اینجا زمان مرده

!به احترامش چند لحظه سکـــــــوت

اینجا زمان مرده

!به احترامش چند لحظه سکـــــــوت

جاتون خالی

پنجشنبه هفته ای که گذشت به اصرار همسر گرامی رفتیم خونه بابا اینا.او میخواست اجارخه خونه رو به بابام بده آخه ما خونه بابا زندگی میکنیم.مامان خیلی بهم اصرار کرد و من گفتم که فقط میام بهتون یه سر کوچولو میزنم.خلاصه اینکه یه لباس سبک تن پسر کوچولو کردم و سوار ماشین شدیمو رفتیم خونه مامان اینا.از دیدنمون کلی خوشحال شدن.خدایی آب و هوای شمال شهر یه صفای دیگه داره .کلی حال کردم. به همسر گفتم خدا کنه ماهم بتونیم اینجا واسه خودمون یه خونه دستو پا کنیم.وتی رسیدیم رو بالشی ها رو دادم به مامان و قرار شد وقتی اونجا بودم به کمک هم بدوزیمشون.و قتی میخواستیم بر گردیم با اصرار اونها منصرف شدیم.و موندیم طبق معمول همیشه که وقتی میریم اونجا دو سه روز کنگر میخوریم و لنگر میندازیم.خیلی خوش گذشت. کلی ورق با بابا و مامان زدیم. زن و شوهری.قرار شد فرداش که جمعه بود بریم لواسون.منم که لباس مناسب نیاورده بودیم حسابی کلافه شده بودم.قرار شد قبل از رفتن من برم خونه ولباس بردارم. 

شب تا دیر وقت بازی کردیم و خوابیدیم. صبح با صدای مامان که :چقدر میخوابید ظهر شد مگه نمیخوایم بریم لواسون از خواب بیدار شدیم و بعد از یه صبحونه مفصل نظرمون عوض شد و قرار شد بریم پارک طالقانی.البته به پیشنهاد من.چون با اکی قبلنا زیاد اونجا میرفتیم برای پیاده روی. بعد از اینکه لباسها رو از خونه برداشتم همسر گرامی به سفارش بابا دوتا مرغ گنده گرفت.همونجا خوردش کرد و آورد خونه. منم شستمشون و سوار ماشین رفتیم سمت پارک. بابا اینا زودتر از ما رسیده بودند.بعد از کلی گشتن دنبال جا یه دنجش رو پیدا کردیمو همون جا اتراق.   

           

منم شروع کردم به عکس گرفتن از طبیعت.خیلی خوب بود. پارک خیلی شلوغ بود و من زیاد از این شلوغی احساس خوبی نداشتم. بابا اینا بساط آتیش رو فراهم کردند و مرغ بیچاره رو تو فر مسافرتی که بابا  خریده بود گذاشتیم. جاتون خالی.خیلی خوش گذشت.البته با بارونی که اومد غذا خوردن ما هم خیلی طول کشید و شام و ناهار یکی شد.   

           

 

هنوز بارون نم نم میبارید که علی رفت و چادر مسافرتی رو باز کرد و بقیهمون رفتیم توش که خیس نشیم .بابا و همسر گرامی هم مشغول تدارک ناهار که حالا داشت تبدیل به شام میشد بودند.÷سر کوچولو و خواهر کوچولو هم مشغول بازی و مامان هم مشغول چای درست کردن و من هم ول از این ور به اونور واسه عکس.زیر بارن خسی شده بودم ولی از این خیسی لذت میبردم. مدتها بود اینجوری زیر بارون نیومده بودم.کم کم پارک خلوت میشد و ناهار ما هم آماده.هوا که تاریک شد ناهار ما هم آماده شد . جاتون خالی با اینکه دیر شده بود ولی خیلی چسبید و بعدش یه چای زعفرونی دست پخت مادر گرامی مارو به عرش اعلا برد.   

            

نظرات 12 + ارسال نظر
مهیار 17 اردیبهشت 1388 ساعت 21:23

سلام
وبلاگ خوبی دارید
تبادل لینک میکنید

فقط با رنک بالای 1 یک تبادل میکنم
مرکز دانلود برنامه وکرک
http://www.tafrihi.ir

اخباربازیگران هالیوود وایران
http://blog.tafrihi.com

وبا این ها هم با هر وبلاگ و سایتی تبادل میکنم
جدیدترین عکس های خنده دار
http://fun.tafrihi.com

جدیدترین اس ام اس
http://sms.tafrihi.com

خبر بدید
------------------------------------------
از این سایت هم دیدن کنید
بهترین سایت تفریحی برای جوانان ایرانی
www.tafrihi.com
----------------------------------

اگر به فکر کسب درامد هستید و سایت پر بازدید یا گروه دارید میتوانید با ما به صورت پورسانتی کار کنید و درامدتان را از شرکت ایران مارکت سنر به صورت مستقیم دریافت کنید
به این قسمت بروید و از طریق قسمت کسب درامد ثبت نام کنید
http://tafrihi.com/shop/
-------------------------------------------------
از فروشگاه ما هم دیدن کنید خوشحال می شویم
جدیدترین فیلم ها وکارتونها وبازی ها ونرم افزارهای روز دنیا
http://tafrihi.com/shop/
بای

منزجر 18 اردیبهشت 1388 ساعت 14:39

سلام !

بلاکت زیباست اگر میخواهی آمار بازدید بیشتر بشه باهم تبادل لینک میکنیم در ضمن بلاک من با موتور های جستجو گر لینک است و بازدید شما را روزانه 25 برابر افزایش میدهید . اگرمیخواهید باهم لینک کنیم منو به اسم " بلخ ژورنالیزم لینک کنید بعد خبر بدهید تا شما را هم به هر اسمی که خواستید لینک کنم با این بازدید بلاک تان را افزایش دهید
www.balkhjournalism.blogsky.com
ملک فیصل منزجر


امید 18 اردیبهشت 1388 ساعت 16:25 http://www.paro66.blogfa.com

درود

عکسها خیلی زیبا بودن.

خیزران 19 اردیبهشت 1388 ساعت 18:37 http://kheyzaran.blogsky.com


سلام عکسها خیلی جالب بود وخاطره ی دل انگیز کنارخانواده بودن هم همینطور
با پست جدیدی درخدمتم
بای

سیب سرخ 19 اردیبهشت 1388 ساعت 21:19 http://www.sibesorkhweb.blogsky.com

اولا انشاا... که خوش گذشته باشه
دوما که بعد از معتاد شدن به انعکاس آب حالا نوبت وبلاگ شخصیته!!!
ثانیا همیشه روزنوشت یه انسان دیگه رو می خونم این حس ها می آد سراغ من:
راستی اون روز تو رفتی پارک عکس گرفتی،تو توی اون ساعت و اون لحظه چیزایی رو می دیدی و من هم در یه گوشه ی دنیا هم چیزایی رو می دیدم همیشه با خودم فکر می کنم اون چیزایی رو که تو می دیدی اصل هستند (البته منظورم تو نیستی در کل عرض می کنم، اصلا شما بگیر یه انسان دیگه) یا اون چیزایی که من می دیدیم و حس می کردم؟ نمی دونم منظورم رو می فهمی یا نه؟منظورم این که هر کدوم از ما خودمون رو مرکز دنیا می دونیم و بقیه رو حاشیه ولی از اونجایی این افکار سراغ من می آد که خودم رو تو اون پارک جای تو می گزارم و خودم رو حاشیه می بینم،بله اون وقت هست که به اصل بودن و خود مرکز بینی خودم شک می کنم و می فهمم که خودم اصل نیستم بلکه باطلم و نتیجه این می شود که همه باطلیم چون دیده ها و شنیده ها و... هامون اصل نیستن .نمی دونم متوجه شدی یا نه جواب رو برام بفرست تا شاید این قضیه برام حل شد.
فعلا دوست عزیز

سیب سرخ 19 اردیبهشت 1388 ساعت 23:28 http://www.sibesorkhweb.blogsky.com

نمی دونم چطور بهت بگم فکر می کنم تو کامنت قبلی همه چیزو برات گفتم.ببین بالاخره باید یه حقیقت باشه یا نه؟ خب به نظرت چه چیزایی حقیقته؟ چیزایی که من می شنوم، می بینم ، حس می کنم و... یا چیزایی که تو می شنوی،می بینی، حس می کنی و...منظورم اینه که تو توی زندگیت با اتفاقات گوناگونی برخورد می کنی و من هم همینطور تو درگیر اونایی و فکر می کنی اونا اصل هستن و من هم درگیر اتفاقات خودم و فکر می کنم اونا اصل هستن.تو توی یک لحظه داشتی توی پارک از درختا عکس می گرفتی و از خیسی بارون لذت می بردی ولی من توی اون لحظه اصلا توی این حال و هوا نبودم توی حال و هوای خودم بودم بالاخره کدوم حال و هوا حقیقته؟ مال من یا تو؟ تو توی حاشیه ای یا من؟ تو اصلی یا من؟طبیعیه که هرکس می گه من.ولی اگه خودمون رو بزاریم جای همدیگه می فهمیم که نه تو اصلی نه من همه چی دروغه. یعنی زاویه ای که تو باهاش دنیا رو می بینی و همینطور من باهاش می بینم اصل و مرکز نیست. بله عموجان اگه تو الان داری کامنت من رو می خونی شاید من دارم تلویزیون می بینم در صورتی که چیزی که تو الان داری می بینی فقط برا خودت ارزشمنده و میلیاردها نفر توی سراسر دنیا داره چیزای دیگه رو می بینن و همه فکر می کنن اون چیزی که اونا می بینن اصل هست و نمی دونن که این طور نیست.البته فکر می کنم خدا اصله چون مثل ما محدود نیست و می تونه همه چی رو ببینه و...
فهمیدی؟
ممنونم عزیزم.

سیب سرخ 20 اردیبهشت 1388 ساعت 18:32 http://www.sibesorkhweb.blogsky.com

مرگ چیه؟ نمی دونم هر موقع روش فکر می کنم یه حس عجیبی پیدا می کنم.ولی مطمئنا ما یه روز مرگ رو می چشیم ومی فهمیم چیه خیلی هم اون روز دیر نیست.
البته اگر اعتقاد به اون دنیا و مذهب و معنویت داشته باشی مرگ می شه یه شروع دوباره ولی اگه نداشته باشی مرگ می شه پایانی برای همیشه.
توی قسمتی از یکی از داستانم (آره دیگه از بد روزگار داستانم می نویسیم.شما ببخشین!!!) یکی از شخصیت داستانم این دیالوگ رو می گه،این قسمتی از داستانمه:
«می گفت:ما آدم ها چرا باورمون نمی شه که نیست می شیم؟ ما که یه بار نیستی رو تجربه کردیم بعد سرش رو می آورد بالا و زل می زد به من: به قبل تولدت فکرکن؟ چه می دونم به صد سال پیش که نبودی،چند ثانیه سکوت و بعد ادامه می داد:دیدی بعد از مرگ هم درست می شی عین قبل تولدت.»

من که خیلی به این فکر کردم و خیلی این نظر رو قبول دارم و الکی اونو تو دهن یکی از شخصیت های داستان نذاشتم.
تو هم روی این قطعه از داستانم فکر کن.
تو چی فکر می کنی؟مثل من یا ..؟
فعلا

سیب سرخ 20 اردیبهشت 1388 ساعت 22:38 http://www.sibesorkhweb.blogsky.com

از این که عقایدمون شبیه به هم نیست متاسفم.من اصلا به این که گفتی ما هزاران بار می یاییم این دنیا رو قبول ندارم.

راستی روزنوشت هات رو که خوندم فهمیدم که تو هم مثل من زیاد از زندگیت رازی نیستی (از شوهرت بخصوص).
ترانه ی معروف سنگ صبور (فیلم سنتوری که یادت هست) رو برای هم دردی اینجا می یارم:

«رفیق من سنگ صبور غم ها

به دیدنم بیا که خیلی تنهام

هیچکی نمی فهمه چه حالی دارم

چه دنیای رو به زوالی دارم

مجنونم و دل زده از خیلی ها

خیلی دلم گرفته از خیلی ها

نمونده از جوونیام نشونی

پیر شدم پیر تو ای جوونی

تنهای بی سنگ صبور

خونه ی سرد و سوت و کور

توی شبات ستاره نیست موندی و راه چاره نیست

اگر که هیچ کس نیومد سری به تنهایت نزد

اما تو کوه درد باش طاقات بیار و مرد باش»




راستی تو رمان و داستان و... می خونی؟

سیب سرخ 21 اردیبهشت 1388 ساعت 02:30 http://www.sibesorkhweb.blogsky.com

از زندگی راضی باشم.هی چیکارش کنیم،راضی نباشیم مثلا می خواد چه غلتی کنیم؟!همینی که هست جبر جبر جبر جبر جبر جبر ،کاریش نمی شه کرد جبر دیگه.
به هر حال خوبه این تیکه اختیاره رو داریم که بعضی شب ها به تو و دوستان سر بزنیم.
راستی الان دارم با هدست آهنگ رویایی سه شنبه محسن چاووشی رو گوش می کنم.
مهتر این که داریم به سه شنبه روز دیوونگی ها نزدیک می شیم
«توی هفته های بی نام نشون
روز دیوونگی ها سه شنبه بود
با خودم می گفتم ای کاش .. ای کاش
همه روزای خدا سه شنبه بود»



«عزیزم یادت می آد سه شنبه ها
پابه پای هم می رفتیم تا کجا
کوچه های خلوت و یادت می آد
اون همه صداقتو یادت می آد
عزیزم یادت می آد که گریه هات
چه جوری آتیش به جونه من می زد
نمی شد بهت بگم دوست دارم
تا می خواستم زبونم بند می آومد
کوچه های خلوت و قدم زدن
توی هفته های تلخ و بی صدا
حالا روزا همشون سه شنبه اند
لعنت خدابه این سه شنبه ها»
خودمونیم ها عجب ترانه ای
شنیدی؟؟؟؟؟

خیزران 21 اردیبهشت 1388 ساعت 13:31 http://kheyzaran.blogsky.com


پرستو جون
اومدم ببینم دیگه چه خبر
خبری نبود
مثل اینکه درخوشی خاطره ی اون روز هنوز داری میغلطی
خوشت باشه
فهمستی؟؟؟؟
بای

سیب سرخ 21 اردیبهشت 1388 ساعت 18:05 http://www.sibesorkhweb.blogsky.com

خیلی خنده داره،واقعا فکر کردی من دخترم؟!!! حالا زیاد فرقی نمی کنه،دختر پسر نداره مهم اینه که همه انسانیم.
اسم کتاب هستش: "چراغ ها را من خاموش می کنم :
نویسنده: زویا پیرزاد
این کتاب جوایز زیادی رو برده از جمله :
بهترین رمان سال 1380 پکا (مهرگان ادب)
بهترین رمان سال 1380 بنیاد هوشنگ گلشیری
لوح تقدیر از نخستین دوره ی جایزه ی ادبی یلدا (1380)
بهترین رمان سال در بیستمین دوره ی کتاب سال( 1380)
نشر مرکز
ممنون

ماهی تنها 22 اردیبهشت 1388 ساعت 01:12 http://onlyabadan.blogsky.com

ما آمدیم شما نبودید
۲۱/۲/۸۸
ساعت ۱:۱۲

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد