اینجا زمان مرده

!به احترامش چند لحظه سکـــــــوت

اینجا زمان مرده

!به احترامش چند لحظه سکـــــــوت

سومین روز کارم

سلام.امروز مدیریت شرکت قبلی که توش کار میکردم بهم اس داد که شرکت بازرگانی اوکی شده بیا تا شب عید راهش بندازیم.یه جوری شدم.هم خوشحال شدم هم ناراحت.خوشحال به دلیل اینکه شرکت دوباره راه میافتاد و ناراحت به خاطر اینکه دیگه سر کار میرفتم و نمیتونستم باهاش همکاری کنم. 

امروز هم هول هولکی رفتم سر کار.هنوز کارای مربوط به نظافت خونه تموم نشده.چون نمیرسم تمیز کنم بعد ۶ که بر میگردم میبینم مهدی دوباره ریخت و پاشترش  کرده ..زندگیم رو هواست تا حدی.بازم تند تند یه کوکو سیب زمینی همینجوری درست کردم و با هویچ و گوجه و خیار شور ریختم تو ظرف و راه افتادم.همسر هم پای کامپیوتر بود و مث بهت زده ها زل زده بود به صفحه مانیتور.بدون اینکه نگام کنه گفت خدافظ...نمیدونم اون لحظه به کدوم مرحله ی برنامه نویسیش فکر میکرده؟!آخه مدتیه داره روی یه پروژه کار میکنه.صبحا بیدار شدن خیلی سخته برام.خلاصه ما رفتیم سر کارمون. 

امروز چندتا مشتری بیشتر نداشتیم.منم یه برنامه حسابداری یاد گرفتم تا حدی و قراره همه ی حساب کتابا با اون انجام بشه.یه لحظه کپ کرده بودم .از یه طرف پولی که مشتری میداد.از یه طرف پولی که مدیریت میداد بهم و یا میگرفت.یکی زنگ میزد...یکی سوال میپرسید..خلاصه کامفیوز شده بودم.یه لحظه ترس برم داشت که خدایا با این حجم پول  اگه حساب کتابا اشتباه در بیان چی؟من مسئولم..اما به خودم نهیب زدم که نترس و به کارت ادامه بده مگه تو چیت از بقیه حسابدارا کمتره؟ ها؟ والا! چیم کمتره؟هان؟بگو دیگه؟وا.... خل نشدم میخوام بخندیم یه کم:)))))(چقدم که الان خندیدیم)...به قول افی (خواهرم) خدایا این شادی رو از ما نگیر:))

جالبه برام که یه قرون سفته یا چک یا مدرکی چیزی نخواست ازم مدیریت بابت کارم.مدیر شرکت قبلیمونم چیزی نخواست ازم. اما از همه کسانی که استخدام کرده بودن سه تومن سفته گرفته بودن +کارت ملی+قبض تلفن:) 

بگذریم ...سر کار نامور مدیریت شرکت قبلیمون زنگ زده بود رو گوشیم..جواب نداده بودم اس داده بود که سلام خانم..شب عید میریم برای بازرگانی ایشالا.فرصت نکردم بهش زنگ بزنم.اومدم خونه و زنگیدم.معلوم شد کار قبلی رو میخواسته دوباره راه بندازه تا شاید شب عید حداقل یه سودی بکنه.طفلکی تو این کار خیلی ضرر کرد.بهش قضیه رو گفتم خیلی خوشحال شد که رفتم و یه کار بهتر پیدا کردم.خیلی دعام کرد.(موجود دوست داشتنی ای هست). 

ازم قول گرفت کار بازرگانی رو اوکی کرد برم پیشش..یه جورایی بشم منشی مدیر عامل و حسابدارش:).میگفت من فقط به تو اعتماد دارم.خدا رو شکر میکنم که میتونم برای اطرافیانم آدم معتمدی باشم.منم بهش قول دادم اگه هوامو داشته باشه و یه حقوق خوب بهم بده برم پیشش. 

هنوزم صبحا بیدارش میکنم واسه مدرسه بچه هاش.آخه همش خواب میمونه:)). 

صبح وقتی خودم از خواب بیدار میشم سریع زنگ میزنم بهش و اونم کلی دعای عاقبت بخیری برام میکنه.خیلی خسته ام.خوابم گرفته بد جوری.پس فعلا میرم ببینم همسر گرامی چیزی نمیخواد بهش بدم؟!چون هوس چایی یا کافی میکیس کرده بود.شاید یه کافی میکس بهش بدم و خودم برم پخش شم رو تخت:). 

پس فعلا بای...

نظرات 2 + ارسال نظر
مهتاب2 3 بهمن 1391 ساعت 09:53

عزیزم تو اگه دوس داری خودت سالن داشته باشی واین شغل رو دوس داری پس بهتره همینجا بمونی... یادت باشه روی یه چیز تمرکز کنی تا بهش برسی. تازه برای قانون جذب هم دیر نیست. من تو وبلاگم یه کتاب دیگه از همین نویسنده راز معرفی کردم که بی نهایت عالیه. دوس داشتی بخون.

لیدا 4 بهمن 1391 ساعت 01:25 http://yellow-harmony.blogsky.com

من متوجه نشدم شما حسابداری یا توی آرایشگاه کار میکنی؟؟
به هر حال امیدوارم همیشه موفق و شاد باشی
این همه زحمت و تلاش یعنی لیاقتشو داری

من کار اصلیم حسابداریه.اما چون میکاپ و کاشتم خوبه قرار شده اونام انجام بدم در صورتی که خود مدیریت پشت صندوق باشه...یه میکاپ کار داریم الان...اما اگه اون نبود من جاش هستم.
ممنونم عزیزم:)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد