اینجا زمان مرده

!به احترامش چند لحظه سکـــــــوت

اینجا زمان مرده

!به احترامش چند لحظه سکـــــــوت

ساعت ۷ صبح تمام

الان در حالی این پست رو میذارم که خیلی خوابم میاد.ولی حس خیلی خوبی دارم چون بعد از مدتها با اینکه دیشب حدود ساعت سه و خورده ای خوابیدم ساعت هفت بیدار شدم.قبل از خواب همسر گرامی میگفت عزیزم با این ساعتی که تو میخوابی عمرآ بیدار شی و من گفتم تو هنوز منو نشناختی..... 

می دونی یکی از اخلاقای من همینه یا باید مجبور بشم کاری رو انجام بدم و یا باید تو موقعیت رقابت با حریف...حالا میخواد تو کشتی باشهکلاس درس باشهیا کارهای هنری.یادم میاد بیشترین بازدهی هنری من زمانی بود که تو هنرستان با دوستام کل مینداختم و بعد نمیدونم چی میشد که یه دفه متحول میشدم و یه اثر هنری خلق میکردم.یا تو زور آزمایی از همه دختر های فامیل پیشی میگرفتم.ولی وقتی خودم تنهام نه میتونم به راحتی نقاشی کنم ونه زورم زیاده.میدونی یه جورایی جو گیر میشم. 

اصلا نفهمیدم کی خوابم برد ؟کی خواب دیدم؟یه دفه با صدای بابا تو دیگه کی هستی( مهرشاد)از خواب پریدم.خودم کوکش کرده بودم رو این آهنگ که سر حال از خواب پاشم.خلاصه اینکه بعد از کمی قل خوردن اینور اونور(به قول همسر گرامی)رفتن و کمی نقاشی کردن(باز به قول همسر گرامی)و شیر عسل دادن به پسر کوچولوم از خونه بیرون رفتیم.چون قرار بود ناشتا باشیم هیچ کدوممون هیچی نخورده بودیم!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد