مردم اغلب بی انصاف بی منطق و خود محورند...
ولی
آنان را ببخش.
اگر مهربان باشی تو را به داشتن انگیزه های پنهان متهم می کنند
ولی
مهربان باش.
اگر موفق باشی دوستان دروغین و دشمنان حقیقی خواهی یافت
ولی
موفق باش.
اگر شریف و درستکار باشی فریبت می دهند
ولی
شریف و درستکار باش.
آنچه در طول سالیان سال بنا نهاده ای شاید یک شبه ویران کنند
ولی
سازنده باش.
اگر به شادمانی و آرامش دست یابی حسادت می کنند
ولی
شادمان باش.
نیکی های درونت را فراموش می کنند
ولی
نیکوکار باش.
و در نهایت می بینی هر آنچه هست همواره میان ( تو و خداوند ) است
نه میان ( تو و مردم ).
" کوروش کبیر "
ای از یــاد بـــرده مرا
هنوز هــــم
باران که میـــبارد
دلم تنـــها
به خاطـــــره ی تو
ســـر میزند
دستــــهایم فقط
به دستــــهای تـــو
پل مـــیزند
مانـــده در گذشـــته ای دور
فاصـــله را بردار
هنـــوز هم دلــــم
برای دیــــدن تو
پــر پـــر مــــیزند
داشتم از درد به خود می پیچیدم......
همسایه ها گفتند:
چقدر قشنگ قر می دهی!
و سالهاست ....
رقاص پردرد خیابانهایم !
زن که باشی
باید بغض های زیادی را بیصدا دفن کنی که مبادا...
این روزها حجم زیادی از خدا را نفس می کشم
من مقدس شده ام
و شاید به پایان زندگی ققنوس رسیده ام
دلم برای پروانه های آبی کوچک تنگ می شود وقتی در امتداد کودکی دلتنگم
کسی مرا نخواهد فهمید
مرا زمستان با خود برده است گویا ....
آخه که چقدر خوبه که بشینیو یه دله سیر واسه اونیکه میدونی درکت میکنه صحبت کنی.
خوندن زندگی دوستانم دگرگونم میکنه...
گاهی فکر میکنم ناشکر ترین آدم دنیام.
گاهی فکر میکنم کاش این راه رفته رو نرفته بودم.
گاهی فکر میکنم کاش از ابتدا بهترین روش رو برای زندگیم داشتم.
گاهی فکر میکنم اگر با مطالعه پیش میرفتم اینجوری نمیشد.
گاهی فکر میکنم که قدیمیها راست گفتن که عجله کار شیطونه.
گاهی فکر میکنم چقدر حیف جونیمو سر یه سری اعتقادات بچهگونه سوزوندم.
گاهی فکر میکنم نکنه همه این ها سر کاری باشه..
گاهی که به خورشید و ماه تو این فضای نامتناهی نگاه میکنم با خودم میگم اینا تو این فضا چیکار میکنن...میایاردها توپ گرد متحرک ول تو فضا...
گاهی وقتا شبا به ستاره ها نگاه میکنم با خودم میگم الان کدوم یکی از اینها میلیاردها سال پیش نابود شده؟ شایدم همشون نابود شدن و فقط ما تصویرشونو میبینیم؟!
گاهی فکر میکنم من قبلا تمام این مسیر زندگی رو طی کردم...نمیدونم چجوری بگم.
تا حالا شده یه اتفاق رو که برات میافته قبلا دیده باشی؟منم دیدم...صحنه هایی رو که برام تکراری بوده انگار قبلا اتفاق افتاده اما نیافتاده...
اگه نیافتاده چجوری ما دیدیمشون و اگه افتاده ما این وسط بین گذشته و آینده چیکار میکنیم؟
گاهی فکر میکنم همه این راه ها رفته شده و فقط این تجربشه که تو ذهنه ماست مث اثر نوریه اون ستاره ای که سالها پیش نابود شده...
گاهی فکر میکنمحرفهای عجیب غریب میزنم....اما
حالا مطمئنم دارم خل میشم.....
گاهی وقتا با خودم خیلی فکرها میکنم... فکر میکنم.....
فکر مـــــیـــ کـــــنمــ!
پی نوشت:برانکارد بیارید منو توش بذارید...که من خورد و خمیرم دیگه دارم میمیرم
این باران که می بارد دلم هوای آن باران میکند
آخر
منو باران هر دو عاشق بارانیم
اما
این باران میبارد و میرود
و
آن باران میبارد و دل من را با خود میبرد......
از تو میگذرم..در انعکاس آب
تنهایی من، همان انتظارم است
و انتظارم، همان عشق!
و عشق تنها بهانه ی بودنم!
بی بهانه ام نکن!
بعد از رفتن تو
چقدر غریب شده ام میان این همه آشنا…
چند روزی است حجم تنهایی را بر روی قاب آبی دلم نقاشی می کنم
نه
قلم در دست من نیست
من نقاش این تنهایی نیست..
این خاطرات شب چشمانت است که
قلم در دست گرفته..
و به حرمت شبهای تلخ من
بعد از رفتن تو
حجم تنهایی را بر قاب دلم نقاشی می کند
جز تو...!
سالها بعد، یاد تو از خاطرم خواهد گذشت و نخواهم دانست کجایی اما،
آرزوی من برای خوشبختی تو، تو را درخواهد یافت و در بر خواهد گرفت
و احساس خواهی کرد اندکی شادتر و اندکی خوشبخت ترو نخواهی دانست که چرا...
سال نو مبارک
نمیدونم چم شده؟!
تجربه دوباره عاشق شدن چیز خوبیه یا نه ؟!
میدونی؟دلم میخواد دوباره عاشقت بشم.بهت فکر کنم،نامه های عاشقونه ت رو بخونم و دوباره طعم اولین بوسه ت رو بچشم...
امشب از اون شباییه که بد جوری دلم گرفته ،خودمم نمی دونم چرا ؟ تا حالا شده که اینجوری بشی؟ واسه من که زیاد اتفاق افتاده... ولی بعدش فهمیدم دردم از چیه ؟!!!
دلم گرفته از خودم ،از روزگاری که انگاری دنبالش کردن و آدماش....
آدمایی که از روی نقاب خودشون در باره نقاب منو تو قضاوت میکنن.حس می کنم دنیام شبیه مهمونی بالماسکه شده ... جالبه !...خودمم روی صورتم ماسک گذاشتم!...خنده تلخی رو لبام نقش میزنه ... چاره ای نیست..دنیامون اینطوریه..!!!!
می خوام برش دارم اما نمی تونم، می خوام خودم باشم ،اما نمی ذارن.اونقدام بی اراده نیستم ولی امون از این آدما ....
تا حالا شده بخوای اون نقاب و برداری و خودت باشی ؟
من خواستم ... خیلی وقتا خواستم بچه بشم ، برم به اون روزای بادبادکی...
به اون روزای قشنگ که پر بود از شادی ...غصه ای نبود ....هر چی بود قصه بود......
به اون روزایی که آدماش شکلاتی بودند .دنیا رنگی بود .مثل رنگین کمون...هنوز وقت نقاب زدن نبود.........
دلم تنگه واسه کوچه های تنگ و برفی خونه مامان بزرگم...
واسه اون سحری که با صدای کلون در، لبخندشو میدیدیم و کرسی گرم و نرم و قصه های مامان بزرگ.....
واسه بوی شمعدونی لب حوض پر از ماهی..واسه ی حیاط خونه بچگیم....
واسه بازی لی لی..گرگم به هوا..واسه هر چیزی که جا گذاشتم...
آخ که دلم گرفته ..بد جوری گرفته... هوای باریدن داره .....شاید پشت نقاب راحت تر بشه گریست..
تا حالا دلت خواسته ساعت عمرتو به عقب برگردونی؟ چقدر؟ چند ساعت؟
منم دلم خواسته.. ساعت عمرمو به گذشته برگردونم برم و چیزایی رو که توگذشته ها جا گذاشتمو بر دارم...کودکی ...جوونی...عشقهای کودکانه... عروسک پارچه ای مامان بزرگ و صدای زنگ در حیاط وقتی بابا بزرگ میومد ... دلم براتون تنگ شده ...
دلم از خودم گرفته ...
از خودم که اون رویاهای قشنگ رو همونجا گذاشتمو سوار اتوبوس عمر شدم .
دل تنگ کوچه پس کوچه های مدرسه ام هستم تو اون روزای سرد زمستونی ...
چقدر انتظار میکشیدم تا بارش برف و از اسمون ببینم...چه ذوقی میکردم...
دلم هوای زمستون کودکیمو کرده ... چرا سرد نبود ...چرا وقتی آدم برفی میساختم سردم نمی
شد؟ چرا زود آب نمی شد؟
نمیدونم چند وقته آدم برفی نساختم؟ ! چرا نساختم؟ چرا یادم رفته؟
میخوام بچه بشم می خوام نقابمو بردارم...
میخوام آدم برفی بسازم حتی اگه خیلی زود آب شه و خاک بشه
اما زمستون کودکیم کجاست؟
چرا هیچ زمستونی ، مثل زمستون کودکیم نیست؟!!!..و هیچ تابستونی مثل تابستون اون موقع ها طولانی نیست ؟؟؟
دلم بد جوری گرفته ... شاید می خواد بباره ...
از این روزای تکراری،آدمای کاغذی،دنیای خاکستری ...
و...و... این نقاب ..این نقاب تقلبی...
کاش میشد به جای اون همه قشنگی این نقاب لعنتی رو جا میذاشتم .کاش میشد ........
تا حالا شده بخوای اون نقابو برداری؟
من خواستم..........
اما...................
مرد یک فاعل است.
زن یک عاشق و نه یک فاعل
مرد ذهن است و زن دل
مرد می تواند چیزهایی بسازد
اما نمی تواند موجب تولد حیات گردد...
چنین تولدی نیازمند باروری است
مانند باروری خاک
بذر بر خاک می افتد در آن محو می شود
و روزی حیاتی نو پدیدار می گردد.
لحظه عشق بازی قطرات نرم و بلورین باران با ذرات زبر و خشن خاک لحظه باروری طبیعت خوابیده در آرامش است.........
تصورش زیبا نیست؟
بارانـ که میبارد
دلم بوی خاکـ بارانـ خورده میدهد....
آخـ...
که چقدر عاشق خانه تکانی دلمم
وقتی که میباری ای باران
با تو بودن همیشه پر معناست
بی تو روحم گرفته و تنهاست
با تو یک کاسه آب یک دریاست
بی تو دردم به وسعت صحراست
با تو بودن همیشه پر معناست
کسی را میخواهم، نمییابمش
میسازمش روی تصویر تو
و تو با یک کلمه فرو میریزیاش
تو هم کسی میخواهی، نمییابیش
میسازیاش روی تصویر من
و من نیز با یک کلمه …
اصلا بیا چیز دیگری نسازیم
و تن به زیبایی ابهام بسپاریم
فراموش شویم در آنچه هست
روی چمنهای هم دراز بکشیم
به نیلوفرهامان فرصت پیچش بدهیم
بگذار دستهایم در آغوش راز شناور شوند
رویای عشق در همین حوالی مبهم درد است شاید!
ازت ممنونم که باهام بودی.ازت ممنونم که تنهاییمو پر کردی.میدونی عزیزم دیشب بعد ماه ها به یه خواب شیرین رفتم.خوابی که منو تا عمق آرامش برد.سبک بودم مثل پروانه ...مثل نسیم...نرم و لطیف مثل گلبرگهای گلی که در باد به رقص در میاد...
مثل قاصدکی که پیام خوشی با خودش میبره تا دور دستها.
حس خوبی بود.حس با تو بودن.حس با هم بودن.
مرسی عزیزم که به موقع رسیدی...
پی نوشت:
من رفتم ...
تو رفتی...زمان رفت.
تو رفتی....زمان رفت..
اما...
من ماندم ...
با یک دنیا فقط خاطره!
هوس یه چایی لب سوز کردم.یه چای تازه دم خوش طعم داغ و آلبالویی رنگ و قند پهلو.از اون چایی هایی که وقتی میخوری زبونت به سقت میچسبه.از اون چایی هایی که هر وقت میرفتیم خونه مامانم اینا جلومون میذاشت.آخ که چقدر دلم تنگ شده واسه اون روزا.اون روزایی که منو همسر گرامی و مهدی میرفتیم خونه مامانم اینا!
حیف!نمیدونم چرا همه چیز به هم خورد...یعنی به خاطر یه موضوع به این سادگی رابطه ده ساله همسر و خونواده من به هم خورد؟نمیدونم!
وای خدای من چقدر دلم تنگه.دلتنگ همه خاطراتی که تو خونه قبلیمون جا گذاشتم.دلتنگ مامان و بابام.........
پ.ن:دستم به تایپ نمیره...صفحه چشمانم ابریست!