اینجا زمان مرده

!به احترامش چند لحظه سکـــــــوت

اینجا زمان مرده

!به احترامش چند لحظه سکـــــــوت

دیروز در حالی که ورق آن لاین بازی میکردمو یه لیوان چای با یه تیکه کیت کت میخوردم سخنرانی دکتر خدادای رو گذاشتم تا گوش کنم.بابا میگفت خیلی حرفهای مفیدی زده...خیلی تاکید داشت که گوشش کنم.منم که مدتها بود اصلا یادم رفته بود که یه همچین چیزی تو کامپیوترمه خیلی اتفاقی دیدمش و گوشش دادم. 

وای اگه میدی چجه چیزایی در باره مضرات شکلات و شیرینی و چای و ماست و دوغ و انواع قرصها و پفک و چیپس و داروهای شیمیایی گفته بود...وای وای.اصلا چاییه تو گلوم گیر کرده بود چه برسه به تیکه کیت کته. 

جناب خدادای یه دفه بفرمایید هیچی نخوریم دیگه!

بله برون

چهار شنبنه صبح حدود ۸ برای رفتن حاضر شدم.قرار بود بریم همدان برای بله برون  امیر(داداشم).خیلی ذوق و شوق داشتم.بگذریم که برای خرید چیزهایی که لازم داشتم دهنم تا حدی سرویس شد ولی خوب می ارزید.همسر هم نیومد به خاطر اون کدورتی که قبلا گفتم.با اینکه خیلی خیلی دوست داستم بیاد تحت فشار قرارش ندادم.البته امیر هم بهش زنگ زد و دعوتش کرد اما همسر بهونه آورد و نیومد.الهه اینا دیروزش رفتن و من با بابا اینا رفتم.مهدی رو هم با خودم بردم. 

تو راه خیلی خوش گذشت.بابا یه جا نگه داشت و ناهارمون رو خوردیم (کوکو سیب زمینی) چقدر چسبید.مهدی هم تا منیتونست شیطنت میکرد و از محیط لذت میبرد.آسمون آبی و هوا خنک ملس بود.و اونجایی که ما بودیم زمینش پر از چمن مرطوب.بعد از خوردن یه چایی خوش طعم به سمت مقصد راه افتادیم.کمی هم خوابیدم.فکر کنم چهار ساعتی میشد که تو راه بودیم.رفتیم و تو یه نماز خونه دنج حوالی عباس آباد  استراحت کوتاهی در حد حاظر شدن برای مهمونی (آرایش برای ما  و عوض کردن لباس برای مردا) و از اونجایی که شام خونه خانواده عروس خانوم دعوت بودیم نه خونه کسی رفتیم و نه هتلی گرفتیم. 

الهه و محمود هم اومدن پیش ما..هر جفتشونم تیپ زده بودند و تر و تمیز.من با الهه اینا رفتم.قرار شد گل ورو از گلفروشی ریعان و شیرینی رو از فرخ جهان نما بگیریم.مث دفه قبل.خیلی وقتمون برای گرفتن گل هدر رفت تا بتونیم یه سبد گل زیبا بگیریم.تا گل حاظر شه محمود و امیر رفتن برای شیرینی و بعد همگی راهی شدیم سمت خونه عروس خانوم. 

دلم براش خیلی تنگ شده بود و لحظه شماری میکردم دوباره ببینمش. 

 

اینم یکی دیگه از چرکنویسهام بود...کاش تاریخ میزدم.

باران

  وای، باران؛ باران؛ 


شیشه پنجره را باران شست.
 

از دل من اما، 


چه کسی نقش تو را خواهد شست؟

نمیدونم چرا هر وقت برای انجام یه کاری برنامه ریزی میکنم خود به خود اون کار انجام نمیشه.مثلا الان دو هفتست میخوام برم آموزشگاه برام مشکل پی میاد.البته از بعد از عید این کار رو میخواستم انجام بدم ولی این دو هفته مثلا جدیه جدی میخواستم برم. 

مشکلاتی که سر راهم پی میاد اول از همه همین نت هست.وقتی مام توش گذشت زمان رو کاملا فراموش میکنم. 

بذار ببینم...وقتی پای نتی هیچی از گذر زمان نمیفهمی...درسته؟ 

-آره ..هیچی...همش دلم میخواد بیشتر بمونم.مثلا الان...کلی کار دارما..ولی نشستم اینجا و دارم تایپ میکنم.از اون ورم بازی نت گامان بازه.بعدشم میخوام برم ورق بازی کنم.غذام هم رو گازه تا جا بیافته شام بخوریم. 

خوب پاشو برو به کارات برس بعدا بیا اینجا.در نمیره که کامپیوتر. 

-میدونم ...ولی الان حس کار ندارم.حوصلم سر رفته.میخوام یه کم بازی کنم...بعد پا میشم. 

خوب گلم..میبینی! کرم از خود درخته. 

خوب خودمم بدم نمیاد اینجا باشم.اصلا میدونی چیه؟بس که سرگرمی ندارم.میام اینجا.هم بی درد سره .هم دیگه نمیخوام از خونه بزنم بیرون.باید یه مانتو جدید بخورم.کفشمم داغونه.پری روز میخواستم کفش بخرم..دیدم به لعنت خدا نمیارزن.مانتوم هم داغونه.شاید یکی از دلایلش همین باشه. 

-به نظر من که اینجوری نیست.مگه قبلا مانتوت داغون بود که چپیده بودی تو خونه عین مرغ کرچ؟

حرفم توم نشده میبینم بـــــــــــــــعله....

سلام  

یه چند روزی حس نوشتن نداشتم.مهمون دارم.برادر شوهرم اومده خونمون...داره دنبال خونه میگرده.واسه همینم منم درگیر مهمون و اینا هستم.پسر کوچولو هم که ماشالا جدیدا یاد گرفته هر چی گیرش میاد پر از آب میکنه و باهاش بازی میکنه و من  تا به خودم بیام  زندگیمو آب برداشته.بعضی وقتا نمیشه با بچه ها صحبت کنی و فکر کنی با یه آدم  جهل ساله طرفی.مثلا وقتی میبینم که داره تو اسباب بازیش آب میریزه میگم : مهدی جون مامان جان ...این کاری که تو میکنی زمین رو خیس میکنه و یه دفه سر میخوری سرت میخوره به دیوارا.... 

تا  حرفم توم نشده میبینم بـــــــــــــــعله....آبا رو که ریخته زمین و گند زده به خودشو زندگی!خدا صبر عیوب عطا نماید....آمــــــــــــــــــین!  

پی نوشت:این پست رو نمیدونم کی نوشتم از تو چرکنویسهام درآوردم.البته الانم پسرم این کارارو میکنه اما در ابعاد کمتر.

تبعیض

امروز موقع برگشت به خونه پسر کوچولوم  با دلخوری گفت مامان امروز یه چند تا از بچه ها جایزه دادند  اما به من ندادند.گفتم حتما درسشونو خوب خونده بودند عزیزم که گفت نه مامان اونا سید بودند بعد پرسید مامان سید یعنی چی؟

گفتم به اونایی که جد (بعد فکر کردم این طفلکی چه میدونه جد چیه؟)شون  یعنی پدربزرگ پدربزرگ پدربزرگ پدربزرگ پدربزرگ پدربزرگشون  میشه حضرت علی میگن سید... البته خودمم زیاد مطمئن نبودم.

گفت مام سیدیم؟ گفتم نه مامان جون .از این جوابم ناراحت شد.... 

 فکر کردم اینم یه مدل تبعیضه البته مدل دینیش و شایدم ساخته دست بشر.

    این عکسو یه شب که رفته بودیم پارک گرفتم البته هوا خیلی خیلی سرد بود و مهدی کوچولو     فقط تونست یه کمی بازی کنه اما در کل خوش گذشت جاتون خالی بود.

 

               

             

یک روز بارونی

دارم فکر میکنم.به اینکه چه جوریه که وقتی بچه بودیم زمان کند کند میگذشت،مثلا  سه ماه تابستون خیلی برای خود من طولانی بود اما تابستون الان....!؟. هیچی نفهمیدم ازش،چه زود گذشت انگار هر چی سنمون بیشتر میشه سرعت حرکت زمان هم بیشتر میشه.شایدم تحملش داره تمون میشه و میخواد زودتر به مقصد (مرگ) برسه..چه میدونم. 

چند روزی میشه که دوباره با یه دوست قدیمی که مدتی بود ازش خبر نداشتم چت میکنم.خودمونیما خیلی دلم براش تنگ شده بود.نمیدونم چقدر میشناسمش؟ اصلا میشناسمش؟میشناسمت؟هان؟نمیدونم.باهاش تا حد زیادی راحتم.از هر دری با هم حرف میزنیم.درد دل میکنیم.اونم مث من عاشقه بارونه.امروزم باهاش صحبت کردم کلی...اما کافی نبود.همسرم خواب بود.رفتم بیدارش کنم که بره دنبال مهدی.با حالت خواب آلود شدید زمزمه کرد که زحمتشو میکشی؟من خیلی خوابم میاد آخه تا صب بیدار بود.دلم نیومد اصرار کنم. 

لباسمو پوشیدم.سوییچ رو برداشتم زدم بیرون.هیچی با خودم نبردم در رو بستم بعد پشیمون شدم رفتم موبایلمو برداشتم در رو بستم دوباره یادم افتاد هواپیمای مهدی رو بر نداشتم چون دیشبش گفته بود مامان خواستی بیایی مدرسه هواپیمام رو هم میاری و منم گفته بودم باشه. 

یه کمی طولش دادم تا بچه ها از مدرسه تعطیل شن چون اونقدر کوچه شون  شلوغ میشه که فقط باید با دنده یک برونی و همش نگران که نکنه بزنی به کسی. 

از خونه که زدم بیرون. یه دفه آسمون بارید خندیدم : اِ...! بازم بارون.رفتم زیر بارون ایستادم خیس شدم.با خودم فکر کردم چه خوب شد ماشین هست و گر نه تا مدرسه موش آبکشیده میشدم .به آسمون که نگاه کردم آفتابی بود،خیلی قشنگ بود برام آسمون آفتابی بارونی:)).با خودم گفتم امان از تو بارون.... و باز خندیدم اما تو دلم.رو لبم فقط یه لبخند پهن بود.به ساعت گوشیم نگاه کردم ۱:۰۲ دقیقه بود.با خودم گفتم پس الان زنگشون خورده .سوییچ رو انداختم تو فقل و چرخوندم طبق معمول نمیچرخید... گند زدن به این ماشین(دزدا).یه چند باری سوییچ رو تو فقل چرخوندم،در باز نشد.به همسر گرامی زنگ زدم که ببینم این قلقش چه جوریه؟ میخواستم غر غر کنم سرش که چرا درستش نمیکنه که اونور گوشی منشی گفت دستگاه مشترک موردنظر .....فطع کردم.یادم اومد خودم گوشی رو خاموش کردم.برای اینکه گوشی زنگ نخوره و همسر گرامی بیدار نشه.تو همین فکر ها بودم و در حال ور رفتن با فقله که باز شد.سوار ماشین شدم.همه چیز رو چک کردم و استارت زدم... 

نم نم بارون شیشه رو لکه لکه کرد.دکمه شیشه پاک کن رو زدم ..هر چند ثانیه یه بار شیشه رو پاک میکرد.سر کوچه دوتا خانم که یکیشون چادر گل گلی و اون یکی چادر مشکی سرش بود ایستاده بودند و اونطرف تر وانت سبزی فروشی که همیشه میومد تو کوچه داد میزد:سبزی قورمه......سبزی اسفناج...جعفری ..سبزی خوردن....ایستاده بود ...از جلوشون رد شدم و نگاهشون زل زد به من انگار تا حالا ندیده بودن یه زن ماشین برونه.از تو آینه بغل دیدم که مشغول خرید سبزین. 

با اینکه کمی دیر رسیدم اما کوچه مدرسه خیلی شلوغ بود.بچه های کلاس اولی رو از رو لباسشون که یشمی تیره بود میشناختم  اما بقیه رو که یه عدشون لباس آبی تیره و یه عده لباس زرشکی ...نه نمی دونستم چندمی ین؟دومی ین؟سومی ین؟پنجمی ین؟ 

با جا به جا کردن دنده یک و دو ،گلاج..وگاز و ترمز...خودمو رسندم به در مدرسه پسر.یه دید دقیق زدم در حالی که آروم میروندم مهدی نبود.تو اون شلوغی جای پارک پیدا نکردم کوچه رو دور زدم تا از در پشت برم سراغش که در بسته بود و مجبور شدم دوباره کوچه رو از اول برم.اینبار یه کم خلوت شده بود و هر چی نزدیکتر میشدم خلوتتر .یه پسر کوچولو نمیدونم چندمی بود چون لباسش یشمی نبود ایستاده بود دم در..هیچکس دیگه ای نبود.دستی رو کشیدم تا بیام بیرون دیدم سر پسر کوچولوم از در  مدرسه اومد بیرون با همون بچه هه صحبت کرد.از تو ماشین براش دست تکون دادم اما ندید ..چند تا بوق زدم دوباره سرش رو آورد بیرون ببینه کیه بوق میزنه اما باز منو ندید.فقل در رو زدم در رو نیمه باز کردم سرمو از بین در ماشین آوردم بیرون (بارون صورتمو غرق بوسه کرد) صداش کردم مـــهدیییی.مـــهدییی.دوتا چشم سیاه و درشت منو دید، ضعف کردم براش ،بهم لبخند زد، از دور براش دست تکون دادم بیا...بدو بدو اومد سمت ماشین.میخواست عقب بشینه از روی عادت گفتم عزیزم بیا جلو، پیش خودم.در جلو رو باز کرد.سلام کردیم با لحنی کودکانه غر زد مامان چرا اینقد دیر اومدی یک ساعت اینجا منتظر شدم.ضعف کردم با خودم گفتم:یک ساعت...خندیدم: یک ساعت:))) 

بوسیدمش .گفتم مامان جون یه با از اینجا رد شدم ندیدمت دور زدم دوباره اومدم.گفت من یه بار رفتم در پشت یه بارم در جلو.باز خندیدم از لحن حرف زدنش.گفتم مگه نگفتی از در پشت نیام دنبالت؟ میخواست چیزی بگه که نگاش با هواپیماش که رو داشبورد ماشین نشسته بود گره خورد. با خوشحالی هواپیماشو برداشت، داد زد مامان جون دستت درد نکنه اینو برام آوردی و سریع شیشه رو داد پایین، هواپیماشو گرفت بیرون تا با حرکت ماشین پره هاش بچرخن.(همیشه از این کار لذت میبره).گفتم خواهش میکنم مامان جون.دلم میخواست دوباره لپهای یخشو با بوسه ام گرم کنم اما حیف که  ماشینو میروندم.مسیر خونه رو به مقصد پارک فلکه پنجم عوض کردم.میخواستم ببرمش پارک تا یه کمی بازی کنه اما مثل اینکه این بارون خیال نداشت تموم شه.گفت کجا میریم مامان؟گفتم میریم یه کم دور بزنیم ...بهش گفتم سرما نخوری  شیشه رو دادی پایین .منتظر جوابش نشدم میدونستم از این بازیش لذت میبره بحثو عوض کردم:مهدی میدونی قضیه اون انفجاره چی بود؟گفت چی بود ؟گفتم انبار مهمات یه جایی منفجر شده بوده اون صداهه اومده بود.با هیجان گفت یعنی یه نفر نارنجک انداخته بوده اونجا اشتباهیی؟ خندیدم:نه مامان جون چندیدن برابر بیشتر مثلا از دویستا بیشتر.با چشای گرد تکرار کرد :دیویستا نارنجک؟ 

گفتم بمب، نارنجک...نمیدونم مامان جون اما میدونم که انفجار اتمی در کار نبوده.تو رادیو میگفت یه نفر اشتباه جا به جا کرده  بمبارو اینجوری شده..حال نداشتم ادامه و توضیح بدم.میدونستم مهدی حالا حالاها میخواد سوال کنه.نگران دوستم بودم که دیر نرسم ... 

قرار بود ساعت ۲ دوباره با هم صحبت کنیم.عابرا زیر بارون حرکتشون تند تر و ماشینا زیر بارون حرکتشون کند تر بود.سعی کردم به بارون گوش بدم.مهدی هم ساکت بود رو به خیابون  ....  

بارون هنوز میبارید...شیشه جلوی ماشین هر چند ثانیه یه بار از قطرات بارون پاک میشد و هواپیمای اسباب بازی با دستهای کوچیک مهدی زیر بارون پرواز میکرد....

گذشته

مهدی پیشرفت خوبی داره.معلمش میگه.صبحها با سرویس میره و ظهرها من میرم دنبالش.تو را به خیلی چیزها فکر میکنم.خیلی چیزهایی که دارن دورو برم اتفاق میافتن.به هر چیز کوچیکی که از کنارم رد میشه حتی صدا آب کثیفی که از جوب کنار خیابون گذر میکنه.به عابرا.با پرنده ها.به سربازی که اونور دیوار بلند روی یه برجک ایستاده و نگهبانی میده.به زمستون.به بهار.به خرید شب عید که خیلیه.... 

این متن رو نمیدونم کی نوشتم اما میدونم مربوط به پیش دبستانی مهدی فکر کنم نزدیک عید بوده که در باره خرید عید اشاره کردم کاش کاملش میکردم...چه زود گذشت!

لحظه عشق بازی قطرات نرم و بلورین باران با ذرات زبر و خشن خاک لحظه باروری طبیعت خوابیده در آرامش است......... 

                        

                                                 تصورش زیبا نیست؟

باران

                                بارانـ که میبارد 

                دلم بوی خاکـ بارانـ خورده میدهد....   

 

                                     

 

                                                             آخـ...

                   که چقدر عاشق خانه تکانی دلمم 

                      وقتی که میباری ای باران

با تو بودن

                                                    

                                            با تو بودن همیشه پر معناست 

                                            بی تو روحم گرفته و تنهاست  

                                            با تو یک کاسه آب یک دریاست 

                                            بی تو دردم به وسعت صحراست  

                                            با تو بودن همیشه پر معناست 

                                         

                    

این روزها با فیس بوک سرگرمم...شما چطور؟ ایدی فیس بوک بذار ببینم

موجودات عجیبی به اندازاه یه انگشت بودن که اگه به جایی برخورد میکردن بهش میچسبیدن و ولش نمیکردن در اتاق رو باز کردم رفتم تو یکی از اونا رو دیدم تا اومدم  به خودم بجنبم چسبید به ساق پام یه دفه سوزشی وحشتناک پخش شد تو پام.بی اختیار پامو تکون تکون دادم تا از پام جدا شه اما نشد.با دستم به زور از پام جداش کردم اثر دندوناش گوشت پامو کند عین زالو چسبید به دستم و دوباره همون سوزش دردناک.خم شدم دستمو گذاشتم بین زمین و کفشم که پام توش بود.با پام فشار دادم رو دستمو اون موجوذ رو جدا کردم چسبوندم رو زمین.فشارش دادم تا له شه اما له نمیشد.کشششششش میومد مث آدامس نمیمرد.

اتاق رو سریع ترک کردم .علی داداشمو دیدم بهش قضیه رو گفتم و گفتم که چاره ای نداریم جز اینکه از اینجا بریم.از دور دیدم گرده گلها  تو نسیم باذ رقصانند.یه دفه دیده همون گرده ها دارن تبدبل میشن به اون موجودات کوچیک و ترسناک.سریع وسایلمون رو جمع کردیم ساک به دست کنار خیابون ایستاده بودیم منتظر تاکسی .منو مامانو علی و ...مامان به خانمی که با خونوادش اونطرف ایستاده بود گفت ممنونم ما با تاکسی میریم...

با مامان دویدیم.مامان و من کفش پاشنه بلند پامون بود.تو پیاده رو مامان زمین خورد.با خودم فکر کردم چرا ما کفش پاشنه بلند پامونه چون من کمرم درد میکرد و منع کفشه پاشنه بلند شده بودم.مامان رو بلند کردم.

در اتاق باز بود.صدای هم همه میومد.بی حال در اتاق رو باز کردم.اتاق خاکستری شده بود.نگاه سردم آدم های خاکستری رو رد کرد و به اتاقی که جسد بی جان و عریان مادرم رو برای مراسم قبل از دفن آماده میکردند خشک ماند.سست شدم.ترسیدم.داغ شدم.سرد شدم.قلبم برای فقسه سینه ام بزرگ شده بود و میخواست بترکه.

نمیخواستم اون صحنه رو ببینم مثل مرده ها خودمو رسوندم به خالم که به دیواری تکیه زده نشسته بود.خودمو ولو کردم.تو سرم فریاد بود.همش فکر میکردم چی شد؟؟؟کـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی؟ اینجوری شد.یه دفه دوباره یاد مامانم افتادم داد زدم مــــــــــــــامــــــــــــــــــــان....مــــــــــــــــــــــــــــــــامـــــــــــــــــــــــــــــــان جون چیکار کردی؟چرا مارو ترک کردی.چرا اینقدر زود؟

اشکم خشک بود.چشام خشک بود اما درونم سیل اشک فوارن میکرد.طوفانی در درونم به ساحل کالبدم شلاق میزد.میسوختم.هول بودم.بیتاب بودم.مثل دیوونه ها خم و راست میشدم.مثل آدمهای بی تحمل.مثل آدمهایی که تهوع دارن.حالت تهوع داشتم.جون نداشتم.هزارتا فکر تو  سرم فریاد میزدن.زمزمه میکردن.مامان رفت؟ یعنی مامانم مرد؟ به همین سادگی؟تصور اینکه مادرمو تو قبر بدارن...اون بدن بی جون...اون دستهای مهربون.اون نگاه قشنگ...اون صدای آرامش بخش...وااااااای مامان....نمیدونستم باید چیکار کنم...مثل مرغ پرکنده...دوباره فوران کردم

مــــــــــامــــــــــــــــــــــــــــــان جونم.مامانم.عشقم.مامان جونم قربونت برم پاشووووووووووووو

چشمانم خشک بود گلویم خشک تر.صدایم در مغزم حبس شده بود.همه ریز ریز میگریستند.موهایم آشفته شده بود اما برام مهم نبود فقط و فقط آغوش مادرم رو میخواستم.منگ بودم...خالم رو بغل کردم و گفتم دیدی خاله جون مامانم رفت.بی مادر شدم.بی پشت و پناه شدم.زندگیم رفت.مامانم......

و های های گریستم.

عین دیونه ها ساکت شدم ....به فکر رفتم.خیره موندم به یه نقطه ...به خالم گفتم خاله جون مامانم دوست نداشت کسی بدنش رو ببینه و اشاره کردم به اون اتاقه.گفتم حتی گفته بود دوست ندارم کسی از آشناها تو غسالخونه سشتنمو ببینه .خالم با تعجب پرسید راس میگی؟ خوذش گفت؟ و من دوباره مثل اینکه چیزی یادم بیاد داد زدم .مامان مامان جون.

جیغ زدم

ممممممممممممماممممممممممممممممممممانم.مـــــــــــامـــــــــــــــان جون.

دلم میخواست هیچوقت این اتفاق نمیافتاد.لباس سیاه تنم بود ..همه چیز سیاه بود .خاکستری بود.

صدای جیغم  و ناله ام پبچید تو حفره مغزم.صدام کلفت و آهسته شد.بم شد.زمان کند شد...چشمانم باز شد ..سقف خاکستری کم کم واضح شد.اتاق غرق در سکوت صبحانه بود...وسط قفسه سینه ام میسوخت...بغضم ترکید.

طوفان درونم از قاب چشمان بیرون زد...

های های گریستم با صدای بلند .دست خودم نبود.

در درون فریاد میزدم مامام جون.

خوشحال بودم اما هنوز به کابوسی که دیده بودم متصل.صحنه ها عین فیلم از جلوی چشمم عبور میکردند.صدایی آرومم کرد ..دستی نوازشم کرد.لبی گونه های خیسم رو غرق در بوسه کرد...همسرم بود که میگفت عزیزم تو خواب دیدی... 

                                                                 و من هق هق میگریستم  

                       


کابوس بدی بود. 

 

پی نوشت:هنوزم تو شوکم.گیج.منگم.تا ۴ بعد از ظهر خوابیدم.هنوزم سرم درد میکنه .زمان رو گم کردم.نمیدونم اون موقع خواب بودم یا الان.اصلا چی شد؟؟؟؟؟ 

ببخشید حالم زیاد خوب نیست.......................................................................

                                این روزها کسی حرفم را نمیفهمد ....حتی خودم!