-
مهدی جان تولدت مبارک
16 مرداد 1388 12:21
۲۹ شهریور ۸۴ در چنین روزی خداوند یه فرشته کوچولو بهم هدیده داد که به میمنت این روز عزیز اسمشو مهدی گذاشتم.عزیز دلم..کوچولوی شیطونم سالروز تولدت رو تبریک میگم.تا هستم باش. تولد منجی عالم بشریت رو به همه دوستانم تبریک عرض میکنم.
-
خدا دوباره تو رو به من داد
14 مرداد 1388 19:58
وقتی فکرشو میکنم که همسر عزیز دلم تو اون لحظه چقدر اظطراب و نگرانی کشیده جیگرم کباب میشه.الهی بمیرم برات عزیز دلم که بیشرفا اینقدر باعث نگرانی و تشویشت شدن.میگفت خیلی بد و بیراه میگفتن بهم و منتظر این بودند که من باهاشون در گیر شم ولی تو اون لحظه ها فقط به فکر شما هم بودم و به خاطر شما ها باهاشون درگیر نشدم.خیلی کارا...
-
زور گیری
14 مرداد 1388 19:11
ساعت ۱۰:۳۰ شب صدای بوق موبایل.... جانم؟ سلام عزیزم خوبی؟ سلام همسر گرامی*مرسی.قربانت.کجایی؟ دارم میرسم تجریش.تو کجایی؟ پسر کوچولو*رو برده بودم پارک.حالا داریم بر میگردیم خونه مامان اینا. صدای گریش میاد ...؟ چی شده؟ هیچی عزیزم بیشتر میخواست بمون پارک.....بازی کنه! بهش بگو بابا جون داره میاد پیشت..گریه نکن عزیز دلم....
-
...
11 مرداد 1388 13:13
از اون روز یه ۲ هفته ای میگذره ولی هنوز جنسمون دستمون نرسیده.البته خیالم راحته که برامون میاره.بعد از اون روز یه زودپز دو قلو ...یه سرویس رو تختی و یه سری خورده ریز دیگه هم خریم.خدا رو شکر از همش راضیم . از زود پزم هم پنج شش باری میشه که استفاده کردم.عالیه!کلا واسه خودم شدم یه پا تجربه تو خرید. خیلی خوبه آدم تجربه...
-
داستان خرید ۳
11 مرداد 1388 12:18
قرار شد مدلی رو که ما انتخاب کردیمو برامون با پیک بفرسته و مدل قبلی رو پس بگیره.این کار رو هم کرد ولی باز هم چینیهاش مشکل داشت البته با حساسیتی که ما داشتیم.مامان اینبار کفری شد و زنگ زد بهش خودش نبود.موبایلشو گرفت و گفت که این چینیها بعضیهاشون انگار که رنگ لبش رفته و ..و...و...کلافه شده بودیم.حتی میخواستم خودمون تو...
-
داستان خرید ۲
11 مرداد 1388 12:04
روز بعد به همراه شوهر خواهرم که اونروز حکم یه فرشته نجات رو برای من داشت رفتیم دوباره شوش .وارد مغازه که شدیم شوهر خواهرم به فروشنده گفت که باید عوضش کنه برامون و یه مدل دیگه بیاره.فروشنده ابتدا قبول نکرد.با کلی چک و چونه و بحث که کار داشت بالا میکشید از خر شیطون پایین اومد و قرار شد جارو اونجا بمونه تا من برم تحقیق...
-
واژه های پسر کوچولوی مامان.
11 مرداد 1388 11:41
یقه شلوار:کمر شلوار آستین شلوار:پاچه شلوار اسخدون:استخوان پیشپیشگودی:پیچگوشتی تمبیل:تعمیر قصوط:سقوط
-
داستان خرید۱
29 تیر 1388 19:58
سلام سلام صدتا سلام. من دوباره اومدم. واااای خدای من چقدر حس خوبی دارم الان.آخیش مردم بس که نتونستم احساساتمو خالی کنم.تو این مدت خیلی کارا کردم. همش به خرید گذشت.ولی دهنم هم سرویس شدا. اول از نرخهای عجیب و غریب بازار بگم براتون که اگه یه کم ناشی باشی تا نوک پات کلاه خانواده سرت میذارن.جارو برقی هم به لیست اضافه شده...
-
:(
27 تیر 1388 13:12
دلم واسه اینجا و شما ها خیلی تنگ شده. دلم میخواد زود تر بیام پیشتون.اینه احساس قلبیم.
-
سرم بد جوری شلوغه
6 تیر 1388 22:09
سلام دوستای خوبم. این چند روزه خیلی گرفتارم.از شما دوستان گلم که برام کامنت گذاشتین تشکر میکنم.شرمنده که نمی تونم بهتون سر بزنم.و پستهای جدیدتو نو ببینم.هر وقت که وقتم آزاد شد حتما هم پست جدید میذارم هم بهتون سر میزنم. دوستون دارم.... دختر پاییز...
-
...
1 تیر 1388 02:25
نمیدونم چرا دستم برای نوشتن نمیره؟انگار غم دنیا رو دلم سنگینی کرده...کی میدونه آخرش چی میشه؟ فردا میخوام برم شوش خرید کنم. ببینم چی میشه. خدا کنه شلوغ پلوغ نباشه اونجا. مامان داره ساعت ۸ میاد اینجا. فعلا...
-
تو را میگویم
30 خرداد 1388 01:38
شبی با تو خواهم آمد.... دور و بر من پرسه مزن.شبی در آغوش تو و تسلیم تو خواهم شد. اینقدر در گوشم زمزمه مکن.اکنون مرا تاب آغوش پر حرارتت نیست.من از تنهایی با تو میترسم.خوب میدانم که در آغوش مردانه ات خورد خواهم شد و از حرارت نفسهایت خواهم سوخت. شبی با تو خواهم آمد.... پس مرا به حال خود رها کن.بگذار دمی آسوده باشم.بگذار...
-
دلم یه جای بکر میخواد
27 خرداد 1388 19:28
حس خوبی ندارم.دستهام کرختن.خودم بیحالم.اوضاع خونه آشفته شده.حال تمیز کردن ندارم.نیدونم چم شده.از این دنیا خسته شده.دلم یه تنوع میخواد.یه تنوعی که تا حالا تجربش نکرده باشم.دلم میخواد برم یه جایی که هیشکی نباشه.فقط من باشم و یه آسمون آبی و یه رودخونه آروم که بتونم برم توش ودرختای پر برگ و یه سکوت زیبا که هر از گاهی صدای...
-
سلام
26 خرداد 1388 22:55
حدود ساعت ۱۰ شب پنجشنبه رسیدیم خونه مامان اینا.دیر رسیدیم به خاطر اینکه همسر گرامی موفق نشده بود ماشین برادرش رو بگیره.ما با آژانس رفتیم .بارندگی هم خیلی زیاد بود.تو این مواقع هست که آدم قدر ماشین خودشو میدونه.جاتون خالی چه فسنجونی خوردیم.مدتها بود فسنجون نخورده بودم.با مامان کلی حرف داشتیم که بزنیم. قرار بود انتخاب...
-
خدای خوبم!
13 خرداد 1388 05:31
دیشب قبل از خواب در باره خیلی چیزها با همسر گرامی صحبت کردم. باز هم اون بغض لعنتی دست بردار نبود.همینجوری اشک تو چشام حلقه میزد و ول میشد رو گونه هام.حالا خوب بود شب بود و او نمیفهمید.در باره مردن و مرگ هم صحبت کردیم و کهکشانها...زندگی بعدیمون...دنیای ماورا و چیزهای مشابه به این. بهش گفتم به نظر تو اگه خدا قضیه مرگ رو...
-
مادر شوهر
13 خرداد 1388 03:05
الان که دارم مینویسم همه جا ساکته مخصوصا اینجا و احتمالا 98 درصد آدمای این شهر خوابند. فقط صدای فن کامپیوتر و گاه گاهی چک چک فطره آب از شیر حموم و صدای رد شدن ماشینها از تو خیابون (بیا الان یه موتورش رد شد) به گوش میرسه و ....صدای تایپ من روی کیبورد. همسر گرامی با پسر کوچولو هم کنار همدیگه خوابیدند.و من با چشمانی باز...
-
...
9 خرداد 1388 01:38
امروز هم روز کسل کننده ای داشتم.دوتا قرص ضد بارداری اورژانسی دیشب حال امروزم رو بد جوری بد کرده بود.حالت تهوع و سستی اعضای بدنم، غیر قابل تحمل بودند...چیزی نمیتونستم بگم.وسطهای فیلم حد عمود خوابم برد روی کاناپه ای که روش دراز کشیده بودم. اونم به خاطر نوازشهای همسر گرامی که برای تسکین و بهتر شدن حالم کنارم نشسته...
-
دختری از دیار پاییز
7 خرداد 1388 20:29
قسمت چهارم عقربه های ساعت 1 بعد از ظهر رو نشون میدادند.محیط بیمارستان اونقدر شلوغ نبود.در حالی که زیر شکمش رو گرفته بود سعی میکرد دردش رو بروز نده.وقتی میدید شوهرش اونقدر نگرانه و همش دلداریش میده دردش کمتر میشد.شوهرش هول شده بود. نمیدونست چیکار کنه فقط هرچی که پرستارها میگفتند مثل یه بچه حرف گوش کن گوش میداد. یه صدای...
-
تخته نرد
6 خرداد 1388 21:59
الان که دارم مینویسم قراره تو مسابقات تخته نرد شرکت کنم. خیلی هیجان دارم.تا حالا خودمو اینجوری محک نزده بودم.همسر گرامی و پسرکوچولو هم رفتن خونه برادر همسر گرامی. خلاصه اینکه تنها هستمو دارم از این تنهایی نهایت لذت رو میبرم.نمیدونم چرا چشام اینقدر میسوزه.همین چند دقیه پیش بود که یه خورده شیر قهوه نوش جون کردم با سه تا...
-
!!!بوق!!!!
5 خرداد 1388 00:40
من: اون بالا چیکار میکنی بیا پایین پسر کوچولو:مامان جون پشتم بوق زدا!!!! بوق:باد معده
-
امروز..
4 خرداد 1388 23:53
سلام دوستای خوبم.خوبید که ایشالا. خوب خدا رو شکر. امروز یه سر فتم بیرون ببینم دنیا دست کیه؟! یه سریم رفتم مغازه ای که چند وقت پیش ازش خرید کرده بودم.آخه یه کم زیادی ازم گرفته بود.اول قیمتها رو یه بار دیگه گرفتم دیدم نه بازم گ رون گرفته.یه سفره ،یه سینی فانتزی،یه سفره چهار نفره،یه حوله کوچیک برای دستشویی.همین. یارو...
-
؟
3 خرداد 1388 00:30
یه سوال؟! راهی هست که بشه دو بلاگ رو در هم ادغام کنیم و یکیشون کنیم؟ من میخوام هر دو بلاگمو یکی کنم.میشه؟
-
خواب
2 خرداد 1388 12:29
چهار شنبه شب وقتی خوابیدم مامان بزرگم اومد به خوابم.حالش خیلی خوب بود.از اون دنیا ازش پرسیدم. گفت مثل خواب میمونه .بعدش هم رفت طبقه بالا و از اونجا رفت به آسمون و خانومی که دربون اونجا بود در رو بروی من بست و نذاشت که برم.
-
انتظار
2 خرداد 1388 12:19
از پشت پنجره انتظار نگاهت میکنم .شاید که چشمان خسته مرا که در راه بازگشت تو چون شمع آب میشوند را نظاره گر باشی.
-
...
2 خرداد 1388 12:13
دیروز جمعه روز خوبی بود. خوش گذشت.مامن اینا رو دعوت کردم خونمون.دور هم بودیم. همسر گرامی هم برای جبران مثل پروانه دور من میچرخید.ولی من زیاد محلش نذاشتم.
-
کودکانه
1 خرداد 1388 12:59
اشک اشک اشک ... و من چنان از درون در غذابی بس غریب بودم، که جز ذرات وجودم کسی آنرا درک نکرد.اشک میریختم و فریاد میزدم شاید کسی صدای تنهاییم رابشنود.صدای کودکانه کودک درونم را که عجیب بازیچه دستان بیرحم تو شده بودند و تو چه آسوده ایستاده بودی و پیروزمندانه سوت مات شدن مرا میزدی.هیچ کس نتوانست غم درونم را ببیند.تو چشمان...
-
خوشبختی در حد پیتزا
31 اردیبهشت 1388 00:18
همین یکی دو ساعت پیش که داشتم خمیر پیتزا رو روی ظرف مخصوصش پهن میکردم به این فکر کردم که دیگه غذا های رستورانی اصلا بهم نمیچسبه.نمیدونم کیفیت غذا ها بد شده یا من آشپز خوبی شدم. تنها چیزی که نمیتونستم درست کنم همین پیتزا بود که تنها انگیزه برای رفتن به رستوران و ثبت یه خاطره خوشمزه بود.یادش به خیر بیشتر کاکتوس میرفتیم....
-
زندگی
30 اردیبهشت 1388 20:38
دوست داشتم زندگیم به خوشمزه گی پیتزاهایی که میپزم باشه!تو دوست داری زندگیت به خوشمزه گی چی باشه؟ بفرمایید!نوش جان! آقا من رفتم پیتزامو درست کنم. مردم از گشنگی. دختر پاییز ...
-
سرم داره میترکه
30 اردیبهشت 1388 03:19
میبینی تو رو خدا؟؟؟ساعت ۳:۱۲ دقیقه هست اما هنوز همسر گرامی خونه نیومده .ای بابا!!!!! !دارم از بیخوابی میمیرم ولی از ترسم نمیتونم بخوابم. حالا میدونه من از تنهایی اونم توشب میترسما.چند دقیقه پیش بهش زنگ زدم و باهاش ناراحتی کردم .اونم گفت تازه کار بار زدنه دستگاهها تموم شده .اه..اه سرم داره میترکه... خیلی خسته ام و خواب...
-
ضعف
29 اردیبهشت 1388 17:13
دلم برایت ضعف رفت.....صدایش را شنیدی؟ پی نوشت:زیاد به معشوق گشنگی ندید. دختر پاییز اردیبهشت ۸۸