اینجا زمان مرده

!به احترامش چند لحظه سکـــــــوت

اینجا زمان مرده

!به احترامش چند لحظه سکـــــــوت

سلام-بچه ها از همتون عذر میخوام-مهتاب سادات عزیزم مخصوصا از تو که این همه بهم لطف داری-بهتون سر میزنم میخونمتون-اما با گوشی موبایل نمیشه کامنت گذاشت-در حال حاضر دسترسی به نت ندارم-میبوسمتون-دوستون دارم-فقط میتونم از طریق ایمیل باهاتون در تماس باشم-

تا به کی؟

حالو روزم خوب نیست..انگار تصادف کردم.تمام بدنم در میکنه.از سر تا پام. 

تا به کی تاوان زنانگی را پس باید داد؟! 

تا اطلاع ثانوی تعطیل!

داشتم از درد به خود می پیچیدم......  

همسایه ها گفتند:  

چقدر قشنگ قر می دهی! 

و سالهاست .... 

رقاص پردرد خیابانهایم !

زنانگی...


گاهی دلت از زنانگی می گیرد  

  


می خواهی کودک باشی 

 

   

دختر بچه ای که به هر بهانه ای به آغوشی پناه می برد 

و آسوده اشک می ریزد بی هیچ  

 

 زن که باشی  

 

 

 باید بغض های زیادی را بیصدا دفن کنی که مبادا...

این روزها

این روزها حجم زیادی از خدا را نفس می کشم 

من مقدس شده ام 

و شاید به پایان زندگی ققنوس رسیده ام

دلم برای پروانه های آبی کوچک تنگ می شود وقتی در امتداد کودکی دلتنگم

کسی مرا نخواهد فهمید

مرا زمستان با خود برده است گویا ....

حرفی برای گفتن هست....

سلام. 

الان حالم زیاد خوب نیست...دیروز خیلی گریه کردم الان چشام میسوزه...خیلی حالم بد بود.دلم به پهنای یه دنیای بزرگ گرفته بود.آخه دلتنگی خیلی بده. 

دلتنگی برای کسی که نمیدونی کیه و چیه و ندیدیش....گاهی وقتا از خودم حرصم میگیره که چرا یه دفه اینجوری میشم.نمیدونم طرف مقابلم تا چه حد ارزش داره که براش اینجوری اشک بریزم.اما  در حال حاضر میدونم که داره. 

نمیدونم چرا وقتی حتی یه قطره اشک از چشام میاد سر درد میگیرم.حالا ببین دیروز من چقدر اشک ریختم و الان چه سر درد وحشتناکی دارم. 

دیروز با مهتاب صحبت کردم.چقدر خوبه آدم با یکی درد دل کنه.خیلی دوست داشتم بیشتر با هم صحبت کنیم اما کارهام خیلی زیاد بودند و اونم زود رفت. 

دیر وقت بود که همسر گرامی اومدن.هنوز بغض داشتم.رفتم بغلشو گفتم بغلم کن....داشت یه تیکه از جوجه نیمه سوخته سرخ شده که از ظهر مونده بود رو میخورد(قربون صدقم رفت).تو آشپز خونه بودیم.تو ب غل ش بودم.دستاش چرب بودن نتونست دستاشو دورم حلقه کنه اما من محکم بغلش کردم.یاد اتفاقات اونروز و گریه هام افتادم. 

بهش گفتم بغلم کن من کمبود شوهر پیدا کردم.خندش گرفت اما من یواشکی اشک ریختم.نفهمید.غذاشو دادم خورد.بعد طبق معمول نشست با مهدی بازی کردن.(پلی ۲) 

منم درازکشیدم رو تخت و هندزفری رو گذاشتم رو گوشمو چشامو بستم.... 

آهنگ آرامش از بهنام صفوی خیلی قشنگه ..چند با گوشش دادم.به اتفاقاتی که تو روز افتاده بود فکر کردم.به داستان عمو جغد شاخدار:(...پایان بدی داشت. 

صدای خنده ی مهدی و همسرم از تو هال میومد و دله من گریون بود.صداش کردم: نمیای بخوابی...گفت چرا الان میام.اما من میدونستم که نمیاد.............. 

امان از این مردای غافل!!!امان. 

نفهمیدم کی خوابیدم اما نزدیکای صبح بود طبق عادت که مهدی رو بیدار میکردم پا شدم از خواب. 

همسر گرامی کنارم نبود.مهدی کج و کوله  خوابیده بود.پا شدم  برم wc دیدم تو هال همونجا کنار دم و دستگاه پلی استیشن خوابش برده. 

عصبی شدم.با خودم گفتم ینی تا این حد؟؟؟...............؟؟؟ از لجم هیچی زیر سرش نذاشتم.اومدم و دوباره خوابیدم.خیلی ناراحت شدم.  

الانم که بیدار شدم خیلی خسته ام.یه چیزی واسه ناهار درست میکنم.هنوز نتونستم با مامان بیرون برم.اما احتمالا امروز میرم.مهدی رفت خونه دوستش.خیلی خوشحال بود.همیشه از اینکه خوشحالش کنم احساس غرور میکنم.خیلی برام لذت بخشه .  

الان مهدی نیست.صدای دموی بازهای پلی هنوز داره میاد از تی وی چون مهدی خاموش نکرد تی وی رو.همسر گرامی هنوز خوابه.مثلا کار داشت. 

منم که بیحالو خسته ...کلافه.کمرم هم خیلی درد میکنه.یه مدت نباید بیام تو نت.تا خوب شم.البته بعید میدونم.چند بار میلمو چک کردم.چند با.یاهو مو چک کردم.اما هیچی.خبری نیست. 

برم دیگه تا بیشتر از این حوصله ی کسی رو سر نبردم.