اینجا زمان مرده

!به احترامش چند لحظه سکـــــــوت

اینجا زمان مرده

!به احترامش چند لحظه سکـــــــوت

دختری از دیار پاییز

 قسمت اول

 

 اواخر فصل پاییز بود .هوا داشت به پیشواز سرما میرفت.نزدیک غروب بود و باد ملایمی لابه لای درختان اینور و اونور میرفت.با تاریک شدن هوا مردم اون منطقه هم کم کم کار و کاسبی رو تعطیل می کردند و به خونه هاشون بر میگشتند. 

رخت چرکشها شو شست و رو شوفاژ پهن کرد.لباسهای نوزاد هنوز نرسیده رو جمع جور کرد و یه جا جلوی چشمش گذاشت و دست به کمر  رفت سراغ شام شب.درد مبهمی تو شکم و لگنش حس میکرد. 

بچه دست و پا میزد و او درد خوشایندی بهش دست میداد .با اینکه چند روزی بیشتر تا وضع حملش نمونده بود ، برجستگی شکمش اینو نشون نمیداد.ولی باز با این حال راه رفتنش خنده دار شده بود.اینو از شوهرش شنیده بود.  

 خونشون تو یه منطقه نظامی بود.کار شوهرش این بود .حس غریبی داشت .میخواست مادر بشه.تا چند روز دیگه اما بدون حضور مادر و پدر در کنار خودش .دلش بد جوری گرفته بود. 

شوهرش هر کاری کرده بود که بذارن بره تهران بهش اجازه نداده بودند .چون حکومت نظامی بود و  همه نظامی ها باید آماده باش می بودند.

چاره ای نبود.صدای جلز و ولز پیاز سرخ شده تو روغن داغ اونو به خودش آورد.و دوباره حالش رو بد کرد .دلش بهم خورد و خودشو به دستشویی رسوند........ 

                                                                                    ادامه داره...

نظرات 1 + ارسال نظر

سلام دوست خوبم قلم جالبی داری از آشناییت خوشحالم.
با پست جدید محصول پیوند شیر نر با ببر ماده بروزم منتظرت هستم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد