پنجشنبه بعد از خوردن ناهاری که مامان جون درست کرده بود(وای که چه مرغی درست کرده بود با اون فر رو گازیش) حاضر شدیم که بریم خونه الهه!
البته بعد از ظهر شده بود که کیک رو گرفتیم و دو بسته شمع خوشگل و خونه الهه.محمود بادکنکا رو گذاشته بود رو میز وسط مبلها.تا رسیدیم مشغول باد کردن بادکنکا شدیم حدود پونزده شونزده تا شو باد کردیم و تزیین کردیم.
خلاصه اینکه غذا شو هم پختیم ...که دیدیم محمود زنگ زد و گفت که دارن میرسن خونه! ما هم هول هلکی کار رو ردیف کردیم.من هم دوربین فیلمبرداری رو روشن کردم که صدای الهه از بیرون اومد.فقط چون چراغا رو خاموش کرده بودیم پسر کوچولوی قصه ما ترسید و سوتی داد و الهه فهمید و تا در رو باز کرد از خوشحالی صداش با جیغ قاطی شده بود.
سورپرایز خوبی بود اصلا باورش نمیشد ما واسش تولد گرفته باشیم.البته چند تا عکس هم از تولد خواهر کوچولوم گرفتم که حتمآ براتون خواهم گذاشت.
خلاصه اونشب زدیمو رقصیدیمو ورق بازی کردیمو کلی خندیدیم و اونشب یکی از بیاد ماندنی ترین روزهایی بود که تو سال ۸۷داشتم و داشتیم....
خواهر گلم بیست و سه سالگیت مبـــــــــــــارک!
مرسی عزیزم تولد تو هم مبارک راستی چرا عکس هارو تو وب من نذاشتی کلک
منم تبریک میگم تولد تولد تولدت مبارک ما هم با تبادل لینک موافقیم ما رو با اسم گروه و وبلاگمون لینک کن
ممنون از اینکه مرا لینک کردید... من همیشه به ویبلاگت سر میزنم و از مطالب جالب آن استفاده میکنم
خدا نگهدار
ممنون و سپاسگزارم.