اینجا زمان مرده

!به احترامش چند لحظه سکـــــــوت

اینجا زمان مرده

!به احترامش چند لحظه سکـــــــوت

گاهی وقتا

آخه که چقدر خوبه که بشینیو یه دله سیر واسه اونیکه میدونی درکت میکنه صحبت کنی.  

خوندن زندگی دوستانم دگرگونم میکنه...  

گاهی فکر میکنم ناشکر ترین  آدم دنیام.  

گاهی فکر میکنم کاش این راه رفته رو نرفته بودم.   

گاهی فکر میکنم کاش از ابتدا بهترین روش رو برای زندگیم داشتم.  

گاهی فکر میکنم اگر با مطالعه پیش میرفتم اینجوری نمیشد.  

گاهی فکر میکنم که قدیمیها راست گفتن که عجله کار شیطونه.  

گاهی فکر میکنم چقدر حیف جونیمو سر یه سری اعتقادات بچهگونه سوزوندم.  

گاهی فکر میکنم نکنه همه این ها سر کاری باشه..  

گاهی که به خورشید و ماه تو این فضای نامتناهی نگاه میکنم با خودم میگم اینا تو این فضا چیکار میکنن...میایاردها توپ گرد متحرک ول تو فضا...  

گاهی وقتا شبا به ستاره ها نگاه میکنم با خودم میگم الان کدوم یکی از اینها میلیاردها سال پیش  نابود شده؟ شایدم همشون نابود شدن و فقط ما تصویرشونو میبینیم؟!  

گاهی فکر میکنم من قبلا تمام این مسیر زندگی رو طی کردم...نمیدونم چجوری بگم.  

تا حالا شده یه اتفاق رو که برات میافته قبلا دیده باشی؟منم دیدم...صحنه هایی رو که برام تکراری بوده انگار قبلا اتفاق افتاده اما نیافتاده...  

اگه نیافتاده چجوری ما دیدیمشون و اگه افتاده ما این وسط بین گذشته و آینده چیکار میکنیم؟  

گاهی فکر میکنم همه این راه ها رفته شده و فقط این تجربشه که تو ذهنه ماست مث اثر نوریه اون ستاره ای که سالها پیش نابود شده...   

گاهی فکر میکنمحرفهای عجیب غریب میزنم....اما   

حالا مطمئنم دارم خل میشم.....  

گاهی وقتا با خودم خیلی فکرها میکنم... فکر میکنم.....

 فکر مـــــیـــ کـــــنمــ!    

  

 

 

پی نوشت:برانکارد بیارید منو توش بذارید...که من خورد و خمیرم دیگه دارم میمیرم

هیشکی اینجا نبود

همسر دیشب حدود ساعت ۱ رفت خونه برادرش که امروز با هم برن قم*...سرویس بیمارستان پاسداران قم*...از اسم قم خندم میگیره خیلی عجیب غریبه...منم صبح خیلی زودتر از خواب بیدار شدم اما بازم مهدی دیر  رسید سر کلاس.سر راه یه نون بربریه خاش خاشی(به قول قدیمیا)خریدمو اومدم خونه.قصد داشتم به کارهای خونه رسیدگی کنم اما خب مگه این کامی جونه لعنتی میذاره آدم دمی رو آسوده باشه.اول ایمیلمو فیسبوکو چک کردم...بعدم اومدم سر وبلاگم...دیدم هیشکی توش نیست.حالم گرفته شد.همه خاموشن به جز بعضیا. 

خیلی بده بیای اینجا ببینی کسی کامنت نذاشته برات و نظراتت خالیه خالیه.البته خوب چی بگن این بنده خدا ها .من که چیز خاصی نمینویسم. 

عیب نداره...الان سرم یه چوریه..درد میکنه.برم یه دست ورق آن لاین بازی کنم حالم جا بیاد...بااااااااااای 

این روزها دلتنگی تو بد جوری تن کوچک قلبمو در آغوشش تنگ میفشره...


کاش دیداری تازه شود!


    

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

پیکنیک جمعه 2

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

پیکنیک جمعه

جمعه با زنگ تلفن بیدار شدم اما تا اومدم جواب بدم قطع شد.حدس میزدم مامانم باشه اما بهش زنگ نزدم میدونستم میخواد بیدارم کنه خواب نمونم.هنوز خیلی خوابم میومد.ساعتو نگاه کردم...وای !نمیتونستم ده دقیقه بیشتر بخوابم چون ساعت حدود شش بود.البته  ده دقیقه وقت زیادی نبود که که خوابمو بپرونه. 

احساس و لمس  قطرات آب گرم که از دوش حموم روی تنم میریخت در من یه جور نعشگی یا بهتر بگم خلسه ایجاد میکرد و از این حالت خوشم میومد. بدنم شد میشد و چشام ناخود آگاه بسته.انگار بیشتر خوابم میگرفت.یه دو سه دقیقه همینجوری زیر دوش بودم.همیشه دوش صبحگاهی رو دوست داشتم.کم کم آب و سرد کردم تا اینکه خوابم پرید.حالی دادا. 

باید ساعت هفت حاضر میشدم.مامانم اینا میومدن دنبالم.شب فبل ساعت سه خوابیدم.فکر نمیکردم به راحتی بیدار شم اما ذوق یه پیک نیک زنونه (اونم بعد مدتها)سرحالم کرد. قرار بود برای ناهار کوکو سبزی درست کنیم هر چند من الویه رو ترجیح میدادم اما خب برنامه ریزی با مامانم بود.فرار بود صبح.نه رو هم اونجا بخوریم. 

داشتم نم موهامو میگرفتم که مامانم زنگ زد.ساعت۶:۳۰ بود. 

:سلام  

:سلام مادر جان  چیکار میکنی؟ چرا تلفن رو جواب نمیدی؟(تو حموم که بودم چند باز صدای تلفن رو شنیدم) 

:حموم بودم مامان جون...الان دارم حاضر میشم.  

:باشه...زود حاضر شو وقت نداریم. 

:چشم(کلافه) 

یه سشوار به موهام کشیدم(بیشتر جلوش)...کرم آبرسان(پوستم خیلی خشک شده چند وقتی میشه)..بعد ضد آفتاب...دور چشم...یه کم موندم و بعدش یه آرایش مناسب.خوب شده بود چهرم.نمیخواستم از دختر خاله هام کم بیارم.و در این بین مهدی رو هم صدا میکردم.اما انگار نه انگار...بیهوش بووووووود.عصبی شده بودم.هنوز مانتو مو اتو نکرده بودم.نمیدونستم چی بپوشم.چند تا مانتو عوض کردم و در نهایت همون مانتویی رو که شب قبل کنار کذاشته بودم و با یه شلوار جین پوشیدم که دوباره تلفن زنگ زد....  

:سلام مامان جون.سلام عزیزم ما یه رب دیگه اونجاییم بیا پایین... 

:مامان جون من هنوز حاضر نشدم(نگران ) یه کم کار دارم.

:هنوز آماده نشدی؟.(حالت نیمه عصبانی) مهدی آمادس؟ 

:نه ..خوابه..دیشب  خیلی دیر خوابید هرچی صداش میکنم جواب نمیده. 

:نمیخواد بیدارش کنی همینجوری لباس تنش کن ...بیارش تو ماشین. 

:آخه نمیشه خودمم کار دارم. 

:بابا عزیز من الان اونا میان  ما هنوز حاضر نشدیم(نگران) مگه دیشب کاراتو نکردی؟ 

:چرا  اما یه سریش موند واسه الان.. حالا بذار من حاضر شم بعد صحبت میکنیم(عصبی) 

:زود باش(عصبی) 

:باشه(عصبی) 

خلاصه مهدی بیدار شد و حاضر شدم همه چی آماده بود.قرار بود ما بریم دنبال خالم اینا اما اونا اومدن دنبال مامانم و بعد هم من.نیلو با ماشین خودشون اومده بود و قرار بود ما هم با ماشین الهه که شوهرش تازگیا براش خریده بود بریم. 

مامان برای عصرونه بساط آش رشته رو هم فراهم کرده بود البته نخود و لوبیا رو نیم پز کرده بود سیر داغ و پیاز داغ و نعنا داغ...هر کدوم تو یه ظرف جدا گانه. 

ماشین الهه پر شده بود.قرار شد مامان بره تو ماشین نیلو چون خالم هم اونجا بود.مهدی هم رفت تو ماشین اونا پیش پرنیا دختر نیلو.بعد از احوالپرسی و سلام علیک راه افتادیم. 

مقصد پارک سرخه حصار بود.چون هم تو خود شهر بود و هم تفریبا نزدیک تر از پارکهای جنگلیه دیگه.قرار بود نفیسه و اون یکی خالم  و دخترش هم حدود نه صبح بیان. 

حس خوبی داشتم..الهه یه موزیک باحال و شاد گذاشته بود از این جینگولکهای خارجی...همگی سر حال و هر از گاهی جیع ..هووو...دست ...حرکات موزون تو ماشن...خودتون که میدونید.نیلو جلو تر از ما میرفت چون بهتر از ما اونجا رو بلد بود.بلاخره رسیدیم اما در اصلی بسته بود به خاطر همایش راهپیمایی.پر  ماشین بود.به اندازه ۱۰۰ تا ماشین.وایی چه خبر بود...به الهه گفتم حالا خوبه ساعت هشته اگه دیر تر میمدیم چی میشد.البته اون موقع نمیدونستم این همه ماشین به خاطر همایش پارک شده.فکر میکردم مث ما اومدن واسه تفریح.خلاصه هی دور زدیم و از یه در دیگه وارد شدیم.یه جای خلوت رو پیدا کردیم...مامان اینا پیاده شدن تا محیط رو چک کنن.قرار بود زیر یه آلاچیق بشینیم که من پیشنهاد دادم اونجا نریم.دلم میخواست یه جای جنگلی تر بشینیم.به نیلو هم گفتم.قرار شد بریم یه گشت بزنیم. 

یه جای نسبتا مناسبتر پیدا کردیم و بساط رو پهن کردیم.خیلی سر حال بودیم از هر فرصتی واسه خندیدن و شوخی کردن استفاده میکردیم. 

 

ادامه داره...............

یه روز نوشت الکی

الان چند روزی میشه که دوباره قرصهای متفورمین و اسپیرو...رو شروع کردم.حالمو خیلی بد کردن.همش تهوع دارم و دلم میخواد بخوابم.البته متفورمین همینجوریه اولاش تا عادت کنه بدن.من که خیلی داغونم حوصله ی هیچ کاری رو ندارم.خونه شده مث بازار شام.خیلی کلافه و به هم ریختم.یه شونه هم به موهام نمیزنم.از دیدن قیافه خودم تو آینه عقم میگیره. 

اه من چم شده؟ 

الان که مهدی رو بیدار کردم خیلی خوابم میاد طفلکی مهدی هم خوابش میاد .الان صورتشو چسبونده با بازوی من و داره نق میزنه.بهش میگم عزیزم بری مدرسه خواب از سرت میپره.

دیروز امروز خیلی حوصلم سر رفته بود.از شانس بد ا زده بودن شیشه عقب ماشین همسر گرامی رو شکونده بودن.اه لعنت به این مدم نامرد...سال نود دوبار ماشینمون گم شد..خیلی جالب بود که زودیم پیدا شد...حالام قضیه شیشه...نمیدونم چرا چیزی ندزدیده بودن؟! 

وای که دارم دق میکنم از بیحوصلگی...انگشترم هم پیدا نشد........................ 

نگهدارنده ال ان بی مون هم شکست د اثر اون طوفان شدید و تا الان هم درستش نکرده همسر.شستم برنامه های شبکه خودمونو نگاه میکنم...حال به هم خورد از این برنامه های مسخره... 

امروز خیلی گوش تلخ شدم.خودم میدونم!

انگشترم کجایی؟

چند روزیه میرم تو سایت ورق دات کام.خیلی دوست دارم بازیشو.ورقه آن لاینه.اما وقتمو میگیره باید کمش کنم.صحبت با یه دوست خوب و مهربون روزهامو پر میکنه و باعث بیشتر شدنه انرزیم میشه.از همینجا میبوسمش. 

دیروز با مامان رفتیم بیرون مامان خرید داشت.من بیشتر به خاطر مامان رفتم اما خودمم با اینکه نمیخواستم چیزی بخرم کلی خرید کردم.اول رفتم دو سه تا پاک کن برای مهدی خریدم.هی فرت و فرت وسایلاشو گم میکنه.خیلی از دستش عصبانی میشم البته بچم میگه بچه های کلاس به زور ازش میگیرن یا میرن سر وسایلاش.اینم چون از همشون کوچیکتره زورش بهشون نمیرسه. 

خلاصه بعدش رفتیم تره بار مامان خرید کرد و منم سبزی خوردن و اسفناچ و...اینا خریدم.وسایلامون زیاد بود صاحب یه مغازه که توهمون تره بار اود قبول کرد وسایلامونو نگه داره تا ما بریمو برگردیم.پام درد گرفته بود و تاول زده بود آخه کفشهای راحتیم تو ماشین آقای همسر جا مونده بودن و من مجبور شدم با کفشایی که هیچ وقت برای خرید باهاشون بیرون نمیرم برم. 

دوتا هم لباس خریدم.و چند تا خرت وپرت دیگه. 

برگشتنی بابام اومد کمک مامانم و هرچی اصرار کرد که برم خونشون تا بعدش همسر گرامی بیاد دنبالم  گفنم :نه :) 

با مهدی رفتیم به سمت خونه...پسرم سبزی رو ازم گرفت تا من خسته نشم .به اصرار خودش یه مشمای دیگه هم بهش دادم که توش لباس و نون و...اینا بود.میگفت مامان میبینی من چه بزرگ شدم و دارم کمکت میکنم........منم هی قربون صدقه ی مرد کوچولوم میرفتم تا بیشتر تشویق شه.پام داشت داغون میشه.دم در که رسیدیم کفشامو از پام در آوردم.پابرهنه از پله ها رفتم بالا و در رو باز کردم ................................................................................................. 

تو نت دنبال به روز کردن وبلاگ دوستانی بودم که تازه باهشون آشنا شدم. اما حیف هیشکی توشون نبود. 

بستم. 

شام سبزمینی پخته با تخم مرغ و پیاز و زرد چوبه سرخ کردم . همه رو با هم کوبیدم...یه غذای ساده خوشمزه به همراهه سبزیه خوردن و ترشی میوه که طعمی شبیه طعمه آلوچه داره و خودم درستش کردم...وااااااااااااااااای جای همتون خالی. 

همسرم دیر خونه اومد. 

شب رو تخت به اتفاقات روزانه و زندگیه دوستام فکر کردم.حیف که نمیتونستم کمکشون کنم...همینطوری که فکر میکردم  و کرم رو لابلای انگشتام مالش میدادم یه دفه دیدم انگشترم نیست.بیشتر دقت کردم آخه انگشتر همون سرویسی بود که همسرم روز تولدم برام خریده بود.انگشتره ظریف بود و من گاهی یادم میرفت دستمه.کلا سرویسه ظریف بود. 

پا شدم....هرچی گشتم پیداش نکردم.من از دستم درش نیاورده بودم.کجا رو میتونستم بگردم؟!به انگشتم هم گشاد نبود که بخواد بیافته.الانم با کلافه ام که چی شده.روم نمیشه از همسرم بپرسم.میدونم دعوام نمیکنه اما خیلی ناراحت میشه با این وضع گرونیه همه چیییییییی.دلم کف پامه...نمیدونم چیکار کنم و از کجا پیداش کنم. 

دعا کنید پیدا شه.  

راستی دیروز همسرم قبل از اینکه بره سر کارش یه برنامه باحال برام نوشت که توش میتونی خرج روزانه و ماهانه خونتو یا هرچیزی که میخری توش بنویسی.خیلی کامله.هرچیزی که به کنترل خرجه یه زن خونه کمک میکنه توش هست.دیروزم اومدم هرچی که خریده بودم تو لیست برنامش زدم و سیو کردم.خودش حساب میکنه چقدر خرج کردی و حتی میتونی لیست جدید بهش بدی و خیلی کارای دیگه.خیلیم راحته مث آب خوردن. 

به همسرم با خنده میگفتم این برنامه رو بدم من  بفروشم:))) خیلی ها مث منن که نیاز به یه همچین برنامه ای دارن.

 یاد این تجارتهای اینترنتی افتاده بودم.فکر بدیم نیستا....نه؟ 

 

پی نوشت:دیشب اینقدر  توفکر انگشتره بودم که تو خواب دیدم سر یه لپتاپ کوچیک اندازاه موبایل دارم معامله میکنم که بخرمش که دیدم انگشترم تو دستمه و برام عجیب بود حتی فروشندهه هم فهمیده بود اون حالت متعجبه منو....کاش واقعیت داش:((((((((((((((انگشترمو بدهههههه

خوچ گذشت

امشب مهمون باران بودیم.خوچ گذشت.مامانم اینا و الهه و ماموت (یه نوع محمود*)هم بودند.کلی حرف زدیم و خوردیمو خندیدیم...عکسای شمال و دزفولم دیدیم.جای شما خالی.الانم دارم خرپ و خرپ خیار میخورم.بفرمایید خیار:) 

الانم یه گاز نیمه گنده از یه سیب باز نمیه گنده زدم.عاشق بوی سیبم.مخصوصا اگه قرمز و ترد هم باشه.بفرمایید سیب گاز زده:) 

بعد از اینکه مهمونا رفتن یادم افتاد کمرم درد میکنه دوباره!نیست که مهمونا رفتن ییهو خونه خالی شد ...بعدشم دیدم هیچ کار دیگه ای ندارم.با کمال آرامش لباسهای رسمی رو کندمو روی تخت یه دراز مشتی کشیدم که ییهو آه از نهادم برخاست....کمرم مگه ریلکس میشد..مابین مهره های انتهاییم درد شدیدی پیچید..نفسم بند رفت اما به روم نیاوردم.یه کمی موندم و تمرکز کردم رو نقطه درد مث همیشه. 

یه کمی بهتر شدم.الانم مث بچه های تخس نشستمو دارم مینویسم بی توجه به اینکه فردا باید ۶ بیدار شم بچه رو راه بندازم. 

آخه دلم هوای نوشتن کرده.دلم میخواد یه دلنوشته قشنگ بنویسم....  

ولش کن بعدا مینویشم. 

قاط زدم میدونم.فعلا

پسر کوچولوم

مهدی : مامان فامیلیه حضرت محمد *صلى الله علیه واله وسلمه  

 

من : .............................

این باران....آن باران

این باران که می بارد دلم  هوای آن باران میکند 

آخر 

منو باران هر دو عاشق بارانیم 

اما  

این باران میبارد و میرود 

و  

آن باران میبارد و دل من را با خود میبرد......   

سلام.چند روزی نیستم.دارم میرم سفر...فکر کنم  شمال الان دیدنی باشه.فکر کنم بریم یکی از روستاهای اطراف نور.وقتی اومدم عکسهایی رو که گرفتم میذارم.راستی یکی دو روزه که جیمیلها باز نمیشه. 

خیلی خوابم میاد بازم طبق معمول دیر خوابیدم و زود بیدار شدم.باید مقدمات سفر رو میچیدم.آخه ییهویی شد.الان دیگه باید برم.فعلا.

 از تو میگذرم..در انعکاس آب

باران تکراری نمیشود ،

هروقت بیایید دوست داشتنی است،

تو برای من بارانی...

   

تنهایی من، همان انتظارم است

و انتظارم، همان عشق!
و عشق تنها بهانه ی بودنم!
بی بهانه ام نکن!

بعد از رفتن تو
چقدر غریب شده ام میان این همه آشنا…
چند روزی است حجم تنهایی را بر روی قاب آبی دلم نقاشی می کنم
نه
قلم در دست من نیست
من نقاش این تنهایی نیست..


این خاطرات شب چشمانت است که
قلم در دست گرفته..
و به حرمت شبهای تلخ من

بعد از رفتن تو
حجم تنهایی را بر قاب دلم نقاشی می کند
جز تو...!