنانگی را پس باید داد؟! 

تا اطلاع ثانوی تعطیل!

حرفی برای گفتن هست....

سلام. 

الان حالم زیاد خوب نیست...دیروز خیلی گریه کردم الان چشام میسوزه...خیلی حالم بد بود.دلم به پهنای یه دنیای بزرگ گرفته بود.آخه دلتنگی خیلی بده. 

دلتنگی برای کسی که نمیدونی کیه و چیه و ندیدیش....گاهی وقتا از خودم حرصم میگیره که چرا یه دفه اینجوری میشم.نمیدونم طرف مقابلم تا چه حد ارزش داره که براش اینجوری اشک بریزم.اما  در حال حاضر میدونم که داره. 

نمیدونم چرا وقتی حتی یه قطره اشک از چشام میاد سر درد میگیرم.حالا ببین دیروز من چقدر اشک ریختم و الان چه سر درد وحشتناکی دارم. 

دیروز با مهتاب صحبت کردم.چقدر خوبه آدم با یکی درد دل کنه.خیلی دوست داشتم بیشتر با هم صحبت کنیم اما کارهام خیلی زیاد بودند و اونم زود رفت. 

دیر وقت بود که همسر گرامی اومدن.هنوز بغض داشتم.رفتم بغلشو گفتم بغلم کن....داشت یه تیکه از جوجه نیمه سوخته سرخ شده که از ظهر مونده بود رو میخورد(قربون صدقم رفت).تو آشپز خونه بودیم.تو ب غل ش بودم.دستاش چرب بودن نتونست دستاشو دورم حلقه کنه اما من محکم بغلش کردم.یاد اتفاقات اونروز و گریه هام افتادم. 

بهش گفتم بغلم کن من کمبود شوهر پیدا کردم.خندش گرفت اما من یواشکی اشک ریختم.نفهمید.غذاشو دادم خورد.بعد طبق معمول نشست با مهدی بازی کردن.(پلی ۲) 

منم درازکشیدم رو تخت و هندزفری رو گذاشتم رو گوشمو چشامو بستم.... 

آهنگ آرامش از بهنام صفوی خیلی قشنگه ..چند با گوشش دادم.به اتفاقاتی که تو روز افتاده بود فکر کردم.به داستان عمو جغد شاخدار:(...پایان بدی داشت. 

صدای خنده ی مهدی و همسرم از تو هال میومد و دله من گریون بود.صداش کردم: نمیای بخوابی...گفت چرا الان میام.اما من میدونستم که نمیاد.............. 

امان از این مردای غافل!!!امان. 

نفهمیدم کی خوابیدم اما نزدیکای صبح بود طبق عادت که مهدی رو بیدار میکردم پا شدم از خواب. 

همسر گرامی کنارم نبود.مهدی کج و کوله  خوابیده بود.پا شدم  برم wc دیدم تو هال همونجا کنار دم و دستگاه پلی استیشن خوابش برده. 

عصبی شدم.با خودم گفتم ینی تا این حد؟؟؟...............؟؟؟ از لجم هیچی زیر سرش نذاشتم.اومدم و دوباره خوابیدم.خیلی ناراحت شدم.  

الانم که بیدار شدم خیلی خسته ام.یه چیزی واسه ناهار درست میکنم.هنوز نتونستم با مامان بیرون برم.اما احتمالا امروز میرم.مهدی رفت خونه دوستش.خیلی خوشحال بود.همیشه از اینکه خوشحالش کنم احساس غرور میکنم.خیلی برام لذت بخشه .  

الان مهدی نیست.صدای دموی بازهای پلی هنوز داره میاد از تی وی چون مهدی خاموش نکرد تی وی رو.همسر گرامی هنوز خوابه.مثلا کار داشت. 

منم که بیحالو خسته ...کلافه.کمرم هم خیلی درد میکنه.یه مدت نباید بیام تو نت.تا خوب شم.البته بعید میدونم.چند بار میلمو چک کردم.چند با.یاهو مو چک کردم.اما هیچی.خبری نیست. 

برم دیگه تا بیشتر از این حوصله ی کسی رو سر نبردم. 

هیشکی اینجا نبود

همسر دیشب حدود ساعت ۱ رفت خونه برادرش که امروز با هم برن قم*...سرویس بیمارستان پاسداران قم*...از اسم قم خندم میگیره خیلی عجیب غریبه...منم صبح خیلی زودتر از خواب بیدار شدم اما بازم مهدی دیر  رسید سر کلاس.سر راه یه نون بربریه خاش خاشی(به قول قدیمیا)خریدمو اومدم خونه.قصد داشتم به کارهای خونه رسیدگی کنم اما خب مگه این کامی جونه لعنتی میذاره آدم دمی رو آسوده باشه.اول ایمیلمو فیسبوکو چک کردم...بعدم اومدم سر وبلاگم...دیدم هیشکی توش نیست.حالم گرفته شد.همه خاموشن به جز بعضیا. 

خیلی بده بیای اینجا ببینی کسی کامنت نذاشته برات و نظراتت خالیه خالیه.البته خوب چی بگن این بنده خدا ها .من که چیز خاصی نمینویسم. 

عیب نداره...الان سرم یه چوریه..درد میکنه.برم یه دست ورق آن لاین بازی کنم حالم جا بیاد...بااااااااااای