اینجا زمان مرده

!به احترامش چند لحظه سکـــــــوت

اینجا زمان مرده

!به احترامش چند لحظه سکـــــــوت

؟

فکر نمیکردم که جاریم هم بیاد. اکی میگفت میخواسته بره خرید گفتم با من بیاد.خلاصه یه ماشین گرفتیم و رفتیم نشستیم که نوبتم بشه.متاسفانه نشد که خواهر شوهرم (اکی) با من بیاد تا دکتر  ویزیتش کنه.مطب هم هی داشت شلوغتر میشد. 

تا اینکه دکتر اومد و من هم که جزء نفرات اول بود زود ویزیت شدم.از دکتر تشکر و خداحافظی کردمو قرار شد سه ماه دیگه دوباره برم پیشش. 

تلفنم زنگ زد ..داداشم اونور خط بود. 

من:سلام 

او:سلام خوبی؟

من:قربونت مرسی .جانم؟ 

او:من دارم میرم الهام جان کاری باهام نداری. 

من:نه علی جان .خونه چه خبره؟ 

او:(برادر همسر گرامی)و:(فرزند برادر همسر گرامی) اینجان و دارن با پسر کوچولو  (پسرم)بازی میکنن. 

(چون  در حال خونه تکونی بودم  خونه وضعیت خوبی نداشت) 

من:گوشی رو بده به همسر گرامی. 

او:باشه پس اگه اومدی منو ندیدی خداحافظ. 

من:قربونت .خداحافظ.سلام به مامان اینا برسون. 

بعد از چند لحظه همسر گرامی اومد پشت خط و من بهش سفارش کردم که یه دستی به سر و روی خونه بکشه.احساس میکردم که اکی و مریم بخوان بیان خونم و از اونجایی که در حال خونه تکونی بودم و خونه اوضاع مرتبی نداشت و مریم هم خــــــــــــــــیلی حرف در آر بود و یک کلاغ چهل شترش(به قول همسر گرامی)معروف بود ترجیح دادم که من برم پیش اونها. و تصمیم رو به اطلاع همسر گرامی رسوندم.و قرار شد همین کار رو بکنیم. 

چون اونا (خواهر همسر گرامی و مریم همسر برادر همسر گرامی به عبارتی جاری بنده)هم در باره اومدن به خونمون چیزی نگفتن من پیشدستی کردمو گفتم که بچه ها منم باهاتون میام. 

اینم بگم که اونا با هم زندگی میکنن. 

تا این حرفو زدم مریم هفتا رنگ عوض کردو یه نگاه یه اکی انداخت و به حالت غضب آلود گفت یعنی چه؟ قرار بود ما بیایم خونه شما.از قبل قرار گذاشته بودیم.من هم خودمو زدم به اون راه و گفتم خوب باشه من که در جریان نبودم.بیاین بریم خونه ما که مریم خانم چنان قضیه رو پیچوند که حرف کشیده شد به اینکه من دلم نمیخواد اونا بیان خونه ما.اعابمو بد جوری ریخت به هم عین بچه ها هی گله میکرد حالا خوبه از من ۲ سال کوچیکتر بود و گر نه قورتم میداد. 

البته منم نذاشتم اون فقط حرف بزنه منم حرف واسه گفتن داشتم. ولی از هو چی بازیاش خیلی زورم گرفته بود .حالا هی من میگفتم بابا من که علم غیب نداشتم که شما میخواین بیاین خونه ما اونم هی میگفت نه تو از قصد این کارو میکنی میخوای روابط خونوادگیمونو به هم بریزی وهی زنگ میزد به شوهرش  و هی  دو به هم زنی میکرد. 

داغ کرده بودم حسابی.حرفاشو میشنیدمو تا میخواستم حرف بزنم سریع با شوهرش تماس میگرفت که یعنی من به حرفات اهمیت نمیدم.اکی میگفت اینا به خاطر اینکه تولدت میخواستن بیان و تو گفتی نیان ناراحتن.فکر کنین ساعت ده شب  تولدم تازه میخواستن از حومه تهران بیان خونمون اونم نه بخاطر من  به خاطر اینکه بیان خواهر همسر گرامی رو ببرن خونش. و خدا میدونه که کی میخواستن برسن خونه ما؟؟!!!! 

اصلا حرف تولد نبود.و من نمیدونم چه جوری به هم ربطش دادن؟!من هم گفتم که اکی امشب پیش من باش به صورت تعارف که آخر سر هم اونا نیومدن سراغ اکی.اونم قصش مفصله.بماند که من اصلا نمیخواستم تولد بگیرم.این جاری ما هی همه چی رو میپیچید به هم و من هی ناراحتتر. 

باز به روی خودم نیاوردم در آخر گفتم ببین ما دوتا آدم بزرگ هستیم داریم حرف میزنیم بچه که نیستیم مث بچه ها  همه چی رو به هم میپیچونی قضیه سه چهار سال پیش و اینقدر نکش وسط و بیخیال این حرفا شو .بیاین بریم خونه ما .دیدم نه مرغ یه پا داره. 

(تو دلم گفتم به جهنم که نمیای دیگه اینقدر ادا اصول نداره که .)گفتم  باشه هر طور که مایلی.خودتون میدونید. و دیگه نتونستم کنارشون بمونم.رفتم تو یه کوچه بن بستی که روبروم کنار خیابون بود . اکی و مریم کنار خیابون وایساده بودن تا ماشین سوار شن. 

برادر شوهرم هم راه افتاده بود که در اولین مسر نزدیک سوارشون کنه.و من اونقدر ناراحت شده بودم از حرفهای نا بجا و بی ربط مریم که بغضم گرفته بود.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد