اینجا زمان مرده

!به احترامش چند لحظه سکـــــــوت

اینجا زمان مرده

!به احترامش چند لحظه سکـــــــوت

یلدا مبارک

امشب شب یلدایه حبیبم رو میخوام......  

 

پی نوشت:حبیب من همیشه خوابه،حبیب شما چطور؟ 

 

دیکشنری نوشت: 

منظور از حبیب:مراد،آرزو،دوست پسر،بوی فرند،حبیب آقا،دوست،حبیب خواننده بابای ممد،عزیز دل برادر،همسر گرامی،شوهر.....همینا!......

مرسی عزیزم

ازت ممنونم که باهام بودی.ازت ممنونم که تنهاییمو پر کردی.میدونی عزیزم دیشب بعد ماه ها به یه خواب شیرین رفتم.خوابی که منو تا عمق آرامش برد.سبک بودم مثل پروانه ...مثل نسیم...نرم و لطیف مثل گلبرگهای گلی که در باد به رقص در میاد... 

مثل قاصدکی که پیام خوشی با خودش میبره تا دور دستها. 

حس خوبی بود.حس با تو بودن.حس با هم بودن.   

مرسی عزیزم که به موقع رسیدی...  

                          

 

پی نوشت: 

 من رفتم ... 

                   تو رفتی...زمان رفت.  

                                                     تو رفتی....زمان رفت..  

 

 اما...

                           من ماندم ...  

 

                                                                             با یک دنیا فقط خاطره!

                  

دختر پاییز

                 

باران صورت خشک جاده را را شستشو  داد... 

باد آرام و بیصدا در  لابه لای شاخه های پوشیده از برگهای خشک به رقص در آمد.... 

برگ زردی از روی درختی بر روی زمین خزید.... 

خورشید غروب کرد...

و من..... 

متولد شدم! 

    

              

 

پی نوشت:هنوز هم نمی دانم هر سال  که می گذرد یک سال به عمرم اضافه می شود یا یک سال از عمرم کم می شود؟!  

 

بعدا نوشت:تولدم مبارک با یه روز تاخیر...

...

حوصله ندارم.......................همین!

همه چی آرومه.کنسرت فرمان فتح علیان و هژیر تو برج میلاد خوش گذشت .البته از طرف دوست مینا دعوت شده بودیم و مهمون بودیم.میخواستم چهار شنبه برای مهدی تولد بگیرم اما چهار شنبه تعطیل بود افتاد شنبه. کیک رو سفارش دادم.

باید برم بازار براش هدیه بخرم.چشن رو تو کلاسش میگیرم براش.پیش دوستاش بیشتر خوش میگذره. 

برنامه های ماهواره رو دنبال میکنم.بیشتر منو تو تی وی ..بفرمایید شام و شبکه می شف رو میبینم.الانم خیلی کسل شدم. و در حال بازی تخته ام. 

 

 

همین!

خواب

دیشب خواب عجیبی دیدم.انگار به آینده سفر کرده بودم.یه عده داشتند عکس میگرفتند .نمیدونم کجا بودیم فقط میدونم  من با اینکه نمی شناختمشون تقریبا باهاشون خودمونی شده بودم.البته این از خصیصه های منه که زود میجوشم با آدما. 

خلاصه .....دیدم یه صفحه از جنس پلاستیک فشره  و نازک مثل جلد کتاب ولی کوچولو تر و شفافتر دستشونه و با اون دارن عکس میگیرن.صفحه طوری بود که مث شیشه اونورش معلوم میشد.ازشون پرسیدم میشه عکسها رو نشونم بدید؟ اونا هم با همون صفحه عکسهایی رو که گرفته بودند نشونم دادند.عکسها تو همون صفحه ظاهر و محو میشد و عکس بعدی میومد.حتی عکس من رو هم نشونم دادند اما با کمال تعجب دیدم اون عکس من نبود.یکی دیگه بود ... 

من ازشون پرسیدم  این دوربین شما شبیه یه لبتاپ شیشه ای هست که دکمه هاش فینگرتا چه؟ چون برام کلی عجیب بود.نمیدونم چی بود این خوابم؟؟! البته بگما چند ماه پیش هم خواب دیدم رفتم چند سال آینده حتی بهم گفتن چه سالی هستیم ...نمیدونم شاید سال ۱۸۰۰  خورده ای یا بیشتر .فقط میدونم داشتن آدمای باهوش رو از آدمای کم هوش جدا میکردند اونم با یه روشای عجیب غریب که خیلی ترسناک بود.سر صورت من رو هم یکی از جنس خودم داشت منگنه میکرد.البته فکر کنم داشت یه سری رادار تو اجزای صورت و سرم کار میگذاشت.و من تنها چیزی که ازش پرسیدم این بود که الان چه سالی هستیم؟!( وقتی از دو طرف داشتن لبام رو به هم (لب بالایی رو لب پایینی) منگه میکردن قشنگ درد رو حس کردم.انگار تو واقعیت بودم).

اونم با ترس و نگرانی از اینکه کسی نفهمه داره با من حرف میزنه سریع گفت سال فلان...اون موقع یادم بودا ...ای کاش یادم میموند چه سالی بودم.فقط میدونم که چندین قرن بعد رو دیدم.  

 

بعد از دیدن خواب عکاسیه رفتم به گذشته و دیدم یکی از افراد رومی هستم.فکر کنم مرد بودم.انگار نصیحتی به ملکه کردم و او نپذیرفت و میخواستن منو بکشن.یکی از سربازان قویش اومده بود و با شمشیر منو تهدید میکرد و هی بهم ضربه میزد که من بترسم و فرار کنم ولی من سر جام ایستاده بودم و برای اینکه به ملکه ثابت کنم وفادارشم تکون نمیخوردم و ضربه ها در من اثری نداشت..البته احساس میکردم بهش علاقه مند هم هستم.خدا به خیر کنه.