-
...و تو هرگز نفهمیدی
24 اردیبهشت 1388 19:25
اینجا همه رنگها تیره . سرد است و نگاه ها همه بیجان آسمان شهر من خاکستریست و پرندگان جز مرثیه سرایی آهنگ دیگری نمیدانند شهر من تاریک است... و من... چه سرد و خاموش چه بیرحمانه جای پای رفتنت را میشمردم و تو... هیچ گاه نفهمیدی درونم را که چه غوغاییست تو پشت سرت را هم ندیدی و من... چه آرام و بیصدا تا انتهای مقصدت در درونم...
-
تو هرگز نفهمیدی
24 اردیبهشت 1388 19:04
اینجا همه رنگها تیره و سرد است و نگاهها همه بیجان.. آسمان شهر من خاکستریست و پرندگان جز مرثیه سرایی آهنگ دیگری نمیدانند... شهر من تاریک است ... و من چه سرد و خاموش ..چه بیرحمانه... جای پای رفتنت را میشمردم و تو هیچ گاه نفهمیدی درونم را که چه غوغاییست ... تو پشت سرت را ندیدی و من تا انتهای مقصدت در درونم گریستم ........
-
من
22 اردیبهشت 1388 18:20
دیشب همسر گرامی نیومد خونه.این روزها خیلی سرش شلوغه.خدا کنه این همه شب بیداری و کار نتیجه بده. تکرار جومونگ رو از نت دیدم. دیروز رفتم بیرون یه کمی خرید کردم. یه چند تا لباس و شلوار جینم رو هم از خیاطی گرفتم.داده بودم پاچه شو کوتاه کنه. خیلی خوب در آورده بود.خوشم اومد.برای پسر کوچولو هم یه کلاه آفتابی گرفتم. البته به...
-
جاتون خالی
17 اردیبهشت 1388 03:14
پنجشنبه هفته ای که گذشت به اصرار همسر گرامی رفتیم خونه بابا اینا.او میخواست اجارخه خونه رو به بابام بده آخه ما خونه بابا زندگی میکنیم.مامان خیلی بهم اصرار کرد و من گفتم که فقط میام بهتون یه سر کوچولو میزنم.خلاصه اینکه یه لباس سبک تن پسر کوچولو کردم و سوار ماشین شدیمو رفتیم خونه مامان اینا.از دیدنمون کلی خوشحال...
-
بهترم
9 اردیبهشت 1388 09:26
مدتیه که سعی کردم با خودم یه جورایی کنار بیام .به خودم میگم:همینه دیگه سرنوشت تو اینجوری رقم خورده. بد و خوبش رو تو تایین میکنی.حالا اگه بده تو بدش کردی اگه خوبه هم چه بهتر.باید سعی کنی زندگی رو همسرتو بچتو کلا دنیای اطرافتو همونجوری که هست دوست داشته باشی. مدتیه که دارم ادامه قدرت فکر رو میخونم.شایدم این باعث شده با...
-
ترکوندم
2 اردیبهشت 1388 02:35
دیشب یعنی سه شنبه روز خوبی بود.بعدا مینویسم. الان خیلی خوابم میاد.از دیروز تا حالا نخوابیدم. شب خوبی رو با همسر گرامی سپری کردم و اونقدر انرژی گرفتم که تا الان بیدارم. پسر کوچولو رو بردم مهد کودک ولی گفتند باید شنبه بیاریش و قرار شد شنبه با هم بریم ثبت نامش کنم.در کل احساس بهتری دارم.
-
تعبیر خوابم
23 فروردین 1388 17:39
اگر در خواب خود را میان آسمان ببینید ، علامت آن است که زیانهایی متعدد خواهید کرد. اما با درک صحیح واقعیتها ، زیانها را جبران می کنید. اگر خواب ببینید به آسمان صعود می کنید ، نشانة آن است که با کوشش مداوم به هدفی دست می یابید که چندان شما را خرسند و راضی نمی کند. دیدن آسمان پرستاره در خواب ، علامت آن است که پیش از...
-
من کیم؟
23 فروردین 1388 17:23
دیشب خواب عجیبی دیدم. با پسر کوچولو داشتم تو یه کارخونه که تعطیل شده بود میرفتم.یه سری اتفاق افتاد که اونا زیاد مهم نبودند.ولی موقع برگشت از بین یه سری ستونهای تو در توکه به صورت عمودی و مشبک کنار هم در اومده بودند باید عبور میکردم.من که سعی داشتم از وسط اون رد شم ویا از زیرشون دیدم که ستونها دارند به هم نزدیک میشن و...
-
تنفر
21 فروردین 1388 01:01
اصلا دلم نمیخواد ببینمت. ازت متنفرم. ازت حالم به هم میخوره. تو یه آدم دورغگوی پستی. یه دوروغگوی کثیف. یه عوضی به تمام معنا. یه آدم حفیر با یه سیاست کثیف.با یه تفکر پوسیده غلط . ای کاش دوتا آدم حسابی دور و برت بودند تا ازشون چاهارتا چیز یاد میگرفتی.دیگه از وعده و وعیدات خسته شدم میفهمی. چرا اینقدر آزارم میدی.تو که عرضه...
-
...
21 فروردین 1388 00:56
اینقدر حالم گرفته که حوصله خودمم ندارم.اه لعنت به این زندگی که همیشه میخواد حالم رو بگیره. آخه تا کی باید با فرهنگ کهنه پرستی و ترس از نو گرایی همسر گرامی مبارزه کنم. گاهی وقتا منو به جایی میرسونه که دلم میخواد ازش جدا شم.دلم میخواست یه سر و سامونی به وضع خونه میدادم ولی نمیذاره. از محیط خونه بیزارم کرده این اون خونه...
-
گل بارون خورده
17 فروردین 1388 00:37
مربوط میشه به تاریخ پست قبلی 1387/11/20 عکس از خودم بعد از همون بارون ملس
-
1387/11/20
17 فروردین 1388 00:18
عکس پست یک روز به یاد موندنی بعد از یه بارون قشنگ ... 1387/11/20
-
بعد مدتها دوباره آپ کردم
16 فروردین 1388 21:14
سفر نرفتم. نشد که بریم. منو همسر گرامی مشغول تمیز کردن کثیف کاری بعد از رنگ خونه شدیم. تو این چند وقتی که آپ نکرده بودم اتفاقای زیادی افتاد.سیزده بدر رفتیم یه جای خوش آب و هوا جاتون خالی به همراه اکی و جاریم و دو برادر شوهرم.خلاصه یه جوجه کبابی زدیم تو رگ و چند تا چیپس و نوشابه برنج ایرونی که بوی دود میداد . چه حالی...
-
شاید برم
5 فروردین 1388 13:20
سلام سنگ صبور من. منو ببخش که مدتی ازت دور بودم.این چند روزه سرم خیلی شلوغ بوده و هست!نمیدونم تا کی هم میخواد طول بکشه...ولی به محض اینکه مشغولیتم تموم شد میام و واست تعریف میکنم همه چیز رو .خیلی حرف دارم که برات بنویسم.روزانه هامو میگم. خیلی خسته شدم.هم از لحاظ روحی و هم جسمی.احتیاج به یه سفر طولانی دارم.شایدم...
-
[ بدون عنوان ]
30 اسفند 1387 03:30
وای خدای من تا چند ساعت دیگه سال ،نو میشه.نمیدونم چرا من هیچ ذوق و شوقی ندارم.اصلا انگار نه انگار.
-
[ بدون عنوان ]
26 اسفند 1387 01:46
سلام .یه چند روزی میشد که نبودم.آخه سرم خیلی شلوغ بود.از قبل هم از دست همسر گرامی ناراحت و شاکی بودم و بگو مگو هایی هم داشتیم.دلم میخواست برای عید یه تغییراتی به وضع نا به سامون خونه بدم.ولی او هی میگفت الان وقتش رو ندارم.الان نمیتونم.بعدآ بعدآ بـــــــــــعدآ.خلاصه اینکه من هم افتادم سر لج که اگه این کارا رو نکنیم من...
-
اینجا زمان مرده
23 اسفند 1387 17:47
سلام ! هیچ اشتیاقی به اومدن بهار ندارم... بهارتون مبارک
-
مرغ خونگی
20 اسفند 1387 13:28
همین الان یه سری نوشته بودم که به خاطر بی احتیاطیم پاک شد.حالم بد گرفته شد.چون زیاد نوشته بودم.بگذریم. خلاصه میکنم. صدای زنگ در اومد. صاحب وی سی دی بود. مجبور شدم دروغ بگم.به خاطر بد قولی همسر! دیشب علی آقا نیومد خونه مون.دیشب دیر رسیدند. اصلا حال و حوصله ندارم...شدم مرغ خونه_به گفته همسر_ خدا کنه همه چی اوکی شه منم...
-
...
19 اسفند 1387 16:56
نمی دونم چم شده؟ همش دلم می خواد بخوابم .روز یک شنبه باز بابا و مامان و محمود اومدن خونمون.آبگرم کن دیواری رو بردن بالا تر .سماورم رو هم درست کرد محمود.جای یخچال رو هم تغییر دادیم.البته همه کار ها رو محمود و بابا انجام دادند.اولش که اومدن خیلی حالم بد بود. کسل و کلافه بودم.مثل الان ولی بعد بهتر شدم. همسر جان هم شب...
-
واژه های کوچولو
18 اسفند 1387 00:41
واژه های پسر کوچولوی مامان. یقه شلوار:کمر شلوار آستین شلوار:پاچه شلوار اسخدون:استخوان.استخون پیشپیشگودی:پیچگوشتی مادباشویی:ماشین لباس شویی میقرجه:میچرخه مامان پهمینه:مامان پشمینه!!! مامان فهیمه اودا:خدا (بر وزن خدا) وقتی میخواست گریه کنه اعلام میکرد.مثلا تا میخواست گریه کنه میگفت گــــــــیـــــــــــه(بر وزن گریه)...
-
پنجشنبه پونزده اسفند
17 اسفند 1387 00:20
پنجشنبه بعد از خوردن ناهاری که مامان جون درست کرده بود(وای که چه مرغی درست کرده بود با اون فر رو گازیش) حاضر شدیم که بریم خونه الهه! البته بعد از ظهر شده بود که کیک رو گرفتیم و دو بسته شمع خوشگل و خونه الهه.محمود بادکنکا رو گذاشته بود رو میز وسط مبلها.تا رسیدیم مشغول باد کردن بادکنکا شدیم حدود پونزده شونزده تا شو باد...
-
جمعه ساعت ۱۲:۵۵ شب
16 اسفند 1387 23:55
شنبه هفته پیش شوهر خواهرم به من و مامان گفت که میخواد الهه رو سورپرایز کنه.قرار شد پنج شنبه بره خونه زودتر و و الهه رو ببره بیرون .ما هم بعدش بریم خونه اونا بادکنکارو باد کنیم و کیکی که سفارش داده بود رو از ملکه(قنادی) بگیریم و خلاصه یواشکی کار ها رو انجام بدیم.ما هم که هیجانی شده بودیم اوکی دادیمو من چهار شنبه بابا و...
-
گذر عمر
13 اسفند 1387 15:35
زندگیم عمرم و.... جوانیم همچنان در گذرند . و من همچنان بی حرکت و مات نظاره گر شان هستم. و قتی به خود میایم که ... آنقدر دور از من شده اند که حتی صدای فریادهایم را هم نمیشنود. و من خسته از فریاد ها اشکها و ندامتها دور شدنشان را نظاره میکنم. افسوس زندگیم عمرم و جوانیم در گذر اند...... و من باز.....
-
...
12 اسفند 1387 14:31
وای خدا نمی دونم چیکار کنم...دست و دلم اصلا به کار نمیره. شدم مثل یه مرده متحرک .فقط دلخوشیم شده این وبلاگ لعنتی.نمی دونم شاید اینا وقتمو میگیرن! در هر حال امروز خیلی عصبیم.خیلی!
-
علم بهتره یا ثروت
12 اسفند 1387 13:35
عید داره میرسه و من هنوزم اند خم یک کوچه ام.نمیدونم شاید کم کاری از من بوده ولی خودمونیما این سالی که گذشتسال خوش یمنی برام نبود سال قبلشم همینطور.خدا کنه سال جدید ما رو از این گرفتاریها نجات بده.میگن سال سال گاوه. خوبه ها گاو حیوون پر منفعتیه.امیدوارم سال جدید واسه هممون خیر و برکت با خودش بیاره.من که هر سال...
-
دلنوشته
3 اسفند 1387 21:34
انعک اس آ ب دیگر دور نیس تم من به تو نزدیک م دیگ ر فاصله ای نیست تو را می بینم ,در همه جا و همه چیز در انعکاس آب در لطافت بارا ن در طلوع ص بح من فقط تو را می بینم و تنها تو را دارم پس دستانم را بگیر و با من ب مان با تو بودن شیرین است دیگر فاصله بی معناس ت ...
-
دلنوشته
1 اسفند 1387 20:30
این روزها به لحظه ای رسیده ام که با تمام وجود ملتمسانه از اشکهایم می خواهم که یادت را از ذهن من بشوید... یادت را بشوید تا دیگر به خاطر تو با خود جدال نکنم ... من تمام فریاد ها را بر سر خود می کشم چرا می دانستم که در این وادی ، عشق و صداقت مدتهاست که پر کشیده اند اما با این همه تمام بدبینی ها و نفرتها را به تاریک خانه...
-
عشق .ثروت.موفقیت
1 اسفند 1387 20:24
زنی از خانه بیرون آمد و سه پیرمرد را با چهره های زیبا جلوی در دید. به آنها گفت: « من شما را نمی شناسم ولی فکر می کنم گرسنه باشید، بفرمائید داخل تا چیزی برای خوردن به شما بدهم.» آنها پرسیدند:« آیا شوهرتان خانه است؟» زن گفت: « نه، او به دنبال کاری بیرون از خانه رفته.» آنها گفتند: « پس ما نمی توانیم وارد شویم منتظر می...
-
؟
1 اسفند 1387 19:05
بغل کوچه یه پارک کوچولو بود.رفتم و روی یکی از صندلیهاش نشستم. خوشبختانه خلوت بود و من راحت تونستم خودمو خالی کنم . بعد هم زنگ زدم به برادر شوهرم (شوهر مریم) وقضیه رو براش توضیح دادم که مبادا از چشم من ببینه و وقتی فهمیدم که اینطور نیست و او منو مقصر نمیدونه یه کم خیالم راحت شد. همسر گرامی هم یه کم توپ و تشر بهم زد که...
-
؟
1 اسفند 1387 03:54
ته کوچه رفتم و به دیوار تکیه دادم .بغض داشت گلومو خفه میکرد و نتونستم جلو اشکامو بگیرم.از همونجا به اکی که میدیدمش زنگ زدمو گفتم شما برید من خودم تنها میام (غرورم اجازه نمیداد اشکامو ببینن).اونم اولش گفت بابا چرا رفتی اونجا پاشو بیا با هم میریم مترو و وقتی دید من نمیام حتی دیگه اصرار نکرد و گفت باشه پس ما میریم تو هم...