اینجا زمان مرده

!به احترامش چند لحظه سکـــــــوت

اینجا زمان مرده

!به احترامش چند لحظه سکـــــــوت

؟

بغل کوچه یه پارک کوچولو بود.رفتم و روی یکی از صندلیهاش نشستم. خوشبختانه خلوت بود و من راحت تونستم خودمو خالی کنم . بعد هم زنگ زدم به برادر شوهرم (شوهر مریم) وقضیه رو براش توضیح دادم که مبادا از چشم من ببینه و وقتی فهمیدم که اینطور نیست و او منو مقصر نمیدونه یه کم خیالم راحت شد. 

همسر گرامی هم یه کم توپ و تشر بهم زد که تو هر وقت برادر من میاد خونمون اینجوری میکنی .در صورتی که واقعا و قلبا من یه همچین آدمی نیستم. خلاصه اینکه یه کم آروم شدم. روبروم یه کم اونور تر یه زن و شوهر جوون چیک تو چیک هم نشسته بودن و با هم حرف میزدند. 

هوا هم داشت کم کم تاریک میشد. پاشدمو رفتم تو توالت عمومی تا یه آبی به سر رو صورتم بزنم.متاسفانه آینه خیلی بالا بود و من به زور تونستم فقط تا چشمامو ببینم.یه کم پف کرده و قرمز شده بود.یه کم رژ لب زدمو  هندزفری رو به گوشم زدمو  زدم بیرون که برم ماشین سوار شم و برم خونه که دیدم خیابون یه طرفه است.واسه همینم همون راهی رو که با ماشین اومده بودیمو پیاده برگشتم. 

آهنگ گوش میدادمو قدم میزدم.تو فکر همون روز بودم.که چرا همه چی به هم ریخت.چرا آدما اینقدر نمک نشناسن.چرا مریم اینو گفت ...اکی اونکارو کرد..کاش منم اینو میگفتم...اون کارو میکردمو هزاران فکر دیگه.آدما رو میدیم که هر کدوم یه مسیر مشخص دارن و به سمتی میرن و من هم همینطور ولی .... 

صدای آهنگی که تو گوشم بود  با محیط بیرونم عجین میشد و من سعی میکردم آرومتر باشم. البته میدونم هر کی که منو میدیده میفهمیده که تو دلم چه خبره.یه یک ساعتی راه رفتم و بعد ایستکاه مترو رو دیدم. 

اینبار خیلی شلوغ شده بود و به راحتی نمیشد سوار شم.به همین خاطر رفتمو نشستم رو یکی از صندلی ها.ساکت و متفکر .چشامو دوخته بودم رو زمین.حالم بهتر شده بود.اما چشام بد میسوخت و سر درد شدیدی داشتم.هر وقت که گریه میکردم همینجوری میشدم.حتی اگه دو سه قطره اشک میریختم. 

با ترن بعدی سوار شدم چون به این راحتیه خلوت بشو نبود.خودمو بین مسافرین جا دادمو یه تکیه گاه کوچولو برای خودم پیدا کردم.سرم پایین بود و فقط  صدای هم همه مسافرا و اون خانومه که هی میگفت : خانوما تمبر هندی دارم ...ترش ترش ...تازه تازه... به گوش میرسید و با آهنگی که تو گوشم بود قاطی میشد. 

 تو خیابون بهارستان بر خلاف مترو راحت ماشین گیر آوردمو به سمت خونه حرکت کردم.ساعت هفت نیم شب بود.تو خونه که رسیدم همونطوری با لباس ولو شدم رو مبل یه چند دقیقه ای همونجا نشستم.همسر گرامی هم  طبقه بالا بودند.فقط پسر کوچولوی گلم اومد به استقبالم و با شیرین زبونیاش دلمو ضعف برد.  

لباسامو که عوض کردم یه بالش آوردم گذاشتم زیر سرمو یه خواب خوشمزه...چون تو تاکسی داشتم  از خواب بیهوش میشدم...که شوهرم اومد پایین .یه سلام خشکو خالی بهش کردم(از دستش ناراحت بودم چون اون هم طرف اونا رو گرفته بود)او هم همینطور جوابمو داد و من خوابیدم. 

از شب قبل کباب ترکی درست کرده بودم.یه ساندویچ برام درست کردو بهم داد.اول نمیخواستم بگیرم(چون تو خواب بودم) ولی بعد از کلی اصرار گرفتم.وای که گشنم بود.خیلی بهم چسبید. ازش تشکر کردم و به خوابم ادامه دادم. 

اون شب منو پسر کوچولوم تو اتاق خواب خوابیدیم و همسر کرامی تو پذیرایی...

نظرات 1 + ارسال نظر
شراره 1 اسفند 1387 ساعت 19:43 http://TANHAEEMA.BLOGFA.COM

سلام خوبی سایت جالبی داری
من لینکت کردم تو هم اگر دوست داری من و لینک کن

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد