اینجا زمان مرده

!به احترامش چند لحظه سکـــــــوت

اینجا زمان مرده

!به احترامش چند لحظه سکـــــــوت

۲۵/۱۰/۸۷

صدای بوق تلفن..... 

من:بفرمایید 

او:سلام منزل خانم .... 

من:بله بفرمایید. (دلم هوری ریخت) گفتم پیدا شد...

او:خانم ... من پلیس راهنمایی و رانندگی هستم.یک کیف پول حاوی یک کارت گواهینامه و چند قطعه عکس زیر پل آهنگ پیدا شده . من تلفن شما رو از روی کارت استخرتون پیدا کردم.  

من:خیلی ممنون آقا دستتون درد نکنه(از خوشحالی نمیدونستم چی بگم)من چه جوری بیام  ازتون بگیرم. 

او:من تا ساعت ۶:۳۰ اینجا سر پستم میتونید بیاین؟ 

من:الان نمیتونم بیام شرمنده(نمیخواستم شوهرم بفهمه)فردا میتونم بیام شما هستید؟  

او:بله تا ساعت ۱:۳۰ هستم. اگه خواستید شماره موبایلمو بهتون میدم .خواستید بیایید زنگ بزنید.... 

من:بله حتما،اجازه بدید خودکار بیارم....بفرمایید! 

او:۰۹۳۵... 

من:مرسی. پس فردا من مزاحمتون میشم.مشکلی نیست؟ 

او:نه خانم !من فردا منتظر شما هستم. 

من:یک دنیا ممنونم.بازم تشکر میکنم. 

او:خواهش میکنم خانوم انجام وظیفه بود.خداحافظ! 

ممنون .خداحافظ.  

گوشی رو گذاشتم.خــــــــــــــــدایا شکرت.ولی چرا حرفی از پولها نزد؟!به احتمال زیاد نامرد پولها رو برداشته بوده...  

۲۶/۱۰/۸۷

فرداش با داداشم رفتیم زیر پل آهنگ .به موبایلش زنگ زدم .دیدمش .کنار یه موتوری ایستاده بود. 

رفتم جلو هنوز امیدوار بودم پولها رو نبرده باشن. 

کیف رو یه کارگر شهرداری از توی یه تولت عمومی پیدا کرده و به ایشون داده بود.توی کیف فقط کارت گواهینامم بود و چند تا عکس ۳در ۴ ... خط ایرانسلمم برده بود و حتی به  پول خوردها هم  رحم نکرده بود نامرد....بیخیال.من که ازش نمیگذرم. سعی میکنم دیگه بهش فکر نکنم.

ولی خدا رو به خاطر کارتم که از همه مهمتر بود بازم شکر کردم.از اون آقا هم خیلی تشکر کردم.امیدوارم همیشه موفق باشه و براش از این مشکلات پیش نیاد. 

ممنونم آقای صابری و کارگر شهرداری...

...ولی حیف

بازار شلوغ بود و تا چشم کار میکرد پر بود از دختر و پسر جوونی که برای خرید ولنتاین اومده بودن.البته ما بین اونها افراد یه کم مسن تر هم بودند ...و من همش تو فکر کیف پول گم شدم بودم. چه چیزایی که میتونستم بخرم و نشد.میدونید ممکنه آدم برای خرید یه کفش صد تومن پول بده ولی دلش نمیاد ده تومن از پولش گم شه.منم همین حالت رو داشتم چون نزدیک عید بود کلی خرید داشتم که نصف بیشترش مربوط به امور خونه میشد و صد حیف که نتونستم این کار رو بکنم.همش به خودم میگفتم بیخیال فکر کن باهاش فلان چیز رو خریدی بهمان چیزو خریدی  ولی بعدش غصه میخوردم.و به برادرم غر میزدم که چرا مواظب نبودم.چرا حواسمو جمع نکردم اونم تو این شرایط که هر چی ادم داشته باشه بازم کمه .خودتون که از قیمتها خبر دارین؟... 

و بعد اون کسی رو که حدس میزدم کیفمو دزدیده نفرین میکردم.بعد یه فکری به سرم زد سریع با گوشیم به همون خط ایرانسلیه که مال خودم بود و تو کیف گم شدم گذاشته بودم اس ام اس دادم و کلی خواهش تمنا کردم که اگه کیف رو پیدا کرد به این خط زنگ بزنه.حداقل اگه پول رو نمیخواد بده کارت گواهینامه رانندگیمو برام بفرسته و بعد فرستادمش.شاید دلش به رحم بیاد و کیفو برگردونه..همش منتظرم خبری بشه ازش. 

حال و حوصله نداشتم با اینکه  صبحونه نخورده بودم اصلا اشتهای غذا خوردن هم نداشتم.ساکت بودم ولی تو دلم غوغایی بود.همش دلم میخواست یه جورایی زمان رو به عقب برگردونم.ولی حیف که ....پاساز رضا خیلی شلوغ بود . با برادرم رفیم تو یه مغازه ای که ولنتاینی بود.یه چند تا گوی خوشگل قیمت کردیم و کلی اینور اونور کردیم ببینیم چه چیزی مناسبه هدیه پیدا میکنیم.آخر سر به این نتیجه رسیدیم که امروز رو فقط ببینیم شنبه برای خرید نهایی بیاییم .چون ما نمیخواستیم روز ولنتاین رو جشن بگیریم .خودمون روز عشاق باستانی داشتیم و میخواستیم اون روز رو جشن بگیریم...

!کاش

یه دفه احساس کردم کیفم سبک شده ..دلم هوری ریخت....کیف پولم؟؟؟ سریع دستمو کردم تو کیفمو کلی زیر و روش کردم.و بعد به برادرم گفتم کیفم ..کیف پولم نیست..اونم در حالی که معلوم بود حالش بهتر از حال من نیست کیسه مشمایی رو که تو دستش بود رو  گشت...کیفه نبود که نبود.داشت اشکم در میومد.تا حالا سابقه نداشت کیف پول گم کنم و از همه بدتر این بود که گواهینامه رانندگیم هم توش بود.پاهام سست شده بودن و نمیدونستم باید چیکار کنم.برادرم گفت:نگران نباش پیدا میشه بهتره از همینجا برگردیم و بریم از اول همون مسیرایی رو که اومدیمو بگردیم.منم که شده بودم مثل آدمای یخ زده دنبالش رفتم. 

تو راه کلی صلوات و نذر و نیاز کردم که  اگه کسی پیداش کرد بهم برش گردونه .جایی به مغازه ای بده.رفتیم تا رسیدیم به همون دکه روزنامه فروشی که ازش ادامس خریده بودم. برادرم پرسید و آقای فروشنده جواب نه داد و گفت:اگه پیدا بشه حتما بهتون زنگ میزنم چون شماره داداشمو گرفت.از تنها جایی که امید داشتم ناامید بیرون اومدمو رفتم سمت همون تاکسی های خطی و از مسئولش پرسیدم.اونم گفت: به که کسی چیزی نداده صبر کنید خود راننده خودرویی که سوارش شدید بیاد ازش بپرسید.بازم امید داشتم که شاید پیدا شه ولی بعد از یک ساعت راننده اومد و صندلی عقب ماشینش رو گشت و حرکت سر که نه رو نشون میداد مطمئن شدم که کیفمو تو اتوبوس ازم زدن.نمیتونستم باور کنم که به این راحتی کیف پولمو که تو کیفم گذاشته بودم ازم بدزدن.چیکار میتونستم بکنم. 

به شوهرم چی میخواستم بگم اگه صداشم در نمی آوردم کارت گواهی نامه مو چه جوری میخواستم مخفی کنم. یاد صبح افتادم که قبل از اینکه بخوام برم بیرون یه حسی بهم میگفت کارتتو بذار تو خونه ولی اهمیت ندادم.نای راه رفتن نداشتم ولی دلم نمیومد به خاطر برادرم برگردم خونه .با خودم گفتم کاریه که شده( البته فقط میخواستم خودمو دلداری بدم)برم حداقل کار این بنده خدا رو انجام بدیم و دوباره رفتیم به سمت بازار و من همش تو این فکر بودم که کاش امروز از خونه بیرون نمیومدم...

.روز خوبی نداشتم

امروز یکی از بدترین روزهای عمرم بود.خیلی غصه و حرص خوردم.....

قرار بود با برادرم برم بازار تا ایشون به مناسبت روز عشاق برای gfشون هدیه بگیرن.ساعت 9:30 دقیقه  صبح از خواب بیدار شدم و طبق معمول خانوما بعد از کمی نقاشی حاضر شدم که برم سر قرار.برادرم گفت که میاد سر خیابون اول و من هم خودمو رسوندم.از تاکسی که پیاده شدم رفتم کنار یه مانتو فروشی ایستادمو سریع سیم کارت ایرانسلم رو با سیم کارت نهصد و دوازدم  عوض کردم تا همسر گرامی اگر خواستن زنگ بزنن در دسترس باشم.بعد هم گوشیمو تو کیفم گذاشتم و منتظر شدم.با خودم گفتم قبل از اینکه داداشه بیاد یه آدامس بخرم وهمین کار رو کردم.هنوز یه دونشو تو دهنم نذاشته بودم گه یه صدای آشنا پشت سرم شنیدم.داداشم بود جواب سلامشو دادمو بعد رفتیم سر نبرد که بریم سمت بازار پونزده خرداد. 

با خودم هم حدود صد تومن هم اورده بودم که اگه چیز خوبی گیرم اومد بخرم.بیشتر میخواستم برای پسر کوچولوم و همسر گرامی(به خاطر روز عشاق) خرید کنم.خلاصه اینکه تو کل راه تو این فکر بودم که براشون چی بخرم.یه کمیم با برادرم صحبت کردم در باره برنامه هایی که تو گوشیش  ریخته بود از جمله کتاب سینوهه که از نت دانلود کرده بود و چند تا  چیز دیگه.بعد از نیم ساعت  که نه یه خورده بیشتر سر ایستگاه امام خمینی پیاده شدیم البته چون مدت خیلی زیادی میشد که مسیر اتوبوس رو یه بازار رو نیومده بودم تعجب کردم که چرا اونجا(امام خمینی) نگه داشت؟!!.

همه پیاده شدند و من هم مثل همه ....

دلنوشته

نقاب...

امشب از اون شباییه که بد جوری دلم گرفته ،خودمم نمی دونم چرا ؟ تا حالا شده که اینجوری بشی؟ واسه من که زیاد اتفاق افتاده... ولی بعدش  فهمیدم دردم از چیه ؟!!! 

دلم گرفته  از خودم ،از روزگاری که انگاری دنبالش کردن و آدماش.... 

آدمایی که از روی نقاب  خودشون در باره نقاب منو تو قضاوت میکنن.حس می کنم دنیام شبیه مهمونی بالماسکه شده ...  جالبه !...خودمم روی صورتم ماسک گذاشتم!...خنده تلخی رو لبام نقش میزنه ... چاره ای نیست..دنیامون اینطوریه..!!!! 

  

  

می خوام برش دارم اما نمی تونم، می خوام خودم باشم ،اما نمی ذارن.اونقدام بی اراده نیستم ولی امون از این آدما .... 

تا حالا شده بخوای اون نقاب و برداری و خودت باشی ؟  

من خواستم ... خیلی وقتا خواستم بچه بشم ، برم به اون روزای بادبادکی...  

به اون روزای قشنگ که پر بود از شادی ...غصه ای نبود ....هر چی بود قصه بود...... 

 به اون روزایی که آدماش شکلاتی بودند .دنیا رنگی بود .مثل رنگین کمون...هنوز وقت نقاب زدن نبود.........

دلم تنگه واسه کوچه های تنگ و برفی  خونه مامان بزرگم... 

واسه اون سحری که با صدای کلون در، لبخندشو میدیدیم و کرسی گرم و نرم و قصه های مامان بزرگ.....   

واسه بوی شمعدونی لب حوض پر از ماهی..واسه ی حیاط خونه بچگیم.... 

واسه بازی لی لی..گرگم به هوا..واسه هر چیزی که جا گذاشتم...

آخ که دلم  گرفته ..بد جوری گرفته... هوای باریدن داره .....شاید پشت نقاب راحت تر بشه  گریست.. 

تا حالا دلت خواسته ساعت عمرتو به عقب برگردونی؟ چقدر؟ چند ساعت؟ 

 منم دلم خواسته.. ساعت عمرمو به گذشته برگردونم برم و چیزایی رو که توگذشته ها جا گذاشتمو بر دارم...کودکی ...جوونی...عشقهای کودکانه... عروسک پارچه ای مامان بزرگ و صدای زنگ در حیاط وقتی بابا بزرگ میومد ... دلم براتون تنگ شده ... 

دلم از خودم گرفته ... 

از خودم که اون رویاهای قشنگ رو همونجا گذاشتمو سوار اتوبوس  عمر شدم .  

دل تنگ کوچه پس کوچه های مدرسه ام هستم تو اون روزای سرد زمستونی ...  

چقدر انتظار میکشیدم تا بارش برف و از اسمون ببینم...چه ذوقی میکردم...  

دلم هوای زمستون کودکیمو کرده ... چرا سرد نبود ...چرا وقتی آدم برفی میساختم سردم نمی  

شد؟ چرا زود آب نمی شد؟

نمیدونم چند وقته آدم برفی نساختم؟ ! چرا نساختم؟ چرا یادم رفته؟   

میخوام بچه بشم می خوام نقابمو بردارم... 

                           میخوام آدم برفی بسازم حتی اگه خیلی زود آب شه و خاک بشه    

اما زمستون کودکیم کجاست؟  

چرا هیچ زمستونی ، مثل زمستون کودکیم نیست؟!!!..و هیچ تابستونی مثل تابستون  اون موقع ها طولانی نیست ؟؟؟ 

 دلم بد جوری گرفته ... شاید می خواد بباره ... 

از این روزای تکراری،آدمای کاغذی،دنیای خاکستری ... 

و...و... این نقاب ..این نقاب تقلبی... 

کاش میشد به جای اون همه قشنگی این نقاب لعنتی رو جا میذاشتم .کاش میشد ........ 

تا حالا شده بخوای اون نقابو برداری؟ 

من خواستم..........  

                             اما...................

ساعت ۸:۰۰صبح تمام.

یه چند دقیقه ای میشه که خواهرعزیزم و همسر گرامیش از خونه رفتن سر کار یه دو شبی میشد که مهمون ما بودند به همین خاطر نتونستم پست جدیدی بزارم.برای خواهرم هم یه وبلاگ ساختم. اولین وبلاگش بود و ذوق فراوونی داشت.زیر خط سکوت مال اونه.  

خلاصه اینکه این دو روز رو خیلی دور از خودم گذروندم.اصلا نتونستم به خودم و عقایدم و دنیایی که توش زندگی میکنم فکر کنم.ولی امروز شاید بتونم برای مدتی کوتاه هم که شده این کار رو بکنم .راستی تو چقدر از ساعتهای زندگیتو به خودت اختصاص میدی؟ 

 الان که اینا رو مینویسم صدای بارون رو میشنوم.گاهی اوقات که بارون میباره فقط به صداش گوش میدم و درش غرق میشم.به نظر من یکی از لذت بخش ترین موسیقی های دنیا بارونه البته اگه یه دفه از وسط این این موسیقی دلنشین صدای نا به هنجار یه موتو گازی یا ماشین در نیاد.اینبار که بارون بارید خودتو بسپار به قطره هاش اونوقته که میبینی خیس شدن چه لذتـــــــی داره!

نمیخوام آدم بده باشم

 لا اله الاالله...لا اله الا الله....به حق شرف لا اله الا الله...لا اله الا الله.......  

چشامو باز کرد صدا اونقدر زیاد بود که نتونستم بی تفاوت باشم.چی شده بود ؟ انگار یه آدم دیگه به جمع بیدار شده ها رفته بود.دلم گرفت. یه جوری شدم.اشک تو چشمام جمع شده بود.پاشدم و دقت بیشتری کردم بلندی صداها و هم همه مردم نشان میداد که شخص متوفی آدم سر شناسی بوده ولی دیگه چه فایده ای داشت.صدای گریه و شیون خانواده داغدار باعث شد برم و پنجره رو یه کم باز کنم ببینم کی مرده و یا کیان که اینقدر دارن بی تابی میکنن.البته طبیعی بود.عزیزی از دست رفته بود .منم سعی کردم دیده نشم.آمبولانس بهشت زهرا بود که جلوی خونمون پارک شده بود و جماعتی زیاد دورشو گرفته گرفته بودند .صدای همون آقایی که لا اله ....میگفت باز بلند شد و دوباره تکرار کرد  لا اله الا....و بعد جنازه که روش رو با پتو پوشونده بودند رو رو زمین گذاشتند و محیط کمی ساکت شد ولی صدای گریه و ضجه هنوز شنیده میشد...... 

 هر کسی که  این مرحوم رو میشناسه حلالش کنه.... 

همه با صدای بلند گفتند حلال و من مو بر تنم راست شد.خدایا چه دنیای بدی داریم.پنجره رو بسته بودم.چو دلم نمیخواست  کسی منو در حال فضولی ببینه.از این حالت بدم میومد.ولی دلم ریخت و اشکو سرازیر شد.براش فاتحه ای خوندم و از خدای مهربون خواستم که اگه یه روزی منم بیدار شدم از این خواب طولانی(مردم) کسی ازم ناراحت نباشه و بدی نکرده باشم به کسی.  با خودم میگفتم این همه تالاش کنی.حرص بخوری.غیبت کنی. واسه رسیدن به مال دنیا هزار جور خلاف بری و بعد خیلی راحت همه  شو ول کنی بری جایی که نمیدونی چه خبره.... 

وای خدای من.البته من اعتقادی به شب اول قبر و دوزخ و مار هفت سر رو پل صراط ندارم.ولی به کارما (اینکه عکس العمل هر کاری رو میبینی)اعتقاد دارم و میدونم همه کارها چه خوب و چه بد تاثیر مستقیمی تو زندگی مون داره.حالا چه این دنیا چه تو زندگی بعدیمون نمی تونیم از دست کارهای بدی که کردیم فرار کنیم... 

اشکهامو پاک کردمو رفتم به صورتم یه آب زدم......خدایا من نمی خوام آدم بده باشم..... 

حال دوش گرفتن نداشتم.پسر کوچولوم هنوز تو خواب ناز بود.رفتم پای کامپیوتر تا پست امروز رو بذارم.ویه سری تغییرات ایجاد کردم  تو موضوع بندیهام که یه دفعه برق رفت.... 

هنوزم خوابم می اومد.نه کار خاصی داشتم و نه اشتها به صبحونه.واسه همینم رفتم دوباره تو رخت خواب و دراز کشیدم.به خواهر همسر گرامیم اس ام اس دادم که برای پسر کوچولو شیر بگیره و بعد دیگه چیزی نفهمیدم. 

خواب منو تو آغوش خودش گرفته بود و من تسلیمش شده بودم..... راستی شما از مردن چه تصوری دارین؟

یه روز به یاد موندنی

نمیدونم چی باید بنویسم. امروز برام یه روز متفاوت بود.اول اینکه با توجه به دیر خوابیدن شب قبل زود بیدار شدم. 

دوم اینکه تو هوای برفی با همسر گرامی وپسر کوچولوم قدم زدم. 

سوم اینکه بعد از ۱۰ سال زندگی مشترک دوباره با هم آزمایش خون دادیم(منو یاد دوران نامزدیم انداخت). 

چهارم اینکه با وجود ترس از خون دادن و آمپول زدن اینبار خانم پرستار خیلی خوب ازم خون گرفت اصلا درد نداشت.(دمش گرم!) 

و....و....و 

در کل روز خوبی برام بود.امروز رو از یاد نمیبرم چون بعد از مدتها خودم رو در کنار شوهر و پسر گلم تو خیابون مشغول قدم زدن میدیدم.این زندگی ماشینی رمانتیک گری رو از آدما گرفته.ما قبل از این همش با ماشین خودمون اینور اونور میرفتیم.ولی خدا پدر برادر همسر گرامی رو بیامرزه که اونو ازمون خرید و من تونستم حس با همسر قدم زدن  رو دوباره تجربه کنم. 

شاید اون هیچ وقت نفهمه که چقدر برام عزیزه و چقدر از اینکه با او هستم احساس خوشبختی میکنم .امروز همش دستامون تو دست همدیگه بود و یا من بازوشو می گرفتم مثل همون روزهای اول آشناییمون. چقدر زیباست این دوست داشتن دو طرفه و چقدر زیباتر اینکه بعد از ده سال زندگی باز عشقمون مثل همون روزهای اوله. 

خدایا هــــــــــــــزار بار شکر!!!

کاش منم کودک بودم

تو راه پسرم به آقای راننده هی تذکر میداد. 

آای راننده لطفا آهسته رانندگی کنید. 

آقای راننده اینجا اتوبانه من عقب نشستم تا اقا پلیسه جریمم نکنه. 

آای راننده لطفا بوق نزنید. 

مامان جون منم برم رارندگی کنم؟ 

:نه نمیشه مامان جون.خطرناکه.  

خطرناکه؟ 

:آره عزیزم الان که نمیتونی رانندگی کنی! 

چرا؟ 

چون هنوز کوچولویی! 

نه من دیگه بزرگ شدم..کامیونمو نمیشکنم.. اگه رارندگی کنم چی میشه؟ 

آقا پلیسه جریمت میکنه! 

اونوقت من چی میگم؟؟  

اونوقت تو میگی اقا پلیس من بچه خوبیم منو جریمه نکن.... 

اونوقت اقا پلیسه چی میگه؟؟؟...............  و خیلی سوال ها و جوابهای دیگه.....

خلاصه اینکه کار به جایی رسید که آقای راننده باورش نمی شد که پسر کوچولویه بنده تازه سه سالش تموم شده.همسر گرامیم از داشتن چنین فرزندی احساس خرسندی میکردند .جدا دنیای بچه ها خیلی با ما بزرگترها فرق میکنه.خوش به حالشون.

ساعت ۷ صبح تمام

الان در حالی این پست رو میذارم که خیلی خوابم میاد.ولی حس خیلی خوبی دارم چون بعد از مدتها با اینکه دیشب حدود ساعت سه و خورده ای خوابیدم ساعت هفت بیدار شدم.قبل از خواب همسر گرامی میگفت عزیزم با این ساعتی که تو میخوابی عمرآ بیدار شی و من گفتم تو هنوز منو نشناختی..... 

می دونی یکی از اخلاقای من همینه یا باید مجبور بشم کاری رو انجام بدم و یا باید تو موقعیت رقابت با حریف...حالا میخواد تو کشتی باشهکلاس درس باشهیا کارهای هنری.یادم میاد بیشترین بازدهی هنری من زمانی بود که تو هنرستان با دوستام کل مینداختم و بعد نمیدونم چی میشد که یه دفه متحول میشدم و یه اثر هنری خلق میکردم.یا تو زور آزمایی از همه دختر های فامیل پیشی میگرفتم.ولی وقتی خودم تنهام نه میتونم به راحتی نقاشی کنم ونه زورم زیاده.میدونی یه جورایی جو گیر میشم. 

اصلا نفهمیدم کی خوابم برد ؟کی خواب دیدم؟یه دفه با صدای بابا تو دیگه کی هستی( مهرشاد)از خواب پریدم.خودم کوکش کرده بودم رو این آهنگ که سر حال از خواب پاشم.خلاصه اینکه بعد از کمی قل خوردن اینور اونور(به قول همسر گرامی)رفتن و کمی نقاشی کردن(باز به قول همسر گرامی)و شیر عسل دادن به پسر کوچولوم از خونه بیرون رفتیم.چون قرار بود ناشتا باشیم هیچ کدوممون هیچی نخورده بودیم!

دختری از دیار پاییز

 قسمت سوم

 

درد شدیدی در درونش پیچید.از خواب پرید.وای خدای من این دیگه از چه نوعشه. وااااااااای کمرم .وااای خدا.انگار تکه ای از آتش و یخ زیر دلش گذاشته بودند که گه گاهی جاشون رو با هم عوض میکردند.نفسشو حبس میکرد و بیرون میداد .شمرده شمرده. تند تند.به سختی تونست خودش رو از رو تخت بلند کنه. بچه تقلا میکرد و اینبار میخواست از پوسته دنیای درون مادر بیرون  بیاد. و مادر ناله کنان بی هدف و نگران در اتاق راه میرفت.تجربه ای نداشت. 

فقط میدونست که راه رفتن بهترین کاره. درد آروم گرفت و او آهی راحت از ته دل کشید.ولی میدونست که به زودی زود مادر میشه.یه لیوان آب خنک خورد و صدای زنگ در و حس وجود شوهر در کنارش تشویشش رو کمتر کرد..... 

                                                                                            ادامه داره

...

دیشب تا دیر وقت پای pcمشغول دانلود بازی واسه پسر کوچولوم بودم.همسر گرامی هم مشغول تماشای فیلم مورد علاقش...بعد هم نفهمیدم کی خوابید.  

صبح که نه ظهر حدود 3 بیدار شدم. باورم نمیشد اینقد خوابیده باشم. اه بازم روزم رو از دست دادم.البته همه مون خوابیده بودیم.باید این خواب لعنتی رو تنظیم کنم.و گر نه می پوسم.بعد ناهار همسر گرامی رفتند بیرون برای رسیدگی به کارهاشون.منم که طبق معمول پای این کامپیوتر لعنتی. مثل این آدمای معتاد. 

کاش میشد یه چند روزی بسوزه یا خراب بشه یا همسر گرامی ببردش محل کارش ....خونه نباشه که من به خودمو زندگیم برسم.واقعا آدم وقتی پاش میشینه انگاز زمان متوقف میشه.تا به خودت میای میبینی سه چاهار ساعت گذشته. 

پسر کوچولوم هم  الان داره با شیرین زبونیاش دلمو ضعف می بره.با هیجان اومده میگه باید بریم لباس بپوشیم تا خورشید نره بریم پیشش پرواز کنیم. مدتیه که رفته تو فاز فضا و ستاره ها ...بچم میخواد ستاره شناس بشه.مثل مامانش

روزهای تکراری

روزهام همینجوری مفت مفت از چنگم در میرن و من فقط نگاشون میکنم.شبا تا دیروقت پای تلویزیونم (ماهواره)یا پای کامپیوتر .روزا هم تا دیر وقت تو رخت خواب .کسل کسل.دارم تبدیل میشم به یه آدم الکی.بی خاصیت. 

الانم سرم بد جوری درد میکنه.بازم کسلم.دلم به حال خودم میسوزه و از همه بیشتر برای پسر کوچولوم.که داره فدای بی مسولیتی مامانش میشه .اصلا هرچی سرم میاد حـــــــــقمه

باید یه کاری کنم

بفرمایید چایی! 

الان که دارم این مطالب رو مینویسم به اندازه یه دنیا دلم گرفته.احساس سنگینی میکنم.انگار نه انگار که زمانی ثابت بودن در یه جا منو به حد جنون کلافه میکرد.ناراحتم .حوصلم سر رفته ولی شدم مثل آدمهای مسخ شده .اگه یه هفته ام بیرون نرم انگار نه انگار. اصلا بضی وقات زمان و روزها از دستم در میرن.می دونم خیلی تنبل شدم.خیلی از این وضعیت ناراحتم .باید یه تکونی به خودم بدم.حالم دیگه داره از خودم به هم میخوره.

!قول میدی پاش وایسا

 امان از بد قولی

خیلی بده آدم یه قولی به کسی بده و بعدشم  فراموشش کنه.این اتفاق برای همه می افته .خب طبیعیه!  آدم بار اولش رو میذاره رو حساب حواس پرتی .بار دومشو میذاره  رو حساب مشکلات زندگی .بار سومشو میذاره رو حساب فکر مشغولی.بار چهارمشو رو چی؟؟و بار پنجمشو رو چه حسابی بذاره؟؟!

نه اینکه بگم خودم آدم خوش قولیما !!! نه ولی دیگه اینجوری بد قول نیستم ویا به این راحتی قولی رو نمیدم که نتونم بهش عمل کنم.ولی همسر گرامی اینجوری نیستن.

مثلا اگه بگن الان میرم فلان کار رو انجام میدم...روی سه ساعت دیگه بلکم بیشتر باید حساب کنی.حالا فکر کن بگه فردا میرم فلان کار رو انجام میدم...فکر میکنی کی بره ؟ حتمآ میگی سه یا چهار ساعت بعد از فردایی که قول داده.... 

نه جانم...اگه بگه فردا دو هفته طول میکشه....حالا اگه بگه یه هفته ببین کی کار رو انجام میده و اگه قول یه ماه دیگه رو بده ببین چه شود.خلاصه که دیروز قرار بود نسخه آزمایش خون منو که مال سه سال پیش بود رو بده بنویسن تو دفتر چه . که آخرش به ناراحتی کشید...

اول اومد خونه گفت خیلی خسته ام.یه شیر قهوه گذاشتم جلوش.بعد گفت بچه رو حاضر کن با خودم ببرم. 

گفتم باشه.بعد گفت نه نمیخواد حاضرش کنی بیرون خیلی سرده خودم میرم .گفتم چشم! بعد گفت بذار یه چرت دو دقیقه ای بزنم بعد میرم .گفتم یه وقت خوابت میبره اونوقت نمی تونی بریا . 

گفت نه عزیزم...گفتم اوکی! دیگه داشتم کلافه میشدم.چون منظورشو از یه کم میدونستم .ولی باز با این حال چیزی نگفتم.رفتم و خودمو مشغول کار های خونه کردم.به خودم اومدم دیدم ساعت هشت شبه و جومونگ داره نشون میده. 

همسر گرامی هم همون موقع بیدار شدن.گفتم بگیر اینم دفتر چه بدو برو تا دیر نشده.میدونی چی گفت ؟!  

من که قراره فردا برم چشم پزشکی اینم میبرم میدم بهش تا برات تو دفتر چه بنویسه تصاویر زیباسازی ، عکس های یاهو ، بهاربیست             www.bahar-20.com

دختری از دیار پاییز

 قسمت اول

 

 و ته مونده کمی هم که تو معدش بود رو خالی کرد.درد داشت .با انقباض معده این درد بیشتر هم میشد.دستاش یخ کرده بود و عرق سرد تمام بدنش رو گرفته بود.پاهاش مور مور میشد و نای راه رفتن نداشت .همونجا خودشو کنار دستشویی ولو کرد و دوباره ترس از زایمان و تنهایی ونبودن امکانات به سراغش اومد.هنور چندماهی از ازدواجش نگذشته بود و نمی خواست به این زودی یه انسان دیگه رو به جمع عاشقانه خودشون دعوت کنه .هنوز هجده سالش تموم نشده بود ..... 

درد کمتر شده بود ولی پاهاش هنوز مورمور میشد و ورمش بیشتر.بوی پیاز داغ سوخته  که تمام فضای آشپزخونه رو پر کرده بود به خود آوردش. 

مجبور بود یه جوری تحمل کنه ...بازم سوخت....بارها این اتفاق افتاده بود .بغض داشت گلوشو خفه میکرد.در حالی که جلوی دهنشو گرفته بود گاز رو خاموش کرد و پنجره رو باز.... 

اشتها نداشت.تنهایی مجال خوردن رو ازش گرفته بود.بچه لگدی زد و اودستش رو روی شکمش گذاشت.خنده کودکانه دوباره روی لبانش نقش بست و رفت روی تخت دراز کشید ودوباره بچه لگد میزد و او لبخند....مامان میدونه جات خیلی تنگ شده جوجه طلایی من..پس کی میخوای تخمتو 

بشکونی بیایی تو بغل مامانی.... و بعد یه خواب شیرین.....

                                                                                           ادامه داره...

دختری از دیار پاییز

 قسمت اول

 

 اواخر فصل پاییز بود .هوا داشت به پیشواز سرما میرفت.نزدیک غروب بود و باد ملایمی لابه لای درختان اینور و اونور میرفت.با تاریک شدن هوا مردم اون منطقه هم کم کم کار و کاسبی رو تعطیل می کردند و به خونه هاشون بر میگشتند. 

رخت چرکشها شو شست و رو شوفاژ پهن کرد.لباسهای نوزاد هنوز نرسیده رو جمع جور کرد و یه جا جلوی چشمش گذاشت و دست به کمر  رفت سراغ شام شب.درد مبهمی تو شکم و لگنش حس میکرد. 

بچه دست و پا میزد و او درد خوشایندی بهش دست میداد .با اینکه چند روزی بیشتر تا وضع حملش نمونده بود ، برجستگی شکمش اینو نشون نمیداد.ولی باز با این حال راه رفتنش خنده دار شده بود.اینو از شوهرش شنیده بود.  

 خونشون تو یه منطقه نظامی بود.کار شوهرش این بود .حس غریبی داشت .میخواست مادر بشه.تا چند روز دیگه اما بدون حضور مادر و پدر در کنار خودش .دلش بد جوری گرفته بود. 

شوهرش هر کاری کرده بود که بذارن بره تهران بهش اجازه نداده بودند .چون حکومت نظامی بود و  همه نظامی ها باید آماده باش می بودند.

چاره ای نبود.صدای جلز و ولز پیاز سرخ شده تو روغن داغ اونو به خودش آورد.و دوباره حالش رو بد کرد .دلش بهم خورد و خودشو به دستشویی رسوند........ 

                                                                                    ادامه داره...

...

یه کمی از کارامو انجام دادم.یه کمیم ساندویچ کوکتل پنیر درست کردم واسه خودمو پسر کوچولوم.همسر گرامی هم تا رسید خونه رفت یه چرت خوابید.قراره نسخه آزمایش خونمو ببره دکتر دوباره تو دفتر چه بنویسه.عید داره نزدیک میشه و من هنوز نمی دونم از کجا شروع کنم. 

!سلام

فکر کنم برای شروع کلمه مناسبی باشه.

تو این وبلاگ می خوام خودم باشم .خود خودم. 

بی پرده حرف دلمو بزنم.هــــــــــرچی که این همه سال تو دلم ریختمو بیرون بریزم خلاصه به جای خونه تکونی روحمو بتکونم. 

الانم باید برم به کارهای خونم برسم.... 

فعلن..............