اینجا زمان مرده

!به احترامش چند لحظه سکـــــــوت

اینجا زمان مرده

!به احترامش چند لحظه سکـــــــوت

آخه آدم تا چه حد میتونه بی سواد باشه؟؟؟

دیروز با مامانم رفته بودم شلوارم مهدی رو عوض کنم،موقع برگشت رفتیم نونوایی سنگکی نون بخریم که این عکس نظرمو جلب کرد.خندم گرفت به مامانم گفتم مامان کنجد درسته یا کونجد؟ بعد به این نوشتهه اشاره کردم.خوشبختانه خلوت بود نونوایی و من تونستم این عکسه رو بگیرم.

 

 

              

                     به چی فکر کردی اینو نوشتی؟؟؟؟ نان کونجدییییییییییییییییییی؟؟؟؟؟؟

یلدا مبارک

شب ولادت میترا ،الهه ی مهر بر آن شویم همانند پیشینیان

اهریمن وجودمان را مغلوب ساخته تا روشنایی مهر و محبت در دلمان

جوانه زندو بذر عشق و دوستی طولانی ترین شب سال را منور کند . . . 

خوشیهایتان چون شب یلدا طولانی باد.   

                                         

                

                                       

هیشکی اینجا نیست؟.... 

اومدم دیدم هیشکی کامنت نذاشته. حالم و دلم با هم گرفته شدن:( 

مهدی مریض شه از ۳ شنبه.بساطی داریم باهاشا.بچم خیلی مظلومه اما خب من باباش آروم قرار نداریم.البته بیشترم منآ.خلاصه که امروزم نفرستادمش مدرسه.نگرانه درس و مشقشه طفلکی.این چند روزه همش هذیون میگفت.منم بسته بودمش به شربت لیمو شیریرن با عسل یا آب پرتقال با عسل...خلاصه این عسله همه جا کاربردی بود.دیروز حالش خوب بودا اما شب و نزدیکای صب حس کردم دوباره داغ شده.صب هم که بیدارشدم واسه معلمش اس دادم که مهدی مریضه امروزم نمیاد.البته قبلش زنگ زدم اما کسی جواب نداد.الانم تو خونه تنهام.حوصله ندارم.منتظرم همسر جان بیان ببینم چی شد. 

فکر کنم امروز همسر جان غذا سازمو هم بگیرن از نمایندگیش.آخه خراب شده بود.خوشحالم از اینکه دوباره بیاد تو خونمون.آخه اصای دستم بود.اینو خانومایی که میخونن بیشتر درک میکنن.منم برم به کارام برسم.الام مهدی بیاد باید تقویتش بکنم.یادم نبود راستی برم شلغمه رو ردیف کنم که اونم عالیه.اوکی...فعلــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــا.

جایت در روز تولدم خالی بود..........بسیار!

امروز روز تولدم بودن اینکه جشنی برام گرفته شه یا سورپرایز شم.خونه اکی اینا اوکی نشد امروز رفته بودن واسه قولنامه کردن که نشد.دیروز همسر گرامی به مناسبت تولدم یه سرویس کوچولو گردنبند و انگشتر برام خرید البته اون سورپرایز بود برام.خیلی خوشحال شدم.فکر نمیکردم یادش باشه.


سالها پیش در چنین روزی(یک روز سرد پاییزی)کودکی به دنیا آمد که هم اکنون اینجا زمان مرده از آن اوست.

تولدش مبارک.

نقاب...



امشب از اون شباییه که بد جوری دلم گرفته ،خودمم نمی دونم چرا ؟ تا حالا شده که اینجوری بشی؟ واسه من که زیاد اتفاق افتاده... ولی بعدش  فهمیدم دردم از چیه ؟!!! 

دلم گرفته  از خودم ،از روزگاری که انگاری دنبالش کردن و آدماش.... 

آدمایی که از روی نقاب  خودشون در باره نقاب منو تو قضاوت میکنن.حس می کنم دنیام شبیه مهمونی بالماسکه شده ...  جالبه !...خودمم روی صورتم ماسک گذاشتم!...خنده تلخی رو لبام نقش میزنه ... چاره ای نیست..دنیامون اینطوریه..!!!!


می خوام برش دارم اما نمی تونم، می خوام خودم باشم ،اما نمی ذارن.اونقدام بی اراده نیستم ولی امون از این آدما .... 

تا حالا شده بخوای اون نقاب و برداری و خودت باشی ؟  

من خواستم ... خیلی وقتا خواستم بچه بشم ، برم به اون روزای بادبادکی...  

به اون روزای قشنگ که پر بود از شادی ...غصه ای نبود ....هر چی بود قصه بود...... 

 به اون روزایی که آدماش شکلاتی بودند .دنیا رنگی بود .مثل رنگین کمون...هنوز وقت نقاب زدن نبود.........

دلم تنگه واسه کوچه های تنگ و برفی  خونه مامان بزرگم... 

واسه اون سحری که با صدای کلون در، لبخندشو میدیدیم و کرسی گرم و نرم و قصه های مامان بزرگ.....   

واسه بوی شمعدونی لب حوض پر از ماهی..واسه ی حیاط خونه بچگیم.... 

واسه بازی لی لی..گرگم به هوا..واسه هر چیزی که جا گذاشتم...

آخ که دلم  گرفته ..بد جوری گرفته... هوای باریدن داره .....شاید پشت نقاب راحت تر بشه  گریست..


تا حالا دلت خواسته ساعت عمرتو به عقب برگردونی؟ چقدر؟ چند ساعت؟ 

 منم دلم خواسته.. ساعت عمرمو به گذشته برگردونم برم و چیزایی رو که توگذشته ها جا گذاشتمو بر دارم...کودکی ...جوونی...عشقهای کودکانه... عروسک پارچه ای مامان بزرگ و صدای زنگ در حیاط وقتی بابا بزرگ میومد ... دلم براتون تنگ شده ... 

دلم از خودم گرفته ... 

از خودم که اون رویاهای قشنگ رو همونجا گذاشتمو سوار اتوبوس  عمر شدم .  

دل تنگ کوچه پس کوچه های مدرسه ام هستم تو اون روزای سرد زمستونی ...  

چقدر انتظار میکشیدم تا بارش برف و از اسمون ببینم...چه ذوقی میکردم...  

دلم هوای زمستون کودکیمو کرده ... چرا سرد نبود ...چرا وقتی آدم برفی میساختم سردم نمی  

شد؟ چرا زود آب نمی شد؟

نمیدونم چند وقته آدم برفی نساختم؟ ! چرا نساختم؟ چرا یادم رفته؟   

میخوام بچه بشم می خوام نقابمو بردارم... 

                           میخوام آدم برفی بسازم حتی اگه خیلی زود آب شه و خاک بشه    

اما زمستون کودکیم کجاست؟  

چرا هیچ زمستونی ، مثل زمستون کودکیم نیست؟!!!..و هیچ تابستونی مثل تابستون  اون موقع ها طولانی نیست ؟؟؟ 

 دلم بد جوری گرفته ... شاید می خواد بباره ... 

از این روزای تکراری،آدمای کاغذی،دنیای خاکستری ... 

و...و... این نقاب ..این نقاب تقلبی... 

کاش میشد به جای اون همه قشنگی این نقاب لعنتی رو جا میذاشتم .کاش میشد ........ 

تا حالا شده بخوای اون نقابو برداری؟ 

من خواستم..........  

                             اما...................

فرصت یا امتحان

خواب دیدم از یه راهرو قدیمی که انگار پله هاش فلزی زنگ زده بود بالا میریم.منو آقای هعمسر و یه خانوم دیگه بودیم.شوهرم هی میگفت بابا این کار خطرناکه ما که نمیدونیم اونجا چه خبره نباید بریم تو.منم که از کنجکاوی داشتم میمردم بی توجه به غرغر های همسرم از پله ها بالا میرفتم تا اینکه به یه در زنگزده رسیدیم.در رو باز کردم.انگار یه انبار بود و اونمن قدیمی.رفتیم تو ...تو فضا پر بود از نورهای بنفش و آبی...یه چوری بود.گوشه کنار اسباب اثاثیه درب و داغون و بلا استفاده به چشم میخورد ..چشمم همینطور که داشت اطراف رو ور میزد روی یه میز با سه نفر که پشتش نشسته بودند متوقف شد.

یه خانوم با موهای مجعد که انگار یه کمیم نامرتب بود و دو آقای کت شلواری.خانومه عینک زده بود.بهشون سلام کردیم.هول کرده بودیم که چرا زودتر ندیده بودیمشون.خانومه خیلی مهربون بود و یه کم شوخ طبع اما آقایون چیزی نمیگفتن.خانومه یه لیست جلوش بود با یه عالمه اسم.جلوی اسم کسانیم که قرار بود بمیرن تیک خورده بود.اسم شوهرمو پرسید.رنگم پرید.همینطوری که اسما رو چک میکرد رسید به اسم همسرم.به جلوی اسمش که تیک نخورده بود نگاه کرد و گفت شما هنوز فرصت دارین برگردین.خوشحال شدم.اونم همینطور.خانومه لبخند رو لبش بود.

اسممو گفتم و از همسرم حلالیت خواستم.گفتم مهدی رو به تو میسپارم.جو بد و پر استرسی بود.همو بغل کردیم و بوسیدیم که اگه رفتنی بودم ....که خانومه گفت شما هم مشکلی نداری و میتونی بمونی اما وقتتون کمه.باید زود اینجا رو ترک کنید.اون خانومی که با ما بود انگار بوق بود.کسی با اون کاری نداشت.

بدو بدو از راه پله ها اومدیم پایین.نمیدونم چرا از روی پهنای دیوار رد شدیم و چون کفشهای من پاشنه بلند بود فرو میرفت تو نرمی دیوار آخه دیوار انگار داشت ذوب میشد.مجبور شدم کفشامو در بیارم.اول همسرم و بعد منو و بعد اون خانومه.بیچاره تا زنه اومد بیرون گفتم تو رو خدا برو کفشای منو بردار بیار برام.قبول کرد و رفت که بیاره دیدم انگار وقت داره تموم میشه و زنه گیر افتاده و داره تبدیل به نور میشه که بمیره.عذاب وجدان تمام وجودمو گرفت.

دلم نیومد تنهاش بذارم با اینگه میدونستم  اگه تو اون محیط باشم خودمم میمیرم اما دلم نیومدولش کنم.سریع رفتم و دستشو گرفتم.نوری که اونو احاطه کرده بود منم در بر گرفت.گفتم مردم دیگه که با تعجب دیدم که هاله نور از بین رفت و منو زنه سالم موندیم و نمردیم.احساس کردم که طلسمی باطل شده....

انگار یه امتحان بود برای من...

مرد یک فاعل است.  


زن یک عاشق و نه یک فاعل   

مرد ذهن است و زن دل  


مرد می تواند چیزهایی بسازد  

 

 اما نمی تواند موجب تولد حیات گردد...  

 

 چنین تولدی نیازمند باروری است   


مانند باروری خاک  

بذر بر خاک می افتد در آن محو می شود  

و روزی حیاتی نو پدیدار می گردد.

کلی نوشتم اما پاکش کردم. 

دیروز خالمو دیدم.حال ظاهریش بد نبود.کی عملش میکنن نمیدونم!  

بنده خدا خودش میدونست سرطان داره میگفت بچه هام نمیدونن به روی خودتون نیارید در صورتی که اونا اینو میگفتن.حال خوبی نداشتم. 

مامانم خیلی بیتابی میکنه چون با این خالم خیلی جور بودن.پشت سر هم دنیا اومدن.اما به خاطر یه سری حرف و حدیث و مشکلاتی که دختراش برای ما بوجود آوردن رابطشون بد شد. 

مامانم میگفت بذار خوب شه بخدا تلافی میکنم و ... 

با خودم گفتم الحق که ما ایرونیها مرده پرستیم و تا زمانی که سالمیم قدر همو نمیدونیم.خدایا حال خالمو خوب کن.با خالم خیلی صحبت کردمو خیلی تاکید کردم که از قدرت فکرش استفاده کنه و خودشو نبازه و قوی باشه. 

این روزا بدجوری درگیر خرید یه گاز مناسب هستم.همش تو نت سرچ میکنم ببینم چی خوبه؟

خواب

دیشب خواب دیدم که میخوام برم تو آب شنا کنم.یه عالمه مرد و زن تو آب بودن و مشغول .از دیدن شنا کردنشون هیجان زده شده بودم و ذوست داشتم زودتر شنا کنم. 

برام عجیب بود که همسر مشکلی با این کار نداره.شایدم خارج از ایران بوده.خلاصه قبل از رفتن تو آب دیدم یه قسمت از رودخونه هه خیلی روشنه.خیلی شفافتره.کف آب معلوم بود و پر بود از ماهیهای زیبا و رنگارنگ.واقعا رنگها ماورای تصور ما بودند.معرکه بود .رفتم تو آب قاطی ماهیا.یه کمی میترسیدم اما زود ترسم تبدیل به لذت بردن از محیطی بود که توش رفته بودم.همه قسمت روشن بود و انعکاس نور خورشید تو آب و گرمای آب خیلی قشنگ بود و من سبک در آب شناور ...

حس زیبایی تو آب داشتم.  

راستی به نظرت تعبیر این خوابم چیه؟

خالم

حال خالم اصلا خوب نیست.همون خالم که تو خواب پیشش نشسته بودم.سرطان تخمدان گرفته بنده خدا و مث اینکه پیشروی بدی داشته.خالم هیچیش نبود..نمیدونم چی شد اینجوری شد.امروز قراره عمل شه.نفیسه که میگفت سرطان به کبد و ریهاش هم سرایت کرده.واییی خدای من خیلی نگرانم.نکنه خوابی که دیده بودم تعبیرش خالم بوده؟ 

چند ماه پیش هم خواب افتادن دندون بالایی سمت راستمو دیدم.دندونای جلو نبود.خدای من خیلی نگرانم.سعی کردم به دختراش کلی انرژی مثبت بدم اما خودمو چیکار کنم؟ 

امروز با مامان و اکی میریم بیمارستان سر بزنیم بهش.ایشالا که خوب شه..نمیدونم چقدر احتمال خوب شدن داره چون تو نت که سرچ کردم چیزای خوبی نخوندم:( 

براش دعا کنید.