اینجا زمان مرده

!به احترامش چند لحظه سکـــــــوت

اینجا زمان مرده

!به احترامش چند لحظه سکـــــــوت

فرصت یا امتحان

خواب دیدم از یه راهرو قدیمی که انگار پله هاش فلزی زنگ زده بود بالا میریم.منو آقای هعمسر و یه خانوم دیگه بودیم.شوهرم هی میگفت بابا این کار خطرناکه ما که نمیدونیم اونجا چه خبره نباید بریم تو.منم که از کنجکاوی داشتم میمردم بی توجه به غرغر های همسرم از پله ها بالا میرفتم تا اینکه به یه در زنگزده رسیدیم.در رو باز کردم.انگار یه انبار بود و اونمن قدیمی.رفتیم تو ...تو فضا پر بود از نورهای بنفش و آبی...یه چوری بود.گوشه کنار اسباب اثاثیه درب و داغون و بلا استفاده به چشم میخورد ..چشمم همینطور که داشت اطراف رو ور میزد روی یه میز با سه نفر که پشتش نشسته بودند متوقف شد.

یه خانوم با موهای مجعد که انگار یه کمیم نامرتب بود و دو آقای کت شلواری.خانومه عینک زده بود.بهشون سلام کردیم.هول کرده بودیم که چرا زودتر ندیده بودیمشون.خانومه خیلی مهربون بود و یه کم شوخ طبع اما آقایون چیزی نمیگفتن.خانومه یه لیست جلوش بود با یه عالمه اسم.جلوی اسم کسانیم که قرار بود بمیرن تیک خورده بود.اسم شوهرمو پرسید.رنگم پرید.همینطوری که اسما رو چک میکرد رسید به اسم همسرم.به جلوی اسمش که تیک نخورده بود نگاه کرد و گفت شما هنوز فرصت دارین برگردین.خوشحال شدم.اونم همینطور.خانومه لبخند رو لبش بود.

اسممو گفتم و از همسرم حلالیت خواستم.گفتم مهدی رو به تو میسپارم.جو بد و پر استرسی بود.همو بغل کردیم و بوسیدیم که اگه رفتنی بودم ....که خانومه گفت شما هم مشکلی نداری و میتونی بمونی اما وقتتون کمه.باید زود اینجا رو ترک کنید.اون خانومی که با ما بود انگار بوق بود.کسی با اون کاری نداشت.

بدو بدو از راه پله ها اومدیم پایین.نمیدونم چرا از روی پهنای دیوار رد شدیم و چون کفشهای من پاشنه بلند بود فرو میرفت تو نرمی دیوار آخه دیوار انگار داشت ذوب میشد.مجبور شدم کفشامو در بیارم.اول همسرم و بعد منو و بعد اون خانومه.بیچاره تا زنه اومد بیرون گفتم تو رو خدا برو کفشای منو بردار بیار برام.قبول کرد و رفت که بیاره دیدم انگار وقت داره تموم میشه و زنه گیر افتاده و داره تبدیل به نور میشه که بمیره.عذاب وجدان تمام وجودمو گرفت.

دلم نیومد تنهاش بذارم با اینگه میدونستم  اگه تو اون محیط باشم خودمم میمیرم اما دلم نیومدولش کنم.سریع رفتم و دستشو گرفتم.نوری که اونو احاطه کرده بود منم در بر گرفت.گفتم مردم دیگه که با تعجب دیدم که هاله نور از بین رفت و منو زنه سالم موندیم و نمردیم.احساس کردم که طلسمی باطل شده....

انگار یه امتحان بود برای من...

خواب

دیشب خواب دیدم که میخوام برم تو آب شنا کنم.یه عالمه مرد و زن تو آب بودن و مشغول .از دیدن شنا کردنشون هیجان زده شده بودم و ذوست داشتم زودتر شنا کنم. 

برام عجیب بود که همسر مشکلی با این کار نداره.شایدم خارج از ایران بوده.خلاصه قبل از رفتن تو آب دیدم یه قسمت از رودخونه هه خیلی روشنه.خیلی شفافتره.کف آب معلوم بود و پر بود از ماهیهای زیبا و رنگارنگ.واقعا رنگها ماورای تصور ما بودند.معرکه بود .رفتم تو آب قاطی ماهیا.یه کمی میترسیدم اما زود ترسم تبدیل به لذت بردن از محیطی بود که توش رفته بودم.همه قسمت روشن بود و انعکاس نور خورشید تو آب و گرمای آب خیلی قشنگ بود و من سبک در آب شناور ...

حس زیبایی تو آب داشتم.  

راستی به نظرت تعبیر این خوابم چیه؟

موجودات عجیبی به اندازاه یه انگشت بودن که اگه به جایی برخورد میکردن بهش میچسبیدن و ولش نمیکردن در اتاق رو باز کردم رفتم تو یکی از اونا رو دیدم تا اومدم  به خودم بجنبم چسبید به ساق پام یه دفه سوزشی وحشتناک پخش شد تو پام.بی اختیار پامو تکون تکون دادم تا از پام جدا شه اما نشد.با دستم به زور از پام جداش کردم اثر دندوناش گوشت پامو کند عین زالو چسبید به دستم و دوباره همون سوزش دردناک.خم شدم دستمو گذاشتم بین زمین و کفشم که پام توش بود.با پام فشار دادم رو دستمو اون موجوذ رو جدا کردم چسبوندم رو زمین.فشارش دادم تا له شه اما له نمیشد.کشششششش میومد مث آدامس نمیمرد.

اتاق رو سریع ترک کردم .علی داداشمو دیدم بهش قضیه رو گفتم و گفتم که چاره ای نداریم جز اینکه از اینجا بریم.از دور دیدم گرده گلها  تو نسیم باذ رقصانند.یه دفه دیده همون گرده ها دارن تبدبل میشن به اون موجودات کوچیک و ترسناک.سریع وسایلمون رو جمع کردیم ساک به دست کنار خیابون ایستاده بودیم منتظر تاکسی .منو مامانو علی و ...مامان به خانمی که با خونوادش اونطرف ایستاده بود گفت ممنونم ما با تاکسی میریم...

با مامان دویدیم.مامان و من کفش پاشنه بلند پامون بود.تو پیاده رو مامان زمین خورد.با خودم فکر کردم چرا ما کفش پاشنه بلند پامونه چون من کمرم درد میکرد و منع کفشه پاشنه بلند شده بودم.مامان رو بلند کردم.

در اتاق باز بود.صدای هم همه میومد.بی حال در اتاق رو باز کردم.اتاق خاکستری شده بود.نگاه سردم آدم های خاکستری رو رد کرد و به اتاقی که جسد بی جان و عریان مادرم رو برای مراسم قبل از دفن آماده میکردند خشک ماند.سست شدم.ترسیدم.داغ شدم.سرد شدم.قلبم برای فقسه سینه ام بزرگ شده بود و میخواست بترکه.

نمیخواستم اون صحنه رو ببینم مثل مرده ها خودمو رسوندم به خالم که به دیواری تکیه زده نشسته بود.خودمو ولو کردم.تو سرم فریاد بود.همش فکر میکردم چی شد؟؟؟کـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی؟ اینجوری شد.یه دفه دوباره یاد مامانم افتادم داد زدم مــــــــــــــامــــــــــــــــــــان....مــــــــــــــــــــــــــــــــامـــــــــــــــــــــــــــــــان جون چیکار کردی؟چرا مارو ترک کردی.چرا اینقدر زود؟

اشکم خشک بود.چشام خشک بود اما درونم سیل اشک فوارن میکرد.طوفانی در درونم به ساحل کالبدم شلاق میزد.میسوختم.هول بودم.بیتاب بودم.مثل دیوونه ها خم و راست میشدم.مثل آدمهای بی تحمل.مثل آدمهایی که تهوع دارن.حالت تهوع داشتم.جون نداشتم.هزارتا فکر تو  سرم فریاد میزدن.زمزمه میکردن.مامان رفت؟ یعنی مامانم مرد؟ به همین سادگی؟تصور اینکه مادرمو تو قبر بدارن...اون بدن بی جون...اون دستهای مهربون.اون نگاه قشنگ...اون صدای آرامش بخش...وااااااای مامان....نمیدونستم باید چیکار کنم...مثل مرغ پرکنده...دوباره فوران کردم

مــــــــــامــــــــــــــــــــــــــــــان جونم.مامانم.عشقم.مامان جونم قربونت برم پاشووووووووووووو

چشمانم خشک بود گلویم خشک تر.صدایم در مغزم حبس شده بود.همه ریز ریز میگریستند.موهایم آشفته شده بود اما برام مهم نبود فقط و فقط آغوش مادرم رو میخواستم.منگ بودم...خالم رو بغل کردم و گفتم دیدی خاله جون مامانم رفت.بی مادر شدم.بی پشت و پناه شدم.زندگیم رفت.مامانم......

و های های گریستم.

عین دیونه ها ساکت شدم ....به فکر رفتم.خیره موندم به یه نقطه ...به خالم گفتم خاله جون مامانم دوست نداشت کسی بدنش رو ببینه و اشاره کردم به اون اتاقه.گفتم حتی گفته بود دوست ندارم کسی از آشناها تو غسالخونه سشتنمو ببینه .خالم با تعجب پرسید راس میگی؟ خوذش گفت؟ و من دوباره مثل اینکه چیزی یادم بیاد داد زدم .مامان مامان جون.

جیغ زدم

ممممممممممممماممممممممممممممممممممانم.مـــــــــــامـــــــــــــــان جون.

دلم میخواست هیچوقت این اتفاق نمیافتاد.لباس سیاه تنم بود ..همه چیز سیاه بود .خاکستری بود.

صدای جیغم  و ناله ام پبچید تو حفره مغزم.صدام کلفت و آهسته شد.بم شد.زمان کند شد...چشمانم باز شد ..سقف خاکستری کم کم واضح شد.اتاق غرق در سکوت صبحانه بود...وسط قفسه سینه ام میسوخت...بغضم ترکید.

طوفان درونم از قاب چشمان بیرون زد...

های های گریستم با صدای بلند .دست خودم نبود.

در درون فریاد میزدم مامام جون.

خوشحال بودم اما هنوز به کابوسی که دیده بودم متصل.صحنه ها عین فیلم از جلوی چشمم عبور میکردند.صدایی آرومم کرد ..دستی نوازشم کرد.لبی گونه های خیسم رو غرق در بوسه کرد...همسرم بود که میگفت عزیزم تو خواب دیدی... 

                                                                 و من هق هق میگریستم  

                       


کابوس بدی بود. 

 

پی نوشت:هنوزم تو شوکم.گیج.منگم.تا ۴ بعد از ظهر خوابیدم.هنوزم سرم درد میکنه .زمان رو گم کردم.نمیدونم اون موقع خواب بودم یا الان.اصلا چی شد؟؟؟؟؟ 

ببخشید حالم زیاد خوب نیست.......................................................................

خواب

دیشب خواب وحشتناکی دیدم.   

قسمت اول:تو حموم بودم دیدم یکی میخواد بیاد منو بکشه.داشت در حمومو به زور باز میکرد.خیلی ترسیده بودم در حالی که داشتم مقاومت میکردم که تو نیاد تیغ ابروم رو برداشتم تا اگه خواست بهم آسیبی برسونه از خودم دفاع کنم. 

حمله کرد تو حوم.داشتم سکته میکردم.نمیتونستم داد بزنم.منگ بودم.آب حموم داغ داغ داشت از تو شیر زمین موزاییک شده حمومو داغ میکرد.نمیخواستم بمیرم.مجبور شدم تیغ تیز رو فرو کنم تو گلوش اما انگار کافی نبود....خون همینجوری میپاشید اینور اونور...تیغ رو که فرو کرده بودم تو گلوش در آوردم و فرو کردم تو چشاش.وای خیلی ناجور بود.داشتم پس میافتادم.من شل شده بودمو اون تقلا میکرد.و رد خون با آب حموم تو چاه  میرفت. 

همسر گرامی که این صحنه رو دید و حرفامو شنید هم ترسید و هم گفت کار دیگه نمیشد بکنی تو از خودت دفاع کردی.بعد گفت برم بیرون.نمیدونم چقدر طول کشید ...وقتی برگشتم دیدم بدن یارو تیکه تیکه شده و کنار تولت پهن شده.یه تیکه از دستاشم افتاده بودتوی کاسه توالت.همه جا لزج شده بود...........حالم به هم خورد.....  

                  ¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤

قسمت دوم:دیدم به یه نفر خونه مچانی دادن...فک کنم از طرف خ۳ا۳م۳ن۳ه ای بود و زنه داشت تو تلویزیون صحبت میکرد و داشت ازشون تعریف میکرد.منم کلافه شدم بودم .داد زدن که اگه به این مدن چرا به ماهایی که خونه نداریم کمک نمیکنن.چرا دولت فکری به حال ماها نمیکنه و شروع کردم بد و بیراه گفتن.نمیتونم موقعیت و حس خوابمو بگم.فقط میدونم تو یه کوچه پهن بودم.انگار منو تحت نظر داشتن.یه پس بچه یه اسلحه دستش گرفته بود و میخواست منو باهاش بزنه.خیلی ترسیده بودم.همش اینور اونور میرفتم که یه وقت تیره بهم نخوره.داشتم میمردم از ترس.بعد پسره اومد تو خونه و با هم درگیر شدیم.اونقدر زدمش که نگو ازش خیلی ترسیده بودم با اینکه کوچیک بود.بعد پرتش کردم بیرون .دیدم از اونیکی در خونه اومد تو عوضی .یه سیم بلند آورد گذاشت تو اتاق هال که سیمه به چند تا دینامیت وصل بود .تا اومدم بگم داری چیکار میکنی گفت میخوام زندگیتو آتیش بزنم و ضامن دستگاه رو فشار داد .دینامیتا ترکیدن اما آسیبی به من نخورد فقط وسط خونه آتیش گرفت.دیگه داشتم روانی میشدم.محکم  کل هیکلشو گرفتم تو دستم و بردمش رو هوا و از در خونه اومدم برون و با تمام قوا پرتش کردم پایین پله ها.نگران بودم که نمرده باشه اینقدر که بد کوبیدمش زمین...اما دیدم نه سر مر گنده پا شد رفت بلاخره. 

اه...اینم خواب بود من دیدم.   

                  ¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤ 

فرداشم دوباره خوابشو دیدم ...همین بچه هه رو میگم.نمیدونم چی از جونم میخواد آشغال عوضی.. 

حالا جالب اینه که شب قبلشم خواب دیدم تو خونمون دوتا مار دارن اینور اونور میرن.مارها خاکستری.هرچی میخواستم از شرشون خلاص شم نمیشد ..البته آخرش خلاص شدما.ماره به جای من یه پرنده هه رو خورد. 

خدا به خیر بگذرونه

خواب

دیشب خواب عجیبی دیدم.انگار به آینده سفر کرده بودم.یه عده داشتند عکس میگرفتند .نمیدونم کجا بودیم فقط میدونم  من با اینکه نمی شناختمشون تقریبا باهاشون خودمونی شده بودم.البته این از خصیصه های منه که زود میجوشم با آدما. 

خلاصه .....دیدم یه صفحه از جنس پلاستیک فشره  و نازک مثل جلد کتاب ولی کوچولو تر و شفافتر دستشونه و با اون دارن عکس میگیرن.صفحه طوری بود که مث شیشه اونورش معلوم میشد.ازشون پرسیدم میشه عکسها رو نشونم بدید؟ اونا هم با همون صفحه عکسهایی رو که گرفته بودند نشونم دادند.عکسها تو همون صفحه ظاهر و محو میشد و عکس بعدی میومد.حتی عکس من رو هم نشونم دادند اما با کمال تعجب دیدم اون عکس من نبود.یکی دیگه بود ... 

من ازشون پرسیدم  این دوربین شما شبیه یه لبتاپ شیشه ای هست که دکمه هاش فینگرتا چه؟ چون برام کلی عجیب بود.نمیدونم چی بود این خوابم؟؟! البته بگما چند ماه پیش هم خواب دیدم رفتم چند سال آینده حتی بهم گفتن چه سالی هستیم ...نمیدونم شاید سال ۱۸۰۰  خورده ای یا بیشتر .فقط میدونم داشتن آدمای باهوش رو از آدمای کم هوش جدا میکردند اونم با یه روشای عجیب غریب که خیلی ترسناک بود.سر صورت من رو هم یکی از جنس خودم داشت منگنه میکرد.البته فکر کنم داشت یه سری رادار تو اجزای صورت و سرم کار میگذاشت.و من تنها چیزی که ازش پرسیدم این بود که الان چه سالی هستیم؟!( وقتی از دو طرف داشتن لبام رو به هم (لب بالایی رو لب پایینی) منگه میکردن قشنگ درد رو حس کردم.انگار تو واقعیت بودم).

اونم با ترس و نگرانی از اینکه کسی نفهمه داره با من حرف میزنه سریع گفت سال فلان...اون موقع یادم بودا ...ای کاش یادم میموند چه سالی بودم.فقط میدونم که چندین قرن بعد رو دیدم.  

 

بعد از دیدن خواب عکاسیه رفتم به گذشته و دیدم یکی از افراد رومی هستم.فکر کنم مرد بودم.انگار نصیحتی به ملکه کردم و او نپذیرفت و میخواستن منو بکشن.یکی از سربازان قویش اومده بود و با شمشیر منو تهدید میکرد و هی بهم ضربه میزد که من بترسم و فرار کنم ولی من سر جام ایستاده بودم و برای اینکه به ملکه ثابت کنم وفادارشم تکون نمیخوردم و ضربه ها در من اثری نداشت..البته احساس میکردم بهش علاقه مند هم هستم.خدا به خیر کنه.

کابوس

چند روز میشه که به خاطر سرمای زیادی که تو خونه حاکمه نتونستم به کارای خونه برسم.دیشب خواب دیدم با همسر رفتم بیرون .وقتی برگشتم با دختر عمم بودم نمیدونم ییهو از کجا اومده بود توماشین ما.خلاصه ما رفتیم سمت خونه و من از اونجایی که میدونستم خونه به هم ریختست نگران شدم چون باهاش رو در بایستی داشتم و فکر کنم برای سومین بار تو این ده سال میومد خونمون.

در رو که باز کردم دیدم وااااااااای اون یکی عمه ام با با بچه هاش و نوه هاش و مامانم اینا اومدن خونمون.داشتم سکته میکردم.بد تر از همه این بود که دیدم خونمو تمیزم کردن و پسر عمه وسطیه داره جاروبرقی میکنه اتاقا رو.

وای که چقدر خجالت کشیدم.ولی هیچکدوم به روی خودشون نیاوردن که خونه رو تمیز کردند.از دیدن مامانم اینا هم خیلی خوشحال شدم.داشتم به مامانم میگفتم مامان من هر وقت خونم به هم میریزه یکی میاد.

آخه همینه واقعا یک سالم خونم تمیز و مرتب باشه هیشکی بهم سر نمیزنه.همچین که به هم میریزه یه قشون تشریف میارن ...

قبل داشتم خواب میدیدم که ما رو گروگان گرفتن و میخوان بکشن.تو یه درگیری تیر خورد به سرم.جالب اینه که تو سرم یه درد گنگ بد جور پیچید و بعد خون هلپ هلپ از سر میریخت رو صورتم.از ترسم نگاه نکردم ببینم خونه یا نه.البته تا میدونستم خوابم.ولی باز یه جوری بودم.انگار یه بچه کوچولوی یکی دو ساله بغلم بود.یا اینکه مهدی کوچولو شده بود.من خودمو زدم به مردن که بتونم کاری بکنم.افتادم رو زمین.بعد یکیشون اومد سرمو چنان فشار داد ببینه من عکس العمل نشون میدم یا نه.منم از ترسم تکون نخوردم ولی از درد مردم.ولی فکر کنم پاهام یه تکون خورد و یارو فهمید زنده هستم.

خیلی استرس داشتم.ولی بلاخره تونستم با اون حال ازشون فرار کنم.یعنی یه عده دیگه ما رو فراری دادن فکر کنم.رفتیم به جایی که اونا ما رو فراری دادن.یه آپارتمان بود .قشنگ بود ولی بعدش فهمیدم افتادم تو دام یه عده سیاسی خفن که مخالف موسوی بودند و کارهای خطرناک میکردند.از این بسیجیهای مذهبی تیر بودند که میخواستن من براشون کارهایی رو انجام بدم.جو بدی بود.من از سیاست اصلا خوشم نمیاد.

خلاصه خواب خوبی نبود.کلا همش نگران بودم تو خواب. 

 

پ.ن:وقتی تیر به سرم خورد قشنگ حس مردن رو درک کردم.بدنم کم کم داشت سرد و بیرمق میشد چون خون مث چی ازم میرفت و داغیش رو رو سمت چپ صورتم حس میکردم.