اینجا زمان مرده

!به احترامش چند لحظه سکـــــــوت

اینجا زمان مرده

!به احترامش چند لحظه سکـــــــوت

.روز خوبی نداشتم

امروز یکی از بدترین روزهای عمرم بود.خیلی غصه و حرص خوردم.....

قرار بود با برادرم برم بازار تا ایشون به مناسبت روز عشاق برای gfشون هدیه بگیرن.ساعت 9:30 دقیقه  صبح از خواب بیدار شدم و طبق معمول خانوما بعد از کمی نقاشی حاضر شدم که برم سر قرار.برادرم گفت که میاد سر خیابون اول و من هم خودمو رسوندم.از تاکسی که پیاده شدم رفتم کنار یه مانتو فروشی ایستادمو سریع سیم کارت ایرانسلم رو با سیم کارت نهصد و دوازدم  عوض کردم تا همسر گرامی اگر خواستن زنگ بزنن در دسترس باشم.بعد هم گوشیمو تو کیفم گذاشتم و منتظر شدم.با خودم گفتم قبل از اینکه داداشه بیاد یه آدامس بخرم وهمین کار رو کردم.هنوز یه دونشو تو دهنم نذاشته بودم گه یه صدای آشنا پشت سرم شنیدم.داداشم بود جواب سلامشو دادمو بعد رفتیم سر نبرد که بریم سمت بازار پونزده خرداد. 

با خودم هم حدود صد تومن هم اورده بودم که اگه چیز خوبی گیرم اومد بخرم.بیشتر میخواستم برای پسر کوچولوم و همسر گرامی(به خاطر روز عشاق) خرید کنم.خلاصه اینکه تو کل راه تو این فکر بودم که براشون چی بخرم.یه کمیم با برادرم صحبت کردم در باره برنامه هایی که تو گوشیش  ریخته بود از جمله کتاب سینوهه که از نت دانلود کرده بود و چند تا  چیز دیگه.بعد از نیم ساعت  که نه یه خورده بیشتر سر ایستگاه امام خمینی پیاده شدیم البته چون مدت خیلی زیادی میشد که مسیر اتوبوس رو یه بازار رو نیومده بودم تعجب کردم که چرا اونجا(امام خمینی) نگه داشت؟!!.

همه پیاده شدند و من هم مثل همه ....

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد