اینجا زمان مرده

!به احترامش چند لحظه سکـــــــوت

اینجا زمان مرده

!به احترامش چند لحظه سکـــــــوت

روز نوشت

نمیتونم زیاد بیام.مدتیه که درگیر کارای اکی هستم.نامزدش اومده بود خونمون.منم مشغول مهمون داری بودم.خیلی سرگرم شدم.هنوز نتونستم برم برای کلاسهای آرایشگری ثبت نام کنم.بازم سیستم خوابم به هم ریخته.خونه به خاطر اومدن مهمون زود زود  به هم میریزه.مامان و بابا با هم درگیر شدند و این موضوع منو نگران کرده.مامانم لج کرده که دیگه به امور خونه رسیدگی نمیکنه یه جور اعتصاب...آخه بچه ها اصلا بهش کمک نمیکنن و خونه رو هی به هم میریزن.بابا هم که در راسشون دست به سیاه و سفید نمیزنه.دلم واسه مامان میسوزه.خیلی مظلومه.هر چی میشه گیرشو به اونم بنده خدا میدن.جدیدا هم که سوژه محمود شده باب روز. 

به سرم زده یه مدت طولانی نرم اونجا.چند مدت پیش که عروسی بودیم انقد دلم گرفت...وقتی دیدم که ژدر عروس با اون خوشحالی با دخترش میرقصید،بر عکس بابای من که با همون چهره در هم و ناراحت یه گوشه نشسته بود و به زور هر از گاهی یه لبخند میزد.عروسی الهه هم مثل عروسی من بود.بابا همیشه ناراحت بود و مامان بیچاره همیشه غصه میخورد که چرا بابا همه چیز رو زهرمون میکنه.بیخیال .نمیدونم چرا یاد عروسیم افتادم. 

الان اکی داره با داداشش تلفنی صحبت میکنه و صدای غرغرش داره اینجا میاد.اونم سر نامزدش مشکل پیدا کرده با داداشاش.نمیدونم چرا همیشه خونواده عروس سر ازدواج دختراشون اینقدر غیر منطقی میشن؟؟!ای بابا خدا به خیر کنه.امروز کلی در باره لباسهایی که اکی باید بدوزه صحبت کردیم. 

در باره اینکه عشق و عاشقی بعد از ازدواج کمرنگ تر میشه ولی عمیق تر میشه.و خیلی چیزایی دیگه.اکی بهم روش درست کردن ترشی واش رو یاد داد.غذای خوشمزهای هست.این مدته بیشتر میام اینجا و ست میذارم.کمتر وقت میکنم به وبلاگ دوستام سر بزنم.از این بابت احساس خوبی ندارم.دلم نمیخواد بچه ها فکر کنن من بیوفا هستم.امیر زنگ زد به همسر گرامی و گفت ما بریم خونشون مامان و بابا رو آشتی بدیم.منم گفتم به داداشام بگه اول اونا باید برن اخلاقشون رو درست کنن.مهدی کوچولوی من خو.ابش برده.امروز خیلی شیرین زبونی کرد واسم.دیشب به باباش گفته بوده که گول شیطون رو خورده بوده و دلش درد گرفته.

اومدم

دوباره بعد از مدتها اومدم.این چند وقتی که نبودم خیلی کارا انجام دادم که یکی از مهمترینشون تغییر دکوراسیون منزل بود.خیلی وقت گیر بود.خلاصه اینکه این مدته سرم حسابی شلوغ بود.پنجشنبه عروسی نوه خالهام بود.جاتون خالی بد نبود.البته زیاد دوست نداشتم برم ولی به اصرار مامان و الهه رفتم.یه کمی هم با همسر گرامی این مدته بگو مگو داشتم البته در حد کم.خدا رو شکر از اون روز به بعد چیزی در باره یاهو بهم نگفت.خدا رو شکر! 

بعد از عروسی الهه اینا اومدن خونمون بابا و همسر گرامی و داداشام زودتر از ما رسیده بودند چون ما دنبال ماشین عروسی رفته بودیم.موقع برگشت به خونه دختر خاله ام هم باهامون اومد تا الهه اینا برسوننش کرج.یه سر اومدن بالا .با اینکه تغییر فاحشی تو دکور خونه داده بودم و مبلها رو عوض کرده بودم و ...و....و.....حتی یه مبارک باشه خشک و خالیم نگفت.الهه میگفت شاید حسودیش شده ولی به نظر من که اینطوری نیست.برای من این چیزا زیاد مهم نبود. 

خیلی دیر به عروسی رسیدیم اونم به خاطر آدرس غلطی بود که همسر گرامی بنده داده بودند. 

احساس خوبی دارم البته همین الان.تا حدود زیادی همه چیز رو به راهه.امروز زنگ زدم آموزشگاه آرایشگری .خوبختانه یکی نزدیک خونمون پیدا کردم .به احتمال زیاد جا برای بهونه همسرم نیست.چون راهش خیلی نزدیکه و میتونم راحتتر برم و بیام. چهار شنبه بعد از مدتها رفتم برای اصلاح و ابرو.خیلی عوض شدم ییهو.شاید یک سالی میشد که ابرو هامو بر نداشته بودم.البته ابرو هام همینجوریم انگار برداشته هست وقتیم پر میشه.آخیــــــــــــــــــــــــــــــــــش!