اینجا زمان مرده

!به احترامش چند لحظه سکـــــــوت

اینجا زمان مرده

!به احترامش چند لحظه سکـــــــوت

تعبیر خوابم

اگر در خواب خود را میان آسمان ببینید ، علامت آن است که زیانهایی متعدد خواهید کرد. اما با درک صحیح واقعیتها ، زیانها را جبران می کنید.  

 اگر خواب ببینید به آسمان صعود می کنید ، نشانة آن است که با کوشش مداوم به هدفی دست می یابید که چندان شما را خرسند و راضی نمی کند.  

 دیدن آسمان پرستاره در خواب ، علامت آن است که پیش از رسیدن به آرزوی خود تلاش فراوانی خواهید کرد و درد و رنج را برای رسیدن به هدف خود تحمل خواهید کرد.(البته ستاره تو آسمون خواب من تک و توک بودند.)   

به نظر شما شنیدن صدای پرنده ای شبیه گنجشک چه تعبیری میتونه داشته باشه؟

من کیم؟

      

دیشب خواب عجیبی دیدم.  

با پسر کوچولو داشتم تو یه کارخونه که تعطیل شده بود میرفتم.یه سری اتفاق افتاد که اونا زیاد مهم نبودند.ولی موقع برگشت از بین یه سری ستونهای تو در توکه به صورت عمودی و مشبک کنار هم در اومده بودند باید عبور میکردم.من که سعی داشتم از وسط اون رد شم ویا از زیرشون دیدم که ستونها دارند به هم نزدیک میشن و من دارم بینشون گیر میکنم.دیگه پسرم رو ندیدم. فقط خودم بودم که داشتم بین ستونها فشرده میشدم.ولی له نشدم.بعد انگار مثل یه نیروی قوی به بالا کشیده شدم. میله ها مثل آسانسور بالا میرفتند و من تک و تنها گیر کرده بودم اون وسط.داشتم میمردم. از زمین دور و دور تر میشدم. تا جایی که خودمو تو ابرا میدیدم.وای نمیدونی چه حس بدی بود.من هم ارتفاع و هم از تاریکی میترسیدم.تو اون لحظه ای که بالا میرفتم اسم ماهانتا رو به زبونم میآوردم .یه حسی و یا نیرویی بهم میگفت که این حالت رو باید تجربه کنی. چشمام رو بسته بودم و همینطوری بالا میرفتم. از ابرها هم گذشتم و به جایی رسیدم که احساس میکردم خلاء هست.انگار نوک آسمون بودم..احسای میکردم الانه که این میله ها از هم وا شن و من به پایین سقوط کنم.باز با این حال بر ترس خودم غلبه کردم و سعی کردم با دقت اطرافم رو ببینم.تاریکی مطلق بود.یه کم که بیشتر دقت کردم دیدم بین ستاره ها هستم ولی از من دور بودند و فقط نورشون به چشمم میومد ولی دورم بودند.باد سردی هم میوزید. تنها صدایی که بهم آرامش میداد صدای پرنده ای بود که به گوشم میرسید.انگار میخواس باها حرف بزنه..تنها چیزی که تو ذهنم بود رو با نیروی قوی درونم و با ترس وجودم فریاد زدم.... 

 

                  مـــــــــــــــــــــــــــــــــــــن کیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم؟؟؟

 

که همسر گرامی از منو از این کابوس بیدار کرد.خدا رو شکر که خواب بود.ولی ته دلم دوست داشتم میموندم ببینم آخرش چی میشه؟ ولی خوب شاید باید تا همونجا تجربه میکردم! 

چرا یه همچین سوالی پرسیدم ؟   نمیدونم!

تنفر

        

 

اصلا دلم نمیخواد ببینمت. ازت متنفرم. ازت حالم به هم میخوره.  تو یه آدم دورغگوی پستی. یه دوروغگوی کثیف. یه عوضی به تمام معنا. یه آدم حفیر با یه سیاست کثیف.با یه تفکر پوسیده غلط . ای کاش دوتا آدم حسابی دور و برت بودند تا ازشون چاهارتا چیز یاد میگرفتی.دیگه از وعده و وعیدات خسته شدم میفهمی. چرا اینقدر آزارم میدی.تو که عرضه کار کردن نداشتی چرا ازدواج کردی؟مردی که نتونه زندگی زن و بچه اش رو تامین کنه به چه دردی میخوره؟تاوان عشق من به تو اینه؟بی لیاقت.دیگه داری حالمو به هم میزنی. از جلوی چشمام دور شو .....

...

                

 

اینقدر حالم گرفته که حوصله خودمم ندارم.اه لعنت به این زندگی که همیشه میخواد حالم رو بگیره. آخه تا کی باید با فرهنگ کهنه پرستی و ترس از نو گرایی همسر گرامی مبارزه کنم. گاهی وقتا منو به جایی میرسونه که دلم میخواد ازش جدا شم.دلم میخواست یه سر و سامونی به وضع خونه میدادم ولی نمیذاره. از محیط خونه بیزارم کرده این اون خونه رویاهای من نیست.حتی یک سومش هم نیست. چی باید بگم؟چه جوری بهش حالی کنم که دوره پیشرفته.دیشب خیلی گریه کردم و هر چی دلم خواست بهش گفتم. البته نه هرچی .خیلی خورده تو ذوقم. همش دلم میخواد بخوابم .تازه داشتم رو به راه میشدم.تا کی باید ....

گل بارون خورده

                     مربوط میشه به تاریخ  پست قبلی  1387/11/20

 

              

       

           

                عکس از خودم بعد از همون بارون ملس  

ادامه مطلب ...

1387/11/20

            

  

 عکس پست یک روز به یاد موندنی بعد از یه بارون قشنگ ... 1387/11/20

بعد مدتها دوباره آپ کردم

سفر نرفتم. نشد که بریم. منو همسر گرامی مشغول تمیز کردن کثیف کاری بعد از رنگ خونه شدیم. تو این چند وقتی که آپ نکرده بودم اتفاقای زیادی افتاد.سیزده بدر رفتیم یه جای خوش آب و هوا جاتون خالی به همراه اکی و جاریم و دو برادر شوهرم.خلاصه یه جوجه کبابی زدیم تو رگ و چند تا چیپس و نوشابه برنج ایرونی که بوی دود میداد . چه حالی کردیم. پسر کوچولو هم از ایسن ور میرفت به اونور و خودش رو تخلیه انرژی میکرد.الانم که دارم اینا رو مینویسم بهم عین کوالا آویزون شده. 

بعد در کردن اون سیزده گذایی رفتیم خونه اکی و ساعت ۳ شب راه افتادیم به سمت خونه.دیروز هم رفته بودیم بازار مبل برای ناهار خوری و سرویس خواب.با خواهرم و شوهرش.ولی قرار شد چند روز دیگه بریم واسه خرید قطعی . میخواستیم شام رو بیرون بخوریم که من گفتم بریم ماهی بخریم تا من یه شام توپ بپزم. همسر گرامی چند تا قزل آلا گرفت و اونشب یه ماهی کنتاکی میل کردیم با سایر مخلفات و تا ۴ صبح با هم ورق بازی کردیم.امروز هم ساعت ۲ بعد از ظهر با صدای تلفن مامان از خواب پریدم و بعد اون جومونگ رو دیدیم. عجب سریال ماهیه.  

الانم پسر کوچولو داره جوجه کبابی رو که واسش درست کردم نوش جون میکنه.جاتون خالی....

شاید برم

سلام سنگ صبور من.

منو  ببخش که مدتی ازت دور بودم.این چند روزه سرم خیلی شلوغ بوده و هست!نمیدونم تا کی هم میخواد طول بکشه...ولی به محض اینکه مشغولیتم تموم شد میام و واست تعریف میکنم همه چیز رو .خیلی حرف دارم که برات بنویسم.روزانه هامو میگم.  

 

              

خیلی خسته شدم.هم از لحاظ روحی و هم جسمی.احتیاج به یه سفر طولانی دارم.شایدم برم.اگه رفتم از برگشتنم برات مینویسم.از اتفاقایی که برام خواهد افتاد.اگرم برنگشتم ازت میخوام که حلالم کنی.کی میدونه آخر سفر چی میشه؟آیا برگشتی تو کار هست یا نه؟!