اینجا زمان مرده

!به احترامش چند لحظه سکـــــــوت

اینجا زمان مرده

!به احترامش چند لحظه سکـــــــوت

آشفته ام

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

خواب

دیشب خواب وحشتناکی دیدم.   

قسمت اول:تو حموم بودم دیدم یکی میخواد بیاد منو بکشه.داشت در حمومو به زور باز میکرد.خیلی ترسیده بودم در حالی که داشتم مقاومت میکردم که تو نیاد تیغ ابروم رو برداشتم تا اگه خواست بهم آسیبی برسونه از خودم دفاع کنم. 

حمله کرد تو حوم.داشتم سکته میکردم.نمیتونستم داد بزنم.منگ بودم.آب حموم داغ داغ داشت از تو شیر زمین موزاییک شده حمومو داغ میکرد.نمیخواستم بمیرم.مجبور شدم تیغ تیز رو فرو کنم تو گلوش اما انگار کافی نبود....خون همینجوری میپاشید اینور اونور...تیغ رو که فرو کرده بودم تو گلوش در آوردم و فرو کردم تو چشاش.وای خیلی ناجور بود.داشتم پس میافتادم.من شل شده بودمو اون تقلا میکرد.و رد خون با آب حموم تو چاه  میرفت. 

همسر گرامی که این صحنه رو دید و حرفامو شنید هم ترسید و هم گفت کار دیگه نمیشد بکنی تو از خودت دفاع کردی.بعد گفت برم بیرون.نمیدونم چقدر طول کشید ...وقتی برگشتم دیدم بدن یارو تیکه تیکه شده و کنار تولت پهن شده.یه تیکه از دستاشم افتاده بودتوی کاسه توالت.همه جا لزج شده بود...........حالم به هم خورد.....  

                  ¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤

قسمت دوم:دیدم به یه نفر خونه مچانی دادن...فک کنم از طرف خ۳ا۳م۳ن۳ه ای بود و زنه داشت تو تلویزیون صحبت میکرد و داشت ازشون تعریف میکرد.منم کلافه شدم بودم .داد زدن که اگه به این مدن چرا به ماهایی که خونه نداریم کمک نمیکنن.چرا دولت فکری به حال ماها نمیکنه و شروع کردم بد و بیراه گفتن.نمیتونم موقعیت و حس خوابمو بگم.فقط میدونم تو یه کوچه پهن بودم.انگار منو تحت نظر داشتن.یه پس بچه یه اسلحه دستش گرفته بود و میخواست منو باهاش بزنه.خیلی ترسیده بودم.همش اینور اونور میرفتم که یه وقت تیره بهم نخوره.داشتم میمردم از ترس.بعد پسره اومد تو خونه و با هم درگیر شدیم.اونقدر زدمش که نگو ازش خیلی ترسیده بودم با اینکه کوچیک بود.بعد پرتش کردم بیرون .دیدم از اونیکی در خونه اومد تو عوضی .یه سیم بلند آورد گذاشت تو اتاق هال که سیمه به چند تا دینامیت وصل بود .تا اومدم بگم داری چیکار میکنی گفت میخوام زندگیتو آتیش بزنم و ضامن دستگاه رو فشار داد .دینامیتا ترکیدن اما آسیبی به من نخورد فقط وسط خونه آتیش گرفت.دیگه داشتم روانی میشدم.محکم  کل هیکلشو گرفتم تو دستم و بردمش رو هوا و از در خونه اومدم برون و با تمام قوا پرتش کردم پایین پله ها.نگران بودم که نمرده باشه اینقدر که بد کوبیدمش زمین...اما دیدم نه سر مر گنده پا شد رفت بلاخره. 

اه...اینم خواب بود من دیدم.   

                  ¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤ 

فرداشم دوباره خوابشو دیدم ...همین بچه هه رو میگم.نمیدونم چی از جونم میخواد آشغال عوضی.. 

حالا جالب اینه که شب قبلشم خواب دیدم تو خونمون دوتا مار دارن اینور اونور میرن.مارها خاکستری.هرچی میخواستم از شرشون خلاص شم نمیشد ..البته آخرش خلاص شدما.ماره به جای من یه پرنده هه رو خورد. 

خدا به خیر بگذرونه

زمین خوردم.

اومدم بهت اس ام اس بدم.... 

پام پیچ خورد.با صورت کشیده شدم زمین ...موبایلم پرت شد یه طرف...کیفم یه طرف... 

سمت چپ صورتم داغون شد.زانوی پای چپم هم داغون تر.سه چهار بار تلو تلو خوردم تا بتونم خودمو کنترل کنم زمین نخورم اما نشد...لعنت به اون چاله بی محل... 

با همون پای داغون رفتم دنبال پسرکوچولو.با همون زانوی داغون برگشتم خونه.البته بعد از زمین خوردنم رفتم خونه خودمو تمیز کردم.صورتمو دستامو که هنوزم توش ذرات خاک هست.به مهدی چیزی نگفتم ...یه وقت بچم نگران نشه اما انگار میلنگیدم. 

خونه هستم.اکی هم اینجاست.پام هنوز درد میکنه.پوست زانوم کنده شده.حس لوس شدن دارم الان.لوسم کن

بیسکوییت ساقه طلایی

دیروز : 

با مامان رفتیم چشم پزشکی.خدا رو شکر چشمام چندان کور نشده بود.همون شماره قبلی بود تقریبا.مامانم هم چشاشو معاینه کرد.بعد از او رفتیم عینک سازی و من شیشه و مامان عینکشو سفارش داد.قرار شد امروز زنگ بزنن اگه حاظر شد. خانوم منشیه فکر کرد مامان دوستمه بسکه مشالا خوب مونده.باورش نشد وقتی گفتم مامانمه.دوبار ازم پرسید با تعجب و در ؟آخر گفت تو رو خدا اسفند دود کنین براش.خدا کنه منم وقتی ۵۰ سالم شد ۳۰ ساله به نظر بیام.

بعدش رفتیم یه تست دادم برای کاشت ناخن معلوم شد به جای ضد قارچ استون داده بودن بهم بیشرفا و این باعث افتادن ناخنهام میشده.خلاصه آقاهه(فروشندهه) که از کارم خیلی خوشش اومده بود. 

یه چند تا محصول تروزونی خریدم واسه امروز.یه ساعت طرح ورساچه سفید خریدم ....باحال بود. تولد همسر گرامی بود.خیلی دوست داشتم براش کادو بخرم اما نتونستم و اینقدر راه رفته بودم و مشغول خرید و اینا بودم یادم رفت حتی بهش اس ام اس بدم.رفتم خونه ییهو یادم افتاد.حیف شد.چون دوست داشتم براش حداقل یه کیک ساده بپزم.اما دیر رسیدم خونه. 

پاهام داغون شدن بسکه راه رفتم با مامان.   

 

                

       

امروز:رفتم مهدی رو از کلاس آوردم.بچم هر دوتا ساندویچی رو که براش گذاشته بودمو خورده بود آخه عاشق کباب تابه ای یه.اومدم خونه از او یارو که برای کاشت قرار بود برم پیشش خبری نیست.شمارشم ندارم حالا نمیدونم زنگ میزنه یا نه.مامان قراره بیا اینجا با هم بریم واسه گرفتن  عینکامون. 

وای اومدم خونه دیدم افسانه یه چایی خوشمزه درست کرده از اون توپاش منم بیسکوییت ساقه طلاییه شکلاتی خریده بودم باهاش خیلی چسبید.خیلی...

 

خوب بود

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

یه جوریم

                                   

چند روزی میشه دوباره چیزی واسه گفتن ندارم.برای صبح مهدی سرویس گرفتم .برای بعد از ظهر نه تا دلیلی بشه واسه پیاده روی اجباری.چشام درد میکنه و باید حتما برم دکتر واسه عینک.دندونم هم خرابه و فکرمو بد جوری مشغول کرده و از اونجایی که مث سگ از جراحی و دندون پر کردن میترسم پاهام باهام همراهی نمیکنن.حالا قراره فردا با مامانم بریم چشم پزشکی ببینم چی میشه. 

خونه مامان اینا هم رفتیم...وا خدای من شکرت.همه چی داره حل میشه.بازم چایی لب سوز و خوش طعم مامان و کلی تداعی خاطره.به به. 

 

دیگه.......حرفی واسه گفتن ندارم...

رفتم کلاس

امروز روز خوبی بود.با اکی و سینا رفتیم کلاس استاد براری...استاد مدیتیشن و متافیزیک..بحث قانون جذب رو ادامه دادیم و بعد از یک مدیتیشن کوتاه و دور کردن انرژی های منفی یکی از دخترا داوطلب شد برای هیپنوتیزم.اول منو اکی فکر میکردیم دختره جو زده شده و الکی داره ادا در میاره ولی وقتی استاد گفت برگر د به یه ماهگی و بگو چی میبینی و او گفت سقف و پرده های توری احساس کردیم داره راست میگه. 

وقتی از اون حالت بیرون اومد صورتش قرمز شده بود و نا خودآگاه اشک میریخت.تو این هیپنوتیزم که حالت آموزشی هم داشت دختره اول رفت به دوران ۲۰ سالگی بعد ۱۸ سالگی بعد ۱۰ سالگی که ندید هیچی و رفت ۵ سالگی ،یه ماهگی و دوران جنینی داخل رحم مادر.قرار بود کسی که هیپنوتیزم میشه بره به دوران زندگی قبلیش اما نتونست برگرده به اون دوران. 

منم از استاد خواستم که یه بار منم هیپنوتیزم کنه.قرار شد من با اکی اینا برم خونشون برای اینکار.البته خودم دوست دارم بیشتر خود هیپنوتیزمی رو تمرین کنم تا بهتر بتونم هیپنوتیزم شم.وای چقدر گفتم هیپنوتیزم...... 

خلاصه خوب بود.البته بگذریم که شبش همسر از دماغم در آورد که چرا بهم نگفتی و رفتی ...حقم داشت.با اینکه قبلا بهش گفته بودم دو شنبه ها میرم کلاس ولی همون روز هم باید بهش میزنگیدم.

امان از این زنهای ...

امروز مهدی رو بردم پیش دبستانی جدیدش.آخه اون قبلیه رو برای اینکه  خیلی قدیمی بود جاشو عوض کرده بودند.جایی که خانه فرهنگ رو انتقال داده بودن بهتر از جای قبلی بود  ولی به مسیر من خیلی دور میشد.اولش خوشحال بودم ولی وقتی مسیر رو دیدم اعصابم خورد شد چون چهار پنج تا خیابون باهامون فاصله داشت و ناراحتیم به خاطر اینکه صبحها مهدی سردش میشد  بود .خلاصه کلی با مادرا صحبت کردم و نظرشونو پرسیدم.نود درصدشون ناراحت بودند.ولی عین بز قبول کردند بچه هاشونو ببرن اونجا. 

من مونده بودم که چیکار کنم.بعد از اینکه با همسر گرامی صحبت کردم قرار شسد تا وقتی دنده یک ماشین درست شه صبحها خودش مارو ببره و بعد از اون ماشینو بده خودم مهدی رو ببرم .برای بعد از ظهر هم که مشکلی نداشتم.نهایتش پیاده روی اجباری خوبی برام میشد. 

امروز که رفتم مهدی رو بیارم میخواستم با مدیریت اونجا صحبت کنم و و مشکلمو بگم.ولی دیدم نیست و پیش خودم گفتم فردا باهاش صحبت میکنم اگه بود.اما بر خلاف تصورم منشی اونجا ازم گله کرد که چرا مشکلات رو با خودمون در میون نمیذارین و کلی حرف دیگه که مامانای ابله از طرف من زده بودند در حالی که حرف خودشون بود و...و..و 

حالم ازشون به هم خورد وقتی دیدم با اینکه خودشونم ناراحت بودند عین گاو بچه ها شونو راحت آورده بودند به او مرکز.منم توضیح دادم که میخواستم با مدیریت اینجا صحبت کنم که نبود و بلاخره مسیله با عذر خواهی منشی تموم شد. 

پیش خودم گفتم اینها همون زنها بیشعوری هستن که باعث میشن مردها هر بلایی سرشون بیارن و بهشون بگن ضعیفه.

یه سوال

سلام بچه ها.خوبین ؟ امروز یه سوال واسم پیش اومد.هر چی تو نت گشتم چیزی پیدا نکردم.حالا میخواستم بدونم شما میتونین کمکم کنین جواب سوالمو پیدا کنم. 

میخواستم بدونم معنی پ/لی ب/وی چیه ؟ و چرا برای این آرم علامت خرگوش گذاتشتن؟