اینجا زمان مرده

!به احترامش چند لحظه سکـــــــوت

اینجا زمان مرده

!به احترامش چند لحظه سکـــــــوت

وای خدای من تا چند ساعت دیگه سال ،نو میشه.نمیدونم چرا من هیچ ذوق و شوقی ندارم.اصلا انگار نه انگار.

سلام .یه چند روزی میشد که نبودم.آخه سرم خیلی شلوغ بود.از قبل هم از دست همسر گرامی ناراحت و شاکی بودم و بگو مگو هایی هم داشتیم.دلم میخواست برای عید یه تغییراتی به وضع نا به سامون خونه بدم.ولی او هی میگفت الان وقتش رو ندارم.الان نمیتونم.بعدآ بعدآ بـــــــــــعدآ.خلاصه اینکه من هم افتادم سر لج که اگه این کارا رو نکنیم من هم عید میشینم تو خونه و نه جایی میرم و نه میذارم کسی خونم بیاد.این گذشت و روز شنبه خواهرم (زیر خط سکوت )بهم زنگ زد و گفت برای فردا یعنی امروز از آتوسا وقت بگیرم برای من و مامان و خودش چون واقعا دیگه فرصت این کارا رو نمیکردیم.

با کمی دو دلی زنگ زدم و برای هفت صبح وقت گرفتم و وبعد به همسر گرامی زگنگیدمو قضیه رو گفتم.او هم با کمی ناراحتی گفت بابا من که گفتم هنوز پولمو  ندادن و...... 

من هم که ازش دلش خوشی نداشتم خیلی عادی اس ام اس دادم و گفتم نمیدونم تو که میخوای پولتو بگیری  الان از داداشی!کسی!قرض کن بعدا که پولتو گرفتی پسش بده این دیگه مشکل خودته. من نمیدونم دیگه!و تماس قطع شد .البته بگما  این کارو کردم چون یه جورایی میخواستم حالشو بگیرم. 

بغض داشتم و دستم به هیچ جایی بند نبود .هر چی باشه مرده دیگه.ولی باز میدونستم اگه من بخوام میتونم کاری رو که خودم میخوام انجام بدم.مغرور تر از این حرفها بودم.خودش هم اینو میدونست.نیم ساعت بعد زنگ زد و گفت که فردا باید برم شرکت اونم از هفت صبح و نمیتونه خونه بمونه  و من دیگه آتیش گرفتم.همش بهش دری وری میگفتم البته نه بد  بد ها ولی اگه این کارو نمیکردم باید یه دعوای مفصل راه مینداختم تا دلم خنک میشد.  

حدود 8  شب اومد خونه و من کلافه و ناراحت  زیاد محلش نذاشتم.فقط جواب سلامشو دادم.هر سوالی میکرد خیلی خشک و کوتاه جواب میدادم.بعد نمیدونم چی شد که خود به خود بحث کشید به اینکه او نمیتونست ÷سر کوچولو رو  نگه داره و من گفتم که وقت ندارم و باید برمو ..... 

اینجا زمان مرده

سلام ! 

هیچ اشتیاقی به اومدن بهار ندارم... 

 

                                                     بهارتون مبارک

مرغ خونگی

همین الان یه سری نوشته بودم که به خاطر بی احتیاطیم پاک شد.حالم بد گرفته شد.چون زیاد نوشته بودم.بگذریم. خلاصه میکنم. 

صدای زنگ در اومد. صاحب وی سی دی بود. مجبور شدم دروغ بگم.به خاطر بد قولی همسر! 

دیشب علی آقا نیومد خونه مون.دیشب دیر رسیدند. 

اصلا حال و حوصله ندارم...شدم مرغ خونه_به گفته همسر_ 

خدا کنه همه چی اوکی شه منم از این بی حالی بیام بیرون... 

برای خودم نگرانم!!!  

یه نیمچه خونه تکونی هم کردم...

تخته بازی کردم تا الان ولی همشو باختم...شاید به خاطر این انرزی منفی لعنتیه که وجودمو پر کرده...   

                         

کاش میشد از پوسته درونم بیام بیرون یه جور دگردیسی داشته باشم.یکی دیگه شم...... 

کاش میشد....

...

نمی دونم چم شده؟ همش دلم می خواد بخوابم .روز یک شنبه باز بابا و مامان و محمود اومدن خونمون.آبگرم کن دیواری رو بردن بالا تر .سماورم رو هم درست کرد محمود.جای یخچال رو هم تغییر دادیم.البته همه کار ها رو محمود و بابا انجام دادند.اولش که اومدن خیلی حالم بد بود. کسل و کلافه بودم.مثل الان ولی بعد بهتر شدم. 

همسر جان هم شب اومدن خونه.خلاصه روز یک شنبه یعنی دیروز قبل از رفتن زد تو ذقمو گفت لوستره سنگینه و جدیدتر میگرفتی و از این جور حرفا.منم که حال و حوصله نداشتم زیاد باهاش بحث نکردم.گفتم اگه نخواستی مامان اینا میخوانش. 

امروز با صدای زنگ در خونه از جا پریدم.ساعت ۱۰ بود.هنوز آشپز خونه کار داره.جواب زنگ در رو ندادم . حال آدمیزاد رو ندارم.خـــــــــــــــــیلی کسلم. همش دلم میخواد بخوابم....    

 

 

                        

واژه های کوچولو

واژه های پسر کوچولوی مامان. 

 

یقه شلوار:کمر شلوار  

 

آستین شلوار:پاچه شلوار 

 

اسخدون:استخوان.استخون 

 

پیشپیشگودی:پیچگوشتی 

 

مادباشویی:ماشین لباس شویی 

 

میقرجه:میچرخه 

  

مامان پهمینه:مامان پشمینه!!! مامان فهیمه  

 

اودا:خدا (بر وزن خدا)

 

وقتی میخواست گریه کنه اعلام میکرد.مثلا تا میخواست گریه کنه میگفت گــــــــیـــــــــــه(بر وزن گریه) 

 

دایاری:دارایی(اداره دارایی) 

 

یه مدتی  رو *میخوام* کلید کرده بود.مثلا وقتی میخواست بگه میخوام برم پارک میگفت میخوام میخوام میخوام میخوام برم ...  

  

          

                   پسر کوچولوم تو سن یک سال و خورده ای

                                * قربونت برم الـــــــهی مامان جون*

پنجشنبه پونزده اسفند

بهار-بیست دات کام   تصاویر زیبا سازی وبلاگ    www.bahar-20.com

          

پنجشنبه بعد از خوردن  ناهاری که مامان جون درست کرده بود(وای که چه مرغی درست کرده بود با اون فر رو گازیش) حاضر شدیم که بریم خونه الهه! 

البته بعد از ظهر شده بود که کیک رو گرفتیم و دو بسته شمع خوشگل و خونه الهه.محمود بادکنکا رو گذاشته بود رو میز وسط مبلها.تا رسیدیم مشغول باد کردن بادکنکا شدیم حدود پونزده شونزده تا شو باد کردیم و تزیین کردیم. 

خلاصه اینکه غذا شو هم پختیم ...که دیدیم محمود زنگ زد و گفت که دارن میرسن خونه! ما هم هول هلکی کار رو ردیف کردیم.من هم دوربین فیلمبرداری رو روشن کردم که صدای الهه از بیرون اومد.فقط چون چراغا رو خاموش کرده بودیم پسر کوچولوی قصه ما ترسید و سوتی داد و الهه فهمید  و تا در رو باز کرد از خوشحالی صداش با جیغ قاطی شده بود. 

سورپرایز خوبی بود اصلا باورش نمیشد ما واسش تولد گرفته باشیم.البته چند تا عکس هم از تولد خواهر کوچولوم گرفتم که حتمآ براتون خواهم گذاشت.  

خلاصه اونشب زدیمو رقصیدیمو ورق بازی کردیمو کلی خندیدیم و اونشب یکی از بیاد ماندنی ترین روزهایی بود که تو سال ۸۷داشتم و داشتیم....

                               

بهار-بیست دات کام   تصاویر زیبا سازی وبلاگ    www.bahar-20.com

 

                          خواهر گلم بیست و سه سالگیت مبـــــــــــــارک!

بهار-بیست دات کام   تصاویر زیبا سازی وبلاگ    www.bahar-20.com

جمعه ساعت ۱۲:۵۵ شب

شنبه هفته پیش شوهر خواهرم به من و مامان گفت که میخواد الهه رو سورپرایز کنه.قرار شد پنج شنبه بره خونه زودتر و و الهه رو ببره بیرون .ما هم بعدش بریم خونه اونا بادکنکارو باد کنیم و کیکی که سفارش داده بود رو از ملکه(قنادی) بگیریم و خلاصه یواشکی کار ها رو انجام بدیم.ما هم که هیجانی شده بودیم اوکی دادیمو من چهار شنبه بابا و مامان اینا رفتیم به سمت خونه بابا اینا .بین راه هم گفتیم بریم یه سر امام حسین ببینیم چه خبره آخه شنیده بودیم  سرویس مبل و خوابش از بازار یافت آباد ارزونتره. 

واقعا بزرگ بود و پر از خریدار چیزای مختلف.اجناس دست دوم هم داشت که گاهی ما با نو اشتباه میگرفتیم.نصف قیمت!هیجان زده شده بودم.البته بگما تا حالا جنس دست دوم نخریده بودم.ولی خیلی چیزای جالب و ارزونی پیدا میشد اونجا.بابا اینا  دنبال راحتی میگشتن واسه جلوی تلویزیون و من هم دنبال تخت و  میز ناهار خوری. 

فرق تخت نو با دست دوم زیاد نبود.با خودم گفتم تخت رو در حد نو ولی به جاش میز ناهار خوری رو نو میگیرم.برآورد کردم دیدم میشه حدود یک و خوردهای.وای بازم زیاد بود! از یه طرف هم به خاطر همسر گرامی دست دلم نمیومد این کار رو انجام بدم. 

آخر سر به این نتیجه رسیدم که چند جا دیگه هم سرک بکشم ببینم تفاوت قیمت چه جوریه.ولی خوب در آخر یه لوستر برنز اصل خریدم. 

خدا یا زندگی خیلی سخت شده.الان که اینا رو مینویسم سرم خیلی درد میکنه.جمعه شبه مامان اینا و الهه اینا رفتن. همسر گرامی هم خونه برادرش میمونه امشب(کاراشون رو انجام بدن) و من بیحال و نگران برای عید! هنوز هیچ کاری نکردم چون قرار بود همسر گرامی خونه رو رنگ بزنه ولی هنوز هیچ کاری نکرده!!!!! 

گذر عمر

                   زندگیم  عمرم و.... جوانیم همچنان در گذرند .

 

              و من همچنان بی حرکت و مات نظاره گر شان هستم.

  

                                و قتی به خود میایم که ...

 

      آنقدر دور از من شده اند که حتی صدای فریادهایم  را هم  نمیشنود. 

 

  

              

 

     و من خسته از فریاد ها  اشکها و ندامتها دور شدنشان را  نظاره میکنم. 

           

                        افسوس زندگیم عمرم و جوانیم در گذر اند...... 

 

                                                   و من باز..... 

...

وای خدا نمی دونم چیکار کنم...دست و دلم اصلا به کار نمیره. شدم مثل یه مرده متحرک .فقط دلخوشیم شده این وبلاگ لعنتی.نمی دونم شاید اینا وقتمو میگیرن! 

در هر حال امروز خیلی عصبیم.خیلی!

علم بهتره یا ثروت

عید داره میرسه و من هنوزم اند خم یک کوچه ام.نمیدونم شاید کم کاری از من بوده ولی خودمونیما این سالی که گذشتسال خوش یمنی برام نبود سال قبلشم همینطور.خدا کنه سال جدید ما رو از این گرفتاریها نجات بده.میگن سال سال گاوه. 

خوبه ها گاو حیوون پر منفعتیه.امیدوارم سال جدید واسه هممون خیر و برکت با خودش بیاره.من که هر سال امیدوارم. 

هنوز خیلی کار دارم که انجام بدم.بد خوردیم به کم و کاستی . دلم هم نمیاد به همسر جون بگم اینو کم داریم اونو کم داریم.مدتی که نه حس شعر گفتن دارم و نه حس نوشتن.بچه ها میگن موضوعات تکراری میذاری!! 

مگه مشکلات میذاره آدم متحول شه ییهو از خودش شعر در کنه یا متن ادبی بنویسه؟!تا میخوای بنویسی هزار تا غم و غصه میاد تو مغزت و هی می خوای از اونا بنویسی!!! 

یادش بخیر اون قدیما یه موضوع انشا بهمون میدادن همه یادشونه.... 

علم بهتر است یا ثروت؟! 

من هم با اعتماد به نفس مینوشتنم خوب مسلم است که علم بهتر است و...و...و دلایل قانع کننده داشتم... البته بگما حالا میفهمم که اون موقع عقل نداشتم!

ولی حالا فهمیدم که ثروت بهتر از علمه...چون شوهرم  و امثال او رو میبینم ...مهندس دستگاهای پزشکی نمیتونه خرج کرایه خونه رو بده بنده خدا!!!  

الانم که داره عید میرسه و .....خودتون بهتر میدونید دیگه...

تو این دوره زمونه اگر پول نباشه آدم هیچی نداره حتی آبرو... 

دیگه گذشت اون دوران که شاعر میگفت نه همی لباس زیباست نشان آدمیت... 

الانه لباس زیبا و تجملات شده نشان آدمیت... 

تا زمانی که داری همه قربون بند کیفتن و وقتی نداری حتی حاضر نمیشن بدهیاتو بدن.جالبه هااگه بخوام بگم که مثنوی معنوی میشه. 

ولی بد جوری دلم گرفته...حالا خدایی به نظر شما علم بهتره یا ثروت؟؟؟!

دلنوشته

انعکاس آب   
 

دیگر دور نیستم

            من به تو نزدیکم

           دیگر فاصله ای نیست

   تو را می بینم ,در همه جا و همه چیز

        در انعکاس آب

           در لطافت باران

                  در طلوع صبح

من فقط تو را می بینم و تنها تو را دارم

پس دستانم را بگیر و با من بمان

با تو بودن شیرین است

                    دیگر فاصله بی معناست...   

دلنوشته

این روزها به لحظه ای رسیده ام که با تمام وجود ملتمسانه از اشکهایم می خواهم که یادت را از ذهن من بشوید... یادت را بشوید تا دیگر به خاطر تو با خود جدال نکنم ...

من تمام فریاد ها را بر سر خود می کشم چرا می دانستم که در این وادی ، عشق و صداقت مدتهاست که پر کشیده اند اما با این همه تمام بدبینی ها و نفرتها را به تاریک خانه دل سپردم

و در گذرگاهت سرودی دیگر گونه اغاز کردم و تو... چه بی رحمانه اولین تپش های عاشقانه قلب مرا در هم کوبیدی ...

تمام غرور و محبت مرا چه ارزان به خود خواهیت فروختی ،  اولین مهمان تنهایی هایم بودی...
روزی را که قایقی ساختیم و آنرا از از ساحل سرد سکوت به دریای حوادث رهسپارکردیم دستانم از پارو زدن خسته بود ... دلم گرفته بود...

زخم دستهایم را مرهم شدی و شدی پاروزن قایق تنهایی هایم... به تو تکیه کردم...
هیچ گاه از زخمهای روحم چیزی نگفتم و چه آرام آنها را در خود مخفی کردم ...
دوست داشتم برق چشمانت را مرهمی کنی بر زخمهای دلم اما لیاقتش را نداشتم....

مدتها بود که به راه های رفته... به گذشته های دور خیره شده بودی ...من تک و تنها پارو می زدم و دستهایم از فرط رنج و درد به خون اغشته بود... تحمل کردم ... هیچ نگفتم چون زندگی به من اموخته بود صبورانه باید جنگید ...

به من اموخته بود که در سرزمینی که تنها اشک ها یخ نبسته اند باید زندگی کرد...
اما امروز دریافتم که حجمی که در قایق من نشسته بود جز مشتی هیچ چیز دیگری نبود...
و ای کاش زود تر قایقم را سبکتر کرده بودم...

با این همه... بهترینم دوستت دارم ... هرگز فراموشت نمی کنم...

هیچ کس این چنین سحر امیز نمی توانست مرا ببرد آنجایی که مردمانش به هیچ دل می بندند با هیچ زندگی می کنند به هیچ اعتقاد  دارند و با هیچ می میرند!

عشق .ثروت.موفقیت

زنی از خانه بیرون آمد و سه پیرمرد را با چهره های زیبا جلوی در دید.
به آنها گفت: « من شما را نمی شناسم ولی فکر می کنم گرسنه باشید، بفرمائید داخل تا چیزی برای خوردن به شما بدهم.»
آنها پرسیدند:« آیا شوهرتان خانه است؟»
زن گفت: « نه، او به دنبال کاری بیرون از خانه رفته.»
آنها گفتند: « پس ما نمی توانیم وارد شویم منتظر می مانیم.»
عصر وقتی شوهر به خانه برگشت، زن ماجرا را برای او تعریف کرد.
شوهرش به او گفت: « برو به آنها بگو شوهرم آمده، بفرمائید داخل.»
زن بیرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. آنها گفتند: « ما با هم داخل خانه نمی شویم.»
زن با تعجب پرسید: « چرا!؟» یکی از پیرمردها به دیگری اشاره کرد و گفت:« نام او ثروت است.» و به پیرمرد دیگر اشاره کرد و گفت:« نام او موفقیت است. و نام من عشق است، حالا انتخاب کنید که کدام یک از ما وارد خانه شما شویم.»
زن پیش شوهرش برگشت و ماجرا را تعریف کرد. شوهـر گفت:« چه خوب، ثـروت را دعوت کنیم تا خانه مان پر از ثروت شود! » ولی همسرش مخالفت کرد و گفت:« چرا موفقیت را دعوت نکنیم؟»
فرزند خانه که سخنان آنها را می شنید، پیشنهاد کرد:« بگذارید عشق را دعوت کنیم تا خانه پر از عشق و محبت شود.»
مرد و زن هر دو موافقت کردند. زن بیرون رفت و گفت:« کدام یک از شما عشق است؟ او مهمان ماست.»
عشق بلند شد و ثروت و موفقیت هم بلند شدند و دنبال او راه افتادند. زن با تعجب پرسید:« شما دیگر چرا می آیید؟»
پیرمردها با هم گفتند:« اگر شما ثروت یا موفقیت را دعوت می کردید، بقیه نمی آمدند ولی هرجا که عشق است ثروت و موفقیت هم هست! »

آری... با عشق هر آنچه که می خواهید می توانید به دست آوردید

 

؟

بغل کوچه یه پارک کوچولو بود.رفتم و روی یکی از صندلیهاش نشستم. خوشبختانه خلوت بود و من راحت تونستم خودمو خالی کنم . بعد هم زنگ زدم به برادر شوهرم (شوهر مریم) وقضیه رو براش توضیح دادم که مبادا از چشم من ببینه و وقتی فهمیدم که اینطور نیست و او منو مقصر نمیدونه یه کم خیالم راحت شد. 

همسر گرامی هم یه کم توپ و تشر بهم زد که تو هر وقت برادر من میاد خونمون اینجوری میکنی .در صورتی که واقعا و قلبا من یه همچین آدمی نیستم. خلاصه اینکه یه کم آروم شدم. روبروم یه کم اونور تر یه زن و شوهر جوون چیک تو چیک هم نشسته بودن و با هم حرف میزدند. 

هوا هم داشت کم کم تاریک میشد. پاشدمو رفتم تو توالت عمومی تا یه آبی به سر رو صورتم بزنم.متاسفانه آینه خیلی بالا بود و من به زور تونستم فقط تا چشمامو ببینم.یه کم پف کرده و قرمز شده بود.یه کم رژ لب زدمو  هندزفری رو به گوشم زدمو  زدم بیرون که برم ماشین سوار شم و برم خونه که دیدم خیابون یه طرفه است.واسه همینم همون راهی رو که با ماشین اومده بودیمو پیاده برگشتم. 

آهنگ گوش میدادمو قدم میزدم.تو فکر همون روز بودم.که چرا همه چی به هم ریخت.چرا آدما اینقدر نمک نشناسن.چرا مریم اینو گفت ...اکی اونکارو کرد..کاش منم اینو میگفتم...اون کارو میکردمو هزاران فکر دیگه.آدما رو میدیم که هر کدوم یه مسیر مشخص دارن و به سمتی میرن و من هم همینطور ولی .... 

صدای آهنگی که تو گوشم بود  با محیط بیرونم عجین میشد و من سعی میکردم آرومتر باشم. البته میدونم هر کی که منو میدیده میفهمیده که تو دلم چه خبره.یه یک ساعتی راه رفتم و بعد ایستکاه مترو رو دیدم. 

اینبار خیلی شلوغ شده بود و به راحتی نمیشد سوار شم.به همین خاطر رفتمو نشستم رو یکی از صندلی ها.ساکت و متفکر .چشامو دوخته بودم رو زمین.حالم بهتر شده بود.اما چشام بد میسوخت و سر درد شدیدی داشتم.هر وقت که گریه میکردم همینجوری میشدم.حتی اگه دو سه قطره اشک میریختم. 

با ترن بعدی سوار شدم چون به این راحتیه خلوت بشو نبود.خودمو بین مسافرین جا دادمو یه تکیه گاه کوچولو برای خودم پیدا کردم.سرم پایین بود و فقط  صدای هم همه مسافرا و اون خانومه که هی میگفت : خانوما تمبر هندی دارم ...ترش ترش ...تازه تازه... به گوش میرسید و با آهنگی که تو گوشم بود قاطی میشد. 

 تو خیابون بهارستان بر خلاف مترو راحت ماشین گیر آوردمو به سمت خونه حرکت کردم.ساعت هفت نیم شب بود.تو خونه که رسیدم همونطوری با لباس ولو شدم رو مبل یه چند دقیقه ای همونجا نشستم.همسر گرامی هم  طبقه بالا بودند.فقط پسر کوچولوی گلم اومد به استقبالم و با شیرین زبونیاش دلمو ضعف برد.  

لباسامو که عوض کردم یه بالش آوردم گذاشتم زیر سرمو یه خواب خوشمزه...چون تو تاکسی داشتم  از خواب بیهوش میشدم...که شوهرم اومد پایین .یه سلام خشکو خالی بهش کردم(از دستش ناراحت بودم چون اون هم طرف اونا رو گرفته بود)او هم همینطور جوابمو داد و من خوابیدم. 

از شب قبل کباب ترکی درست کرده بودم.یه ساندویچ برام درست کردو بهم داد.اول نمیخواستم بگیرم(چون تو خواب بودم) ولی بعد از کلی اصرار گرفتم.وای که گشنم بود.خیلی بهم چسبید. ازش تشکر کردم و به خوابم ادامه دادم. 

اون شب منو پسر کوچولوم تو اتاق خواب خوابیدیم و همسر کرامی تو پذیرایی...

؟

ته کوچه رفتم و به دیوار تکیه دادم .بغض داشت گلومو خفه میکرد و نتونستم جلو اشکامو بگیرم.از همونجا به اکی که میدیدمش زنگ زدمو گفتم شما برید من خودم تنها میام (غرورم اجازه نمیداد اشکامو ببینن).اونم اولش گفت بابا چرا رفتی اونجا پاشو بیا با هم میریم مترو و وقتی دید من نمیام حتی دیگه اصرار نکرد و  گفت باشه پس ما میریم تو هم خودت برو خونه.گوشی رو قطع کردمو از دست اکی هم ناراحت شدم.چون همیشه و همه جا باهاش بودم ویه جورایی حکم وکیل مدافع رو داشتم واسش.جالب اینه که اون خودش از مریم دل خوشی نداشت و همیشه تو حرفاش میگفت که مریم صفت نداره. 

آدمیه که حرف میزنه و  یه دقیقه دیگه همون حرفو انکار میکنه. 

و حالا با اون بود و حتی نیومد پیش  حداقل منو راضی کنه باهاشون برم.اکی سه ماه پیش من بود.زیاد پیش میومد که بیاد پیشم.چون با این برادرش مشکل داشته و داره.اینبار هم سر یه قضیه که قصش مفصله اومد خونه ما.مادر شوهر مهربونم یه دو سالی میشه که عمرشو داده به شما و پدر شوهرم هم که سال ۷۴ فوت کرد و اکی دوست دوران تحصیل منه یه جورایی با هم صمیمی بودیم و آخرین دختر خانوادشونه و غیر از خودش خواهر دیگهای نداره . 

منم به خاطر دوستیمون واسش کم نذاشتم و بعد از فوت مادر شوهر عزیزم (روحش شاد) توجهم بهش بیشتر شد تا کمتر نبود مادر و پدر رو حس کنه.خلاصه اینکه خیلی هواشو داشتم و به خاطر این هواداری خودم هم مواخذه شدم  ولی باز سنگ صبور و محرم رازش هستم. 

اون مدتی هم که پیش من بود به خاطر اینکه از برادرش و مریم ناراضی بود اومده بود خونه ما.اون یکی جاریم هم که قربونش برم کلا با فامیل شوهرش قطع رابطه کرده و همه ازش شاکین. 

واسه همین من اصلا انتظار نداشتم که اکی اینقدر راحت با مریم بره و یه جورایی منو مقصر نشون بده. 

همینطوری اشک میریختم و به حماقتهای خودم افسوس میخوردم که دستم نمک نداره ..این مریم اینقد با این اکی بد کرد آخرشم طرف اونو گرفت حتی یک کلمه به مریم نگفت بابا بسه این بنده خدا که چیزی نگفته.مسئلهای که پیش نیومده .حالام بریم خونشون....یا هر چیز دیگه که خودتون فکر میکنین. لام تا کام هیچی نگفت.در صورتی که اگه من جای اکی بودم از خوبیهای اکی میگفتم و اینکه اون آدمی که تو فکر میکنی نیست و اهل معاشرته.و....و....و 

خیلی دلم شیکست .با خودم میگفتم بیا اینم از کسی که اینقدر ازش دفاع میکردی ...یادته اونشب تا ساعت ۱۰ شب تو پارک میرداماد با پسر کوچولوت منتظر خانوم بودی .آخه با دوست پسرش قرار بود بره پیش  مهرداد نصرتی (آهنگساز) در باره ناصر عبداللهی (روحش شاد) اطلاعاتی بگیره و چون  ممکن بود دیر برگرده به من گفت که باهاش برم.من تو پارک جنگلی بغل مترو میرداماد منتظر بودم که بیاد که بعد از ساعت ۱۰ شب اومد .نمیدونین اونشب به من چی گذشت و من چند کیلو از ناراحتی کم کردم. 

چون به همسر گرامی هم نگفته بودم دارم میرم اونجا..گفته بودم دارم میرم هفت تیر و زود میام که زود میامم شد ساعت ۱۱ شب و شوهرم همه چیزو از چشم من دید و کلی حرف شنیدم اونشب ولی هیچی نگفتم.ابن یکیش بود مثلا. 

اونا که رفتن من هم رفتم یه دستمال کاغذی جیبی گرفتم و همینجوری بی هدف تو کوچه های شریعتی قدم میزدم.و در حالی که تو سرم کلی حرف بود اشکامو که هی میومد پاک میکردم.تو یه کوچه راه میرفتم که اسمشو نمیدونم. 

از دور دیدم که یه آقای جوونی وایساده روبروی یه ساختمون.از کنارش که خواستم رد شم دیدم بنده خدا لاله و موبایلشو داد بهم .شماره ای رو گرفته بود و من باید به مخاطبش میگفتم که این آقا اینجا منتظر شماست.از اسم تو موبایل فهمیدم زنه.(نازی) هرچی گرفتم کسی جواب نداد. در حال که نمی تونستم جلوی اشکامو بگیرم کفتم شرمنده کسی جواب نمیده. 

یه شماره دیگه بهم داد و باز هم کسی جواب نداد.من هم اینو بهش گفتم .ازم با همون زبون خودش تشکر کرد .

؟

فکر نمیکردم که جاریم هم بیاد. اکی میگفت میخواسته بره خرید گفتم با من بیاد.خلاصه یه ماشین گرفتیم و رفتیم نشستیم که نوبتم بشه.متاسفانه نشد که خواهر شوهرم (اکی) با من بیاد تا دکتر  ویزیتش کنه.مطب هم هی داشت شلوغتر میشد. 

تا اینکه دکتر اومد و من هم که جزء نفرات اول بود زود ویزیت شدم.از دکتر تشکر و خداحافظی کردمو قرار شد سه ماه دیگه دوباره برم پیشش. 

تلفنم زنگ زد ..داداشم اونور خط بود. 

من:سلام 

او:سلام خوبی؟

من:قربونت مرسی .جانم؟ 

او:من دارم میرم الهام جان کاری باهام نداری. 

من:نه علی جان .خونه چه خبره؟ 

او:(برادر همسر گرامی)و:(فرزند برادر همسر گرامی) اینجان و دارن با پسر کوچولو  (پسرم)بازی میکنن. 

(چون  در حال خونه تکونی بودم  خونه وضعیت خوبی نداشت) 

من:گوشی رو بده به همسر گرامی. 

او:باشه پس اگه اومدی منو ندیدی خداحافظ. 

من:قربونت .خداحافظ.سلام به مامان اینا برسون. 

بعد از چند لحظه همسر گرامی اومد پشت خط و من بهش سفارش کردم که یه دستی به سر و روی خونه بکشه.احساس میکردم که اکی و مریم بخوان بیان خونم و از اونجایی که در حال خونه تکونی بودم و خونه اوضاع مرتبی نداشت و مریم هم خــــــــــــــــیلی حرف در آر بود و یک کلاغ چهل شترش(به قول همسر گرامی)معروف بود ترجیح دادم که من برم پیش اونها. و تصمیم رو به اطلاع همسر گرامی رسوندم.و قرار شد همین کار رو بکنیم. 

چون اونا (خواهر همسر گرامی و مریم همسر برادر همسر گرامی به عبارتی جاری بنده)هم در باره اومدن به خونمون چیزی نگفتن من پیشدستی کردمو گفتم که بچه ها منم باهاتون میام. 

اینم بگم که اونا با هم زندگی میکنن. 

تا این حرفو زدم مریم هفتا رنگ عوض کردو یه نگاه یه اکی انداخت و به حالت غضب آلود گفت یعنی چه؟ قرار بود ما بیایم خونه شما.از قبل قرار گذاشته بودیم.من هم خودمو زدم به اون راه و گفتم خوب باشه من که در جریان نبودم.بیاین بریم خونه ما که مریم خانم چنان قضیه رو پیچوند که حرف کشیده شد به اینکه من دلم نمیخواد اونا بیان خونه ما.اعابمو بد جوری ریخت به هم عین بچه ها هی گله میکرد حالا خوبه از من ۲ سال کوچیکتر بود و گر نه قورتم میداد. 

البته منم نذاشتم اون فقط حرف بزنه منم حرف واسه گفتن داشتم. ولی از هو چی بازیاش خیلی زورم گرفته بود .حالا هی من میگفتم بابا من که علم غیب نداشتم که شما میخواین بیاین خونه ما اونم هی میگفت نه تو از قصد این کارو میکنی میخوای روابط خونوادگیمونو به هم بریزی وهی زنگ میزد به شوهرش  و هی  دو به هم زنی میکرد. 

داغ کرده بودم حسابی.حرفاشو میشنیدمو تا میخواستم حرف بزنم سریع با شوهرش تماس میگرفت که یعنی من به حرفات اهمیت نمیدم.اکی میگفت اینا به خاطر اینکه تولدت میخواستن بیان و تو گفتی نیان ناراحتن.فکر کنین ساعت ده شب  تولدم تازه میخواستن از حومه تهران بیان خونمون اونم نه بخاطر من  به خاطر اینکه بیان خواهر همسر گرامی رو ببرن خونش. و خدا میدونه که کی میخواستن برسن خونه ما؟؟!!!! 

اصلا حرف تولد نبود.و من نمیدونم چه جوری به هم ربطش دادن؟!من هم گفتم که اکی امشب پیش من باش به صورت تعارف که آخر سر هم اونا نیومدن سراغ اکی.اونم قصش مفصله.بماند که من اصلا نمیخواستم تولد بگیرم.این جاری ما هی همه چی رو میپیچید به هم و من هی ناراحتتر. 

باز به روی خودم نیاوردم در آخر گفتم ببین ما دوتا آدم بزرگ هستیم داریم حرف میزنیم بچه که نیستیم مث بچه ها  همه چی رو به هم میپیچونی قضیه سه چهار سال پیش و اینقدر نکش وسط و بیخیال این حرفا شو .بیاین بریم خونه ما .دیدم نه مرغ یه پا داره. 

(تو دلم گفتم به جهنم که نمیای دیگه اینقدر ادا اصول نداره که .)گفتم  باشه هر طور که مایلی.خودتون میدونید. و دیگه نتونستم کنارشون بمونم.رفتم تو یه کوچه بن بستی که روبروم کنار خیابون بود . اکی و مریم کنار خیابون وایساده بودن تا ماشین سوار شن. 

برادر شوهرم هم راه افتاده بود که در اولین مسر نزدیک سوارشون کنه.و من اونقدر ناراحت شده بودم از حرفهای نا بجا و بی ربط مریم که بغضم گرفته بود.

؟

نمیدونم چرا بعضی آدما اینجورین؟! دستتو اگه تو عسلم بذاری بکنی تو دهنشون بازه انگشتاتو گاز میگیرن.یا اگه نگیرن میخورن و حتی یه تشکر هم نمیکنن.دیروز  خیلی اعابم خورد شد از برخورد و رفتار زننده جاریم.دیروز وقت دکتر داشتم. قرار بود جواب آزمایشاتمو ببرم نشونش بدم.از اونجایی که وقت دکتره خیلی پره خواهر شوهرم هم از تابستون هی زنگ میزد به منشیش تا شاید یه وقتم به اون بده ولی موفق نشده بود ،گفت که باهام میاد شاید بین مریض بتونه بره.منم گفتم باشه. 

ساعت ۳ بعد از ظهر باید مطب می بودم.متروی شهید مفتح با هم قرار گذاشتیم و من در حال حاضر شدن بودم که تلفن زنگ زد.دوست دوران هنرستانم بود.شیما..کلی خوشحال شدم و حال و احوال و این حرفها.بعد هم در باره الهام (اون یکی دوستم) ازش پرسیدم.گفت واسه خودش دم و دستگاهی بهم زده و ماشین و ....تو کودکستان کار میکنه ۲ سال هم مربی نمونه شده. 

خیلی خوشحال شدم .مثل همیشه تا به هم میرسیم یادمون میره که شوهر و بچه داریم .(البته اون فعلا بچه نداره).فکر میکنیم هنوز تو همون سن و سال ۱۵ ۱۶ گیر کردیم. 

خلاصه که کلی چرت و پرت گفیم و خندیدیم و بعد هم با خداحافظی کردن گوشی رو گذاشتم .به ساعت نگاه کردم.یک و خورده ای بود .سریع حاضر شدمو از خونه زدم بیرون. 

مترو بهارستان همچین شلوغ نبود.سوار شدم و تورا همش به دوران هنرستان و شیطنتها مون فکر میکردم.چه کارا که نمیکردیم.یادش بخیر.به یاد الهام افتادم خندم گرفته بود .شیما میگفت خوشگل شده بود .البته من و اکی تو عروسیش بودیم. جاتون خالی! 

ایستگاه شهید مفتح پیاده شدم و نشستم رو صندلی قسمت خانمها.واسه اکی اس ام اس دادم که من رسیدم.بعد هم یه کم اهنگ گوش دادم که دیدم اکی و جاریم مریم هم رسیدن از اونطرف مترو علامت دادن و بعد از رو بوسی رفتیم به سمت مطب آقای دکتر...