اینجا زمان مرده

!به احترامش چند لحظه سکـــــــوت

اینجا زمان مرده

!به احترامش چند لحظه سکـــــــوت

تو را میگویم

شبی با تو خواهم آمد....

دور و بر من پرسه مزن.شبی در آغوش تو و تسلیم تو خواهم شد. اینقدر در گوشم زمزمه مکن.اکنون مرا تاب آغوش پر حرارتت نیست.من از تنهایی با تو میترسم.خوب میدانم که در آغوش مردانه ات خورد خواهم شد و از حرارت نفسهایت خواهم سوخت.    

                      شبی با تو خواهم آمد....                         

پس مرا به حال خود رها کن.بگذار دمی آسوده باشم.بگذار از بودن در کنار این دنیا لحظه ای کابوس با تو بودن را فراموش کنم.اینقدر در گوشم زمزمه مکن.من اکنون تو را نمیخواهم.بگذار برای خود باشم.بگذار با زندگی باشم. 

 شبی با تو خواهم آمد....شبی در آغوش تو خواهم بود.....  

   

میدانم شبی میآیی و بوسهای آتشین بر لبان خشکم میزنی.آنشب  تسلیمت خواهم  بود.  

ای مرگ تو را میگویم  

  

 دختر پاییز بهار 88

دلم یه جای بکر میخواد

حس خوبی ندارم.دستهام کرختن.خودم بیحالم.اوضاع خونه آشفته شده.حال تمیز کردن ندارم.نیدونم چم شده.از این دنیا خسته شده.دلم یه تنوع میخواد.یه تنوعی که تا حالا تجربش نکرده باشم.دلم میخواد برم یه جایی که هیشکی نباشه.فقط من باشم و یه آسمون آبی و یه رودخونه آروم که بتونم برم توش ودرختای پر برگ و یه سکوت زیبا که هر از گاهی صدای پرنده ای اونو در هم بشکونه.برم تو آب و زیر نور آفتاب به دور از چشم های هرزه برای خودم شنا کنم و یا روی چمنهای یک دست قاطی گلها دراز بکشم و خودمو تو بینهایت آبی آسمون غرق کنم...یه جای زیبا و بکر.همین!  

     یه جایی مثل اینجا...

سلام

حدود ساعت ۱۰ شب پنجشنبه رسیدیم خونه مامان اینا.دیر رسیدیم به خاطر اینکه همسر گرامی موفق نشده بود ماشین برادرش رو بگیره.ما با آژانس رفتیم .بارندگی هم خیلی زیاد بود.تو این مواقع هست که آدم قدر ماشین خودشو میدونه.جاتون خالی چه فسنجونی خوردیم.مدتها بود فسنجون نخورده بودم.با مامان کلی حرف داشتیم که بزنیم. 

قرار بود انتخاب کنیم.ریس جمهورمون رو.داداشم نمیخواست رای بده .من هم نمیخواستم. ولی با مسایلی که پیش اومد و اون کل کلی که شد م.نده بودیم چیکار کنیم. داداشم میگفت بیا به احمدی نژاد رای بده.مامانم هم با داداشم هم عقیده بود.میگفتند این یارو خیلی شجاعه و دزد نیست.و...و...و! 

نمیدونستم چیکار کنم.ولی به شوخی میگفتم من به کروبی جونم رای میدم.البته بگما محسن رضایی هم خیلی قشنگ اون شب آخر احمدی نژاد رو کوبوند.خلاصه اینکه حدود ساعت ۸ شب رفتیم مدرسه خواهرم.از کجا تا کجا مردم صف کشیده بودند ..بماند.هر کی یه چیزی میگفت.همه با موسوی بودند.همه تبلیغ موسوی رو میکردند.البته من  قبلش تو نت کلی تحقیق در باره احمدی نژاد کرده بودم. ازش حرفهای چرت و ضد و نقیض هم شنیده بودم.  

رای دادن که تموم شد بارون سختی گرفته بود.از اینکه به احمدی نژاد رای نداده بودم احساس پشیمونی میکردم.ته ذهنم یکی میگفت اگه راست گفته باشه چی؟اگه واسش پاپوش درست کرده باشن چی؟اگه همه حرفاش از روی صداقت باشه چی؟ و هزار تا اگه و اگه دیگه. 

خودمو مشغول اطرافم کردم تا صدای وجدانم رو نشنوم.میخواستیم تا خونه رو پیاده بریم که بارون شدیدتر شد.ابته میخواستیم یه سری هم تا پارک نیاوران پیاده روی کنیم البته راه زیادی نبود.ولی متاسفانه یا خوشبختانه شدت بارون به قدری زیاد بود که مجبور شده به بابا زنگ بزنم تا بیاد دنبالمون.


 تو خونه همش حرف سر این بود که کی رییس جمهور میشه. همسر گرامی هم که رای نداده بود.(شناسنامشو جا گذاشته بود تو محل کارش).ولی از احمدی نژاد طرفداری میکرد و مثل بقیه از شجاعتش تعریف میکرد.رایمو داده بودم.پشیمونم نبودم چون تو این چهار سال خیلی بهم بد گذشته بود.من مشکل آزادی نداشتم و میدونستم موسوی هم نمیتونه اون آزادی که برداشتن حجابه رو به خانمها بده ولی بیشتر برای ارزونی و مسکن بهش رای دادم.همش تلویزونهای خارج رو از طریق ماهواره چک میکردیم. 

 BBCpersia ..VOA وتا ساعت چهار بیدار موندیم. به نظر میرسید احمدی نژاد رای آورده و این باعث تعجب من شده بود.


 یک شنبه رفتیم شوش مدتها بود که نرفته بودم.یه زودپز خریدم.البته بیعانه دادم و رفتم دور زدم چینیها رو قیمت کردم.کلی گشتیم و در آخر وقتی رفتم زودپز رو بگیرم صاحب مغازه گفت که تو انبار نداریم.بعدا میاریم.پیشنهاد کرد که یه مدل دیگشو بگیرم ولی چون این زودپزه اصل بود گفتم نه میرم و دوباره میام.قرار شد قبل از رفتن زنگ بزنم. کارت گارانتی غذاسازم رو هم اوکی کردم.ایشالا چیزیش نشده باشه.

در حال جاروبرقی کردن بودم که یه صدایی اومد و از پشت جارو برقیم دود بلند شد.حالا عصای دستم خراب شده.شایدم سوخته باشه.احتمالش زیاده.به لیست خریدم یه جارو برقی هم اضافه شد. 


از بیرون صدای الله اکبر به گوش میرسه.حس و حال خوبی ندارم.اکثر کانالهای ماهواره پارازیتیه و موبایلها آنتن نمیده..همسر گرامی قراره شام بگیره بیاره.گشنمه!


 

دوستون دارم

خدای خوبم!

دیشب قبل از خواب در باره خیلی چیزها با همسر گرامی صحبت کردم. باز هم اون بغض لعنتی دست بردار نبود.همینجوری اشک تو چشام حلقه میزد و ول میشد رو گونه هام.حالا خوب بود شب بود و او نمیفهمید.در باره مردن و مرگ هم صحبت کردیم و کهکشانها...زندگی بعدیمون...دنیای ماورا و چیزهای مشابه به این.  

بهش گفتم به نظر تو اگه خدا قضیه مرگ رو اینقدر سکرت نگه نمیداشت گناه نکردن راحتتر نبود؟حداقل اگه قضیه مرگ رو میدونستیم اینقدر سر در گم نمی موندیم.خیالمون راحت میشد که آتیش جهنمی هست واقعا و یا همش استعاره هست و یا بهشت...فرقی نمیکنه.حداقل میدونستیم موقع مرگ چه اتفاقی برامون میافته و هی توهم های دیگرانو راجع به مرگ باور نمیکردیم.حداقل تکلیف خودمونو نسبت به این یه قضیه میدونستیم.میفهمیدیم آیا واقعا نکیر و منکری هست یا نه ؟ًاینکه جنمون از کف پامون میزنه بیرون واقعیت داره یا بچه ترسونکه. 

یه جوری یادمون میومد که قبلا وقتی مردیم چه اتفاقایی برامون افتاده بوده و یا کجاها رفته بودیم.البته اینها عقیده های شخصیه منه ها فقط . 

درکیه که من از آفرینش دنیا و انسانها دارم و عقیده دارم که از عدل خدا به دوره که ما فقط یک بار دنیا بیاییم.چون فرصت کافی واسه انجام خیلی کارها واسمون نمیمونه. 

گاهی با خودم فکر میکنم و میگم ...خدا مگه از همه چیز آگاهی نداره پس چرا ما رو خلق میکنه و امتحانمون میکنه.خوب او که داناست میدونه آخرش ما چی میشیم...پس چرا یه دفه تو بهشت یا جهنم نمی کندمون.البته  واسه این سوالها چند تا جواب هستا ولی منو قانع نمیکنه!

میدونی؟من اعتقادی به بهشت و جهنم ادیان ندارم. به نظر من تجربه رفتن به بهشت یا جهنم تو همین دنیایی هست که توش زندگی میکنیم. 

گاهی فراتر میرم و با خدای خودم میگم: 

اصلا چرا ما رو دنیا آوردی که بخوای امتحانمون کنی.چرا سر من انسان با شیطان شرط بستی.من بخت برگشته چه گناهی کرده بودم که شیطان از تو اطاعت نکرد. یا آدمو حوا خطا کردند.

خدای مهربونم منو ببخش که این سوالاتو ازت میپرسم.من مدتهاست که در باره تو فکر میکنم. در باره پیرامونم که همشو تو بوجود آوردی.خدای مهربونم از من ناراحت نشو..آخه من هنوز خیلی چیزها رو نمیدونم.میخوام درک کنم. میخوام بدونم...میخوام پی ببرم که من کیم و چرا اینجام. با این کهکشونهای وسیع و این جهان بی انتها مگه میشه زندگی من تو یه کره خاکی اونم کوچکتر از یه اتم خلاصه شه. پس بقیش چی؟خدای خوبم بهم بگو.به هر زبونی که میتونی.من تو خوابهایی که میبینم دنبال جواب سوالهام میگردم. 

تو طلوع خورشید... تو آبی بینهایت آسمون....تو قطره قطره های بارون ...تو ستارهای نقره فام که شبها آسمونی رو که تو خلق کردی تزیین میکنند تو نور مهتابی مهتاب و......هر چیزی که تو رو برام تداعی کنه دنبال جواب سوالهایی که به اندازه تمامی سالهای عمرم بوده میگردم. 

خدایا دوستت دارم چون میدونم تو هم منو دوست داری و حتی اگه غیر از این باشه باز هم دوستت دارم چون میدونم غیر از این نیست. 

 


کنار همسر گرامی و پسر کوچولو دراز کشیدم تا بخوابم اما قبل از خواب به چشمهای بسته نگاه کردم و نفسهای عمیقشون خوب گوش دادم.و دوباره احساس عشق به هر دوتاشون در من ریشه دوند .اینبار قوی تر ازقبل!.نگاشون کردم تو سایه روشن نور ماه که گونه ای هر دوشون رو نوازش میکرد .با صدای بلندی در درونم فریاد زدم دوستون دارم.هر دو رو بوسیدم .به گونه ها و دستهای هر دوشون بوسه زدم.بوسه اولی رو روی دستهای زحمت کشیده مردی که عشق و زندگی بهم داده بود و بوسه دومی رو  بر روی دستان کوچک و لطیف ثمره عشقمون که با نیمی از جسمم و تمامی روحم در آمیخته بود .جالبه گونه هاشون از اشکهای من تر شد ولی خواب ناز نگذاشت بفهمند.چشمانم رو بستم و به آسمون خیالم خیره شدم  و در اون گم شدم و باصدایی که ازتمامی وجودم میشنیدم از خدای خوبم خواستم که تا زنده هستم در کنار آنها باشم...حتی اگر من نباشم آنها باشند.میدونم خدا مثل همیشه صدامو شنید پس راحت میخوابم در کنارشون و میدونم خواب امشبم پر از جواب خواهد بود.شب به خیر...

مادر شوهر

الان که دارم مینویسم همه جا ساکته مخصوصا اینجا و احتمالا 98 درصد آدمای این شهر خوابند. فقط صدای فن کامپیوتر و گاه گاهی چک چک فطره آب از شیر حموم و صدای رد شدن ماشینها از تو خیابون (بیا الان یه موتورش رد شد) به گوش میرسه و ....صدای تایپ من روی کیبورد. 

همسر گرامی با پسر کوچولو هم کنار همدیگه خوابیدند.و من با چشمانی باز و گرد شده از فرط بیخوابی و در کمال پر رویی در حال نوشتن روزانه ام میباشم.. 

همسربنده خدای گرامی بس که صدام زد که برم بخوابم از رو رفت.بگذریم.دو روزی میشه که بغضی غریب توی گلوم جا خوش کرده و هر از گاهی گلوم رو فشار میده. داستان از این قراره که دو شب پیش دلم برای مادر شوهرم که به رحمت خدا رفته تنگ شد. البته براش دلتنگی میکردم ولی اونشب تو ذهنم بهش گفتم:حاج خانوم چرا به خوابم نمیایی؟دلم برات یه ذره شده.و از این جور حرفها .واقعا هم دلتنگش شده بودم. دلتنگ او لبخند مهربونش و چشمای غمگینش که نشون دهنده این بود که روزگار چقدر براش سخت گرفته بود.  

دلم برای اون روزهایی که سرمو میذاشتم رو پاهاش ..اونم موهامو نوازش میکرد و برام شعر میخوند (با زبون ترکی)حتی یک کلمه از شعراشو نمیفهمیدم ولی هیچی نمیگفتم تا فقط بخونه. 

حتی فکر کردن به اون روزها اشک رو از چشمام جاری میکه.خوبه الان که کسی منو نمیبینه میتونم راحت اشک بریزم.    

                      

        نمیدونی چقدر دلتنگ بوسیدن دستهاتم...کاش بیشتر پیشمون میموندی...افسوس! 

 و براش به اندازه این چند سالی که رفته گریه کنم تا شاید دل تنگم براش واشه.خیلی دوستش داشتم. برام مثل یه مادر بود. مهربون .اما ساکت.مادر شوهرم بود ولی مادر شوهری نکرد.چند روزه خیلی دلتنگشم.(قطره های اشک  نمیذارن ببینم چی تایپ میکنم)کاش میشد اینقدر مغرور نبودم. کاش میشد راحت میتونستم اشک برسزم و به همسر گرامی بگم که چقدر مادرشو دوست داششتم.البته زمانی که در قید حیات بود هم بهش ابراز علاقه میکردم و هم احترام میذاشتم ولی اون همه احساساتم نبود..... 

نمیخواستم تو این پستم از او بنویسم ...میخواستم یه پست کامل رو به او که تو دنیا نظیرش خیلی کم بود اختصاص بدم. اشکالی نداره.از او نوشتن آرومم میکنه. شایدم روحش کنارم باشه و باز در حال نوازش کردنم.میبوسمت مادر شوهر خوبم. ....

...

امروز هم روز کسل کننده ای داشتم.دوتا قرص ضد بارداری اورژانسی دیشب حال امروزم رو بد جوری بد کرده بود.حالت تهوع و سستی اعضای بدنم، غیر قابل تحمل بودند...چیزی نمیتونستم بگم.وسطهای فیلم حد عمود خوابم برد روی کاناپه ای که روش دراز کشیده بودم. اونم  به خاطر نوازشهای همسر گرامی که برای تسکین و بهتر شدن حالم کنارم نشسته بود.نفهمیدم چقدر خوابیدم؟! 

با سر شدن دستم که تو زاویه بدی  قرار گرفته بود بیدار شدم.تکونش داددم و جریان خون رو تو رگهام حس کردم و بعد یه سوزن سوزن شدن  اذیت کننده .... 

ساعت ۷ بعد بعد از ظهر بود.منتظر سریال جومونگ بودم.چه خوب که امروز نشونش میده.هنوز دهنم میسوزه.بهتره بگم انتهای زبونم. نمیدونم چرا؟؟!مدتیه که اینجوری میشم.جمعه بیحالی داشتم.الان حالم بهتره.  

 

دوتاش چه روانی ازم خورد کرد بیچاره خانمهایی که روزانه یکی میندازن بالا!

دختری از دیار پاییز

قسمت چهارم 

 

عقربه های ساعت 1 بعد از ظهر رو نشون میدادند.محیط بیمارستان اونقدر شلوغ نبود.در حالی که زیر شکمش رو گرفته بود سعی میکرد دردش رو بروز نده.وقتی میدید شوهرش اونقدر نگرانه و همش دلداریش میده دردش کمتر میشد.شوهرش هول شده بود. نمیدونست چیکار کنه فقط هرچی که پرستارها میگفتند مثل یه بچه حرف گوش کن گوش میداد.  

یه صدای مردانه پرسید زائو کیه؟ این صدا صدای آقای دکتری بود که اونروز شیفت کاریش بود.مرد با انگشت زنش رو که کنار دیوار تکیه داده بود و داشت به خودش میپیچید رو نشون داد . 

:اونجاست آقای دکتر.دستم به دامنت.داره بچه اش به دنیا میاد. 

دکتر خیلی خونسرد به مرد نگاهی کرد و گفت: نگران نباشید آقا .توکل کنید به خدا.و بعد رو به  پرستاری که کنارش بود گفت: خانم رو معاینه کنید و بعد خبرش رو به من بدید .اگه وقت زایمانش بود منو پیج کنید.پرستار با گفتن چشم آقای دکتر به سمت زن رفت.مرد هم در حالی که همراه پرستار به سمت همسر باردارش میرفت از خانم پرستار اوضاع زن رو میپرسید.

دستان زن یخ کرده بودند و با صدایی خفه ائمه اطهار رو صدا میزد.به خاطر جثه ریز و شکم کوچک زن پرستار اول فکر میکرد زائو باید شخص دیگری باشد.زن را برای معاینه به اتاق مخصوص خانمهای باردار بردند و از او آزمایشات لازمه به عمل اومد...مثل فشار خون... مادر...ضربان نبض مادر و نوزاد و نوار قلبی و ..... 

با گفتن پرستار به همکارش که این خانم هنوز وقت زایمانش نیست.....ولی بچه ممکنه تا چند ساعت دیگه دنیا بیاد....آقای دکتر رو پیج کنید ..! زن فهمید که یک دکتر مرد میخواد این عمل رو انجام بده.حتی فکرش هم اونو شرمنده میکرد.گریه اش گرفته بود. از پرستار پرسید برای زایمان دکتر زن ندارید؟ 

:امروز شیفت آفای دکتر م* هست.خانم دکترمون امروز نیستند.نگران نباش.دکتر م* کارش رو خیلی خوب بلده.  

زن در حالی که بغض گلوش رو فشار میداد و نگران از اینکه هر آن بچه به دنیا بیاد گفت: 

:من نمیخوام ایشون بچه منو دنیا بیارن. روم نمیشه.نمیخوام دکترم مرد باشه. 

پرستار که سعی میکرد زن رو آروم کنه گفت نگران نباش عزیزم.دکتر ها محرم آدم هستند.خجالت تو بیمورده.ما مورد مشابه تو رو زیاد داشتیم.اونها هم اول خجالت میکشیدند.ولی بعد.. 

زن که خیلی نگران و عصبی شده بود پرید تو حرف پرستار و با صدای بلند گفت: 

من اینجا بچم رو دنیا نمیارم.     

پرستار که ناراحت شده بود برای گزارش به دکتر اتاق رو ترک کرد و شوهر زن رو در جریان گذاشت.

با ورود مرد به اتاق معاینه بغض زن ترکید.و در حالی که میگریست با التماس میگفت من نمیخوام اینجا زایمان کنم. 

 

                                                                                         ادامه داره

تخته نرد

الان که دارم مینویسم قراره تو مسابقات تخته نرد شرکت کنم. خیلی هیجان دارم.تا حالا خودمو اینجوری محک نزده بودم.همسر گرامی و پسرکوچولو هم رفتن خونه برادر همسر گرامی. خلاصه اینکه تنها هستمو دارم از این تنهایی نهایت لذت رو میبرم.نمیدونم چرا چشام اینقدر میسوزه.همین چند دقیه پیش بود که یه خورده شیر قهوه نوش جون کردم با سه تا دونه نون خرمایی.بد جوری دلمو زد. 

نوبتم شد.من رفتم واسه مسابقه. فعلا. بای.


دور اول مارس کردم. دور دوم مارس شدم.واسه شروع بدک نبود.برد اولم خیلی برام مهم بود.چون از استاد پرویز بردم.(آخه بازیش خیلی خوبه)

!!!بوق!!!!

      من: اون بالا چیکار میکنی بیا پایین

 

 

                                  پسر کوچولو بالای نردبون  

      پسر کوچولو:مامان جون پشتم بوق زدا!!!! 

 

 بوق:باد معده

امروز..

سلام دوستای خوبم.خوبید که ایشالا. خوب خدا رو شکر. 

امروز یه سر فتم بیرون ببینم دنیا دست کیه؟! یه سریم رفتم مغازه ای که چند وقت پیش ازش خرید کرده بودم.آخه یه کم زیادی ازم گرفته بود.اول قیمتها رو یه بار دیگه گرفتم دیدم نه بازم گ 

رون گرفته.یه سفره ،یه سینی فانتزی،یه سفره چهار نفره،یه حوله کوچیک برای دستشویی.همین. 

یارو قبول نمیکرد.ازم  خواست همه چیزهایی که خریده بودم رو پس ببرم تا دوباره حساب کتاب کنه.عجبا. یکی نبود بگه آخه اگه من دروغ بخوام بگم خوب اگه خرید دیگه ای هم کرده باشم نمیارم تا حرف من ثابت شه.خلاصه یه سری خرید دیگه کردم و اومدم خونه. 

یه کمی حالم بهتره. باورت نمیشه نمیدونم اگه این وبلاگام نبود باید چیکار میکردم.خیلی احساس خوبی پیدا میکنم وقتی اینجا مینویسم. 

همسر گرامی هم تا چند دقیقه دیگه میرن خونه.

؟

یه سوال؟! 

راهی هست که بشه دو بلاگ رو در هم ادغام کنیم و یکیشون کنیم؟ من میخوام هر دو بلاگمو یکی کنم.میشه؟

خواب

چهار شنبه شب وقتی  خوابیدم مامان بزرگم اومد به خوابم.حالش خیلی خوب بود.از اون دنیا ازش پرسیدم. گفت مثل خواب میمونه .بعدش هم رفت طبقه بالا و از اونجا رفت به آسمون و خانومی که دربون اونجا بود در رو بروی من بست و نذاشت که برم.

انتظار

از پشت پنجره انتظار نگاهت میکنم .شاید که چشمان خسته مرا که در راه بازگشت تو  چون شمع آب میشوند را نظاره گر باشی.

...

دیروز جمعه روز خوبی بود. خوش گذشت.مامن اینا رو دعوت کردم خونمون.دور هم بودیم. همسر گرامی هم برای جبران مثل پروانه دور من میچرخید.ولی من زیاد محلش نذاشتم.

کودکانه

اشک اشک اشک ... و من چنان از درون در غذابی بس غریب بودم، که جز ذرات وجودم کسی آنرا درک نکرد.اشک میریختم و فریاد میزدم شاید کسی صدای تنهاییم رابشنود.صدای کودکانه کودک درونم را که عجیب بازیچه دستان بیرحم تو شده بودند و تو چه آسوده ایستاده بودی و پیروزمندانه سوت مات شدن مرا میزدی.هیچ کس نتوانست غم درونم را ببیند.تو چشمان همه را بسته بودی و همه را مثل من فریب داده بودی.... 

 

سرم خیلی درد میکنه و چشام میسوزه. دیروز به اندازه تمام غمهایی که داشتم گریستم و زجه زدم . ازت تنفر داشتم. دیدی چه صادقانه همشو بهت گفتم؟ گفتم که نفرت انگیزی. من همیشه با تو صادق بودم و رو!من هیچ وفت نگذاشتم کودک درونم بد جنس بشه چون جنسم اینجوری نیست.کودک درون من دلش خیلی نازکه چون خودم اینجوری تربیتش کردم.نمیخوام بزرگ بشه این تنها میراث وجودمه. 

ای کاش میتونستم مثل تو باشم. خوب حرف بزنم به نوعی زبون باز باشم. حرفهای رنگی بزنم و به خاطر منافع خودم از یه سری چیزا چشم پوشی کنم. بلد باشم کی چی بگم.ایکاش نصف سیاست کثیف تو رو داشتم.ای کاش تو زندگیم آدم دو رویی بودم و میتونستم باطنمو زیر نقاب ظاهرم مخفی کنم. 

میخواستم برم و رهات کنم.شاید نه واسه همیشه ..واسه یه مدت طولانی.میخواسم برم و کمی بی من بدن رو حس کنی.آخه من همیشه کنارت بودم.یادته؟یادته شبا بی تو خوابم نمی برد؟  حتی یه جورایی دعوا راه مینداختم تا شاید برای خریدن نازم چند ساعتی مال من باشی.من به تو نیاز داشتم.به دستهای مهربون تو  و آعوش گرمت همیشه آرام بخش من بود. 

من با هر روشی میخواستم تو رو داشته باشم.من تو دلم حرفها داشتم ولی تو اینو نمیدونستی غرور زنانه ام التماس کردن رو بلد نبود.اما حالا چی؟ شبا اگه خونه هم نیای احساس دلتنگی نمیکنم. حتی اگه باشی هم بدون تو خوابم میبره.وای خدای من.هیچ وقت دوست نداشتم وجود مهربونت تو  داستان زندگی قشنگون کمرنگ بشه. 

میبینی چشمایی که هیشه عاشقش بودی چه بی فروغ شده؟ یادته میگفتی تو گل سرخ منی...هیچوقت نمیذارم پژمرده بشی؟چی شد؟پس این دنیای غمگینی که برام ساختی چیه؟و این روحیه پژمرده!  

خسته ام .خسته.خیلی احساس بدی دارم.مهمونی دیشب با تمام این مشکلات برگزار شد و تنها من!از درون به اندازه سالهای عمرا بارها شکستمو این شکستن رو هیچ کس حتی تو ندیدی.  

           لعنت به این سادگی

 

             حرفهای عاشقونت  مدتهاست تکراری شده...