اینجا زمان مرده

!به احترامش چند لحظه سکـــــــوت

اینجا زمان مرده

!به احترامش چند لحظه سکـــــــوت

حال تایپ ندارم

حس و حال وبلا گنویسی ندارم ...نمیدونم چرا؟از طرفیم نمیخوام از روزانه هام جا بمونم ولی دستم به تایپ نمیره   

            

امروز رفتم بیرون و کلی خرید کردم واسه خونه.مرغ و ماهی و کاهو و کلمو میوه و از این جور چیزا.فردا حدود  ۹صبح ema فردا میاد خونمون تا بقیه آموزش کاشتو بهمون نشون بده.خیلی کار دارم که انجا بدم.امروز تولد الهه هم بوده.من فکر کردم فردا پونزدهمه. 

یه سریم به جعفری زدم.تنها بود.بهش گفتم که فعلا جاییی نرفتم.حوصلم خیلی سر میره تو خونه.بهتره که برم پیشش .دیشب تا 4 صبح داشتم ورق آن لاین بازی میکردم.از خودم ناراحت بودم چون دوباره شده یبودم همون الهام بی هدف.جعفری بهم گفت اگه بدونم خونه ای بهت زنگ میزنم بیایی.گفتم من خودمم میام پیشتون.فقلها و کلیدا رو هم بهش دادم. 

روز بدی نبود.الان میخوام برم فیلم کارتونی up رو که از کلوپ در خونمون خریدم ببینم.شام هم میخوام ماهی درست کنم.جاتون خالی.راستی بفرمایین شاممممم

عقد لیلا حالی داد

پنجشنبه شب خوبی بود.بعد از مدتها به جشن دعوت شدیم.دختر عموی همسر عقدیده بود.منو اکی با هم رفتیم یعنی خانوادگی آژانس رفتیم ...جشن خونه یکی از دوستای لیلا بود.مهمونی قاطی بود.خوب شد فهمیدم چون میخواستم با یه پیرهن دکلته برم.نیلوفر اینا نمیومدند.پرنیا آبله مرغون گرفته بود و بهرام هم حالش خوب نبود ...همسر میگفت چند روزه سر کارم نرفته.سرگیجه داره. 

نزدیکای خونه دوست لیلا که رسیدیم صدای موزیک میومد.خیلی دیر نرسیده بودیم.دلم میخواست ببینم لیلا رو چه جوری میکاپ کردند.یا موهاشو....سالن شلوغ بود.دور تا دور صندلی چیده بودند و همگی نشسته بودند.بعد از سلام و احوالپرسی با فک و فامیل همسر گرامی رفتیم و یه گوشه نشستیم.البته من رفتم تو یه اتاق و خودمو یه چک کردم بعد رفتم نشستم پیش اکی و همسر گرامی.هر از گاهی به هم نگاه میکردیم (منو اکی)یه بعله میگفتیمو میخندیدیم چون انگار اومده بودیم سینما.همه همو مینگریستند.خندمون گرفته بود.... من بعد از نیم ساعت لیلا رو دیدم.نمیدونم چرا ندیده بودمش.رفتم و تبریک گفتم بهش...آرایشش خیلی ساده بود.من بهتر میتونستم درستش کنم.  

یه کم که گذشت یه دختره که بعدا فهمیدم خواهر دوماده اومد وسط و شروع کرد به رقصیدن.اول ازش زیاد خوشم نیومد..به اکی گفتم این چقد تو حسه هیکله...ولی بعد خیلی ازش خوشم اومد تا اونجا که اگه داداش جونم یه کار درست و حسابی داشت براش خواستگاریش میکردم.خیلی ناز بود و به نظر مهربون میومد. 

با اومدن برادر لیلا حسام مجلس رنگ و بوی دیگه ای گرفت....میشه گفت فقط پیرا نشسته بودند...موزیک واقعا آدمو از خود بیخود میکرد.من اول از دست همسر گرامی خیلی ناراحت بودم.چون تا اومدیم رفت و پیش عموش نشست.من موندم حوضم.البته بهش حق میدادم که بعد از مدتها که عموشو دیده بره پیشش ...خوب عموش بود...ولی از اونجایی که شبهای قبل در گیریهایی بین منو اون بود حساس شده بودم و فکر میکردم از قصد نمیخواد پیشم باشه...وقتی هم ازم خواست که بریم وسط و برقصیم نرفتم.حتی زنعموشم بهم گفت بیا وسط ولی از همسر ناراحت بودم.نرفتم.فهمید و اومد پیشم نشست.گفت این کت منو بگیر بذار رو صندلی کنارت.با یه حالتی گفتم نمیتونم...ببر همونجایی که میشینی بذار کنار خودت.گفت چرا ناراحتی؟باز چی شده؟گفتم هیچی از وقتی که اومدی تنهام گذاشتی...همه پیش زناشونن بعد تو رفتی پیش عموت نشستی...از این حرفم کمی دلخور شد.گفت باب من عمو رو بعد یه سال دیدم نرم پیشش؟گفتم من که چیزی نگفتم...برو...بعد دیگه ادامه ندادم.همسر گرامی رفت وسط و بعد یکی دو دقیقه اومد پیشم نشست.یعنی که من اومدم پیش تو .....منم به خاطر اینکه دیگه کش ندم بهش گفتم ازاین خیارا نخوری ،نشستس!اونم نخورد!یه کم آروم شده بودم.حسم عوض شد.حالم بهتر شد...حالا به اکی میگفتم چرا هیشکی ما رو بلند نمیکنه؟؟؟اکیم میگفت خوب بابا بسکه گفتن بیا وسط و نرفتی بنده های خدا از رو رفتن. 

دیگه طاقت نیاوردم و به اکی گفتم پاشو که قر تو کمرم فراوونه نمدونم کجا بریزم....اکیم که از خدا خواسته پریدیم وسط...البته بیشتر حرکات موزون بود.روم نمیشد قشنگ برقصم.بیشتر دست میزدمو ....همسر و زنعمو(مادر عروس)ما رو که دیدند بیشتر هیجانی شدند.دیگه فایزه و مرضیه و عروسشون هم ترکونده بودن.یه جورایی همه وسط بودیم.البته بگذریم که سینا اون وسط انگار سر صف اتوبوس وایساده بود....بهش گفتم بابا اشتباه گرفتی مثکه...یه کم نرمش بد نیست.خندید.اهل رقصیدن نبود زیاد...بر عکس همسر گرامی که اون آخراش دیگه حسابی متحول شده بود و هر کی میدیدش فکر میکرد مستیده.خندم میگرفت به اینکه بلدم نبود برقصه.خیلی بامزه شده بود. 

یه دختره هم اومده بود که انگار اونجا رو با پارتی شبونه اشتباه گرفته بود و هی رقص ب ا س ن میکرد.خلاصه خیلی خوش گذشت.بعد شام و کیک دوباره هم همهای به پا شد...مخصوصا وقتی که چراغهارو خاموش میکردند و رقص نور به پا بود...دیگه نگو...با اون آهنگهای ریتمیگ و رپ دیگه رمقی برامون نمونده بود.قربونش برم که پسر کوچولوم هم اون وسط یا در حال جنگیدن با دزدا بود و یا با حرکات غیر موزون میرقصید البته آخرای مجلس... 

جای همگی خالی خیلی خوش گذشت.خانواده داماد آدمای بدی به نظر نمیرسیدند.ایشالا که خوشبخت بشم.عمو داوود هم(پدر عروس) خیلی خوشحال بود.شکر. 

 

پ.ن:میشه با امکانات کم یه جشن شاد  گرفت.  

.ن:مریم دوباره برام چس کلاس گذاشت...منتظرم یه بار دیگه این کارو انجام بده بد جوری حالشو بگیرم.پاشو داره بد جوری از گلیمش فرا تر میذاره....  

 

.ن:سینا هم تو اون هیر و ویر به وزن اکی گیر داده بود که پس کی لاغر میکنه!ییهو!!!  

.ن:بابا هام میتونن تو جشن دختراشون شاد باشن زهر خونوادشون نکنن...از احترامشونم کم نمیشه اگه یه کم بگنن و بخندن...

:)

خیلی حرصم گرفته.نگران هم شدم.یه زنگ نمیزنه بهم.ساعت ۳:۱۴ صبحه.نمیگه من نگران میشم.میترسم؟از ساعت ۱۰ شب رفته خونه اکی تا الان یه تک زنگ هم بهم نزده.اه!دیگه حالمو داره به هم میزنه ...شسطونه میگه هر چی از دهنم در میاد بارش کنما...مسخره ..............خونه اکی زنگ زدم هی اشغاله...نگرانم.خیلی زیاد................................................................................................................................................................................................................ 

 

 

پ.ن:همسر اومد اونم ساعت حدودا ۴ صبح.منم اصلا محلش نذاشتم.

بیداری

تو رو تو گریه میبوسم تو رو که غرق لبخندی 

به این حالی که من دارم  چرا  چشماتو میبندی 

بذار این آخرین بوسه تمام باورت باشم 

بذار فردا تو این خونه تو آغوش تو پیدا شم 

نمیدونی کنار تو چه حالی داره بیداری  

بذار باور کنم امشب تو هم حال منو داری  

دلم گرفته.... 

نمیدونی چه آشوبم در این آرامش خونه 

 در این رویای شیرینی که میدونم نمیمونه 

چقد این حس من خوبه همین که از تو میمیرم  

همینکه هر نفس امشب هوامو از تو میگیرم

!حال ندارم

خیلی بی حوصله هستم.دارم ورق بازی میکنم آن لاین.همسر با مهدی رفتن خونه اکی.بهم خیلی اصرار کرد ولی نمیدونم چرا حس و حال بیرون رفتن نداشتم.یه جوریم.فردا عقد دختر عموشه و من هنوز هیچ کاری نکردم.  

 دندونم هم داره اذیتم میکنه.دو سه ماهی میشه خالی شده.خارش گرفته.میترسم برم دوباره پرش کنم.از دندون پر کردن و کشیدن وحشت دارم.حال خوبی ندارم.کار هام مونده.شیما هم بهم زنگ زد.یه نفر از دوستاش گفته که میخواد ناخن بکاره.بهش باید وقت بدم.کی بدم، نمیدونم ؟! 

تلویزیون رو دیگه نمیدونم چرا وقتی خواستن برن خاموش نکردن... 

از دست همسر ناراحتم.امروز خیلی با خودم فکر کردم.به خیلی چیزا رسیدم.میخوام با جدیت تمام کارم رو ادامه بدم.همسر بهم گفت اگه پولم درست شه حتما برات سالن میگیرم....تو دلم گفتم کو پول تو؟؟؟ که بخوای برم جا بگیری....حالا حالا ها مونده... 

هنوز کلی لباس مونده که بشورم.نمیدونم چرا اینقد کرخت شدم؟؟؟  

خسته ام

       خیلی خسته ام

رییس

یه نیم ساعت پیش اکی بهم زنگید و گفت که یکی از دوستای الی از کاشت ناخن هاش خوشش اومده و گفته که اونم میخواد ناخن بکاره.البته تو کرجه و گفته که ۲۵ نمیتونه بده چون نداره اونقدر.گفته با ۲۰ برام میکاره یا نه.به اکی گفتم که برام سخته که تا اونجا برم به خاطر یه نفر.از طرفیم دلم براش سوخت ..چون گفته بوده که نداره ۲۵ بده.اول قبول کردم.ولی بعدش اکی گفت ارزش کارتو به خاطر ۵ تومن پایین نیار.تو همینجوریشم داری ارزون میگیری...طرف اگه خوشش بیاد جور کردن ۵ تو من که براش کاری نداره .اکی به الی(یعنی دوستم)گفته بوده که برای الی(یعنی من) صرف نداره به خاطر یه نفر تا کرج بیاد.گفته بوده ۲ نفر بشین الهام میاد اونجا.خلاصه که کلی واسم کلاس گذاشته بوده. 

شیما هم یکی دوتا از دوستاش و میخواد بیاره.خودشم میخواد ناخن بذاره.


 

امروز روز خوبی نبود.خیلی کسل بودم.دیروز دعوای بدی با همسر کردم.من برادرشو مصبب تمام مشکلاتمون میدونم.از دستش خیلی ناراحتم.بهم گفت که نه حق کار کردن دارم و نه حق بیرون رفتن.دیروز موقعیت خوبی رو از دست دادم.حیف:(  

گفتم اوکی.من میشینم تو خونه و تو هم وظیفته نیازهای منو تامین کنی.والا...به خودم گفتم حقته.وقتی تو اینقدر قانع بازی  در میاری اونم سو. استفاده میکنه.بهش گفتم باید هر چی که من احیاج دارم فراهم کنی تا من به خاطر نیازها نرم دنبال کار.میشینم تو خونه از خدا خواسته یا میرم دنبال گردش و تفریح و کلاسهای ورزشی.خیلی ناراحتم. 

به جای اینکه قدرمو بدونه ازم هی طلبکاره....


 

ده دقیقه پیش اومد و گفت منو بخشیده و اجازه میده من برم سر کار(دوباره)...خندم گرفت...چون نمیدونه اگه من بخوام کاری رو انجام بدم فلک هم نمیتونه جلومو بگیره.اگه به حرفش گوش دادم به خاطر این بود که میخواستم بهش ثابت کنم که هنوز برام مهمه و به عنوان یه مرد محور مهمی تو این زندگی داره!دلم میخواد پسر کوچولو هم اینو درک کنه که باباش اصلیترین مهره زندگیمونه.

مهمون شیما بودیم.

دیشب خونه شیما خیلی خوش گذشت.خیلی وقت بود که دور هم جمع نشده بودیم.ساعت ۹ بیدار شدم با اینکه شب قبلش خوب نخوابیدم.یه دستی به سر رو روی خونه کشیدم و با اینکه انگار یه من خاک زیر چشام بود حاضر شدم.مهدی هم که هی نق میزد بچم.به اکی زنگ زدم اونم حاضر بود.میگفت شیما خیلی ناراحت شد وقتی شنید که میخوای به خاطر مهدی مهمونی رو کنسل کنی. 

خونه شیما خیلی قشنگ بود و با سلیقه چیده شده بود.مثل این عکسهای ژورنالی.از آسانسور که بیرون اومدیم الهام و شیما دم در بودند.الهام داشت از اولین برخوردمون بعد از ۶ سال فیلم میگرفت با گوشیش.اول زیاد جیغ و داد نکردیم چون دم در صدامون رو میشنیدن.ولی بعد که رفتیم تو خونه با جیغ و خوشحالی مثل دوران جاهلیت هنرستان پریدیم بغل همو همدیگه رو بوسیدیم.من که باورم نمیشد بازم کنار هم هستیم.بین اونا فقط من یه بچه کوچولو داشتم.الهام با تعجب مهدی رو نگاه میکرد و هی میگفت الی این بچه توئه؟؟؟باورم نمیشه. 

الهام تغییری نکرده بود و به نظر من خوشگلتر هم شده بود.شیما هم همون بود البته شیما هم خوشگلتر شده بود.از نظر اونا من چاق شده بودم ولی هر دوشون میگفتن که تو این مدتی که ندیده بودنم تکون نخوردم و بهم نمیا بچه داشته باشم به قول الهام همه مون یه جورایی BABY FACE میزنیم

مهدیم که قربونش به خاطر صحبتهای شب قبل ساکت و آروم نشسته بود و دست به هیچی نمیزد.خونه شیما برام تازگی داشت دوست داشتم همه جا رو سرک بکشم .خلاصه اینکه بساطی بود...بچه زده بودند تو خط مسخره بازی و با لهجه همدانی صحبت میکردند.منم که بلد نبودم .آخه باباهای ما ارتشی بودند و ما تو پایگاه نوژه همدان با هم آشنا شدیم و تو هنرستان تهذیب خود شهر همدان درس خوندیم چون پایگاهش هنرستان نداشت.به همین خاطر اونا لهجه همدانی رو خوب یاد گرفته بودند ولی من نه مثل اونا .... 

ناهار فسنجون خوردیم جاتون خالی با مخلفات و ....شیما دختر باسلیقه ای شده بود.الی هم هی به من تیکه مینداخت که باهام حال نمیکنه چون من یه جورایی مودب حرف میزدم.میگفت اینجوری رابطمون از بین میره کم کم ....میگفت با من مودب حرف نزن چهار تا فحش هم تو بده تا احساس کنم الهام قبلی

دلم نمیخواست حس کنند که من خود گیر و مامان بزرگ شدم به قولشون از طرفیم نمیتونستم مثل اونا بزنم به لات بازی چون بلد نبودم:)) شایدم الی شوخی میکرد.اکی میگفت بس که با این آدم حسابیا گشته اینجوری شده:))خیلی خندیدیمو به یاد اونروزا خل و چل بازیدر آوردیم. 

مینا هم بهم زنگ زد و گفت چرا سری به بچه ها نمیزنم.دلشون برام تنگیده بود.خدا رو شکر! 

برای شیما روی انگشت شصت پاش ناخن گذاشتم چون اصلا ناخن نداشت.براش ساختم.خیلی باحا شده بود.انگار نه انگار که قبلا ناخن پاش کنده شده بود.برای الی هم ناخن کاشتم رو دستاش.خوششون اومده بود.قراره ۲۵ ام بیان خونمون برای کاشت ناخن(شیما) و ابرو(الی).خلاصه اینکه خیلی کار دارم.هنوز خونه تکونی رو شروع نکردم.شوهر شیما هم آدم خوبی به نظر میرسه.حدود ۱۰ شب اومد.از ناخن پای شیما خوشش اومده بود:)  

شیما از زندگیش راضی بود ولی الهام نه!شوهرش رو دوست نداشت و از روابط زناشوییشون متنفر بود.خیلی براش نگرانم.باهاش کلی حرف زدیم که مبادا فکر غیر معقولی به سرش نزنه.به نظر من از همسرش جدا شه بهتره چون اصلا دوسش نداره.  

در کل یکی از خوبترین روزهای زندگیم بود.امیدوارم باز هم از این روزها تکرار بشه. 

دوستتون دارم.

مهمون

دیشب همسر گفت که قراره مهمون بیاد برامون از شیراز.یه لحظه موندم.به فکر کلاسم افتادم.بهش گفتم که من نمیتونم خونه باشم.به هیچ عنوان هم نمیخوام غیبت بخورم.خیلی حالم گرفته شد چون مهمونها دوستای برادرش بودند .حالام که داشتن میومدن تهران باید میومدن خونه ما؟؟؟خوشی شون مال اوناست مهمون داریش مال ما چون حضرت آقا دارن خونهشون رو میسازن و درست میکنن.اونم خونه ای که هنوز دوتا برادرا ازش سهم دارن.من که حلالش نمیکنم.خلاصه اینکه الان که فردای اون روزه من موندم چیکار کنم.چون هنوز کلی کار دارم.یه جورایی هنگ کردم.البته چند سال پیش خونمون اومده بودند.آدمای خوبین.ولی من از زرنگی این برادر همسر گرامی خیلی زورم میگیره.دیشبم خواب خیلی ترسناکی دیدم.اگه یادم موند مینویسم. 

نمیدونم که کی میرسن مهمونا.برم...برم که به کارام برسم.فعلا!

روزهایی که گذشت

خوشحالم که دوباره میتونم روزانه هام رو اینجا تایپ کنم.خیلی دلم میخواست میتونستم لحظه لحظه زندگیم رو تایپ کنم و برای خودم نگه دارم.هر روز وقتی از خواب بیدار میشدم و به سمت آموزشگاه میرفتم یا اگه بازار(برای خرید لوازم آموزشگاه) بودم یا تو مترو ....هر جایی که تنها میشدم و با خودم فکر میکردم دوست داشتم چیزهایی که میدیدم و یا حس میکردم رو اینجا بنویسم.اما حیف اونقدر مشغله برای خودم درست کردم که حتی نمیتونم سرمو بخارونم.الان یه دفه خندم گرفت! به اینکه تا قبل از این از تنهایی و بی حوصله گی شکایت میکردم.حالا اونقدر وقتم پره که نمیتونم اینجایی که خیلی دوسش دارم بیام و با دوستام باشم.راستی یادته که تو یه پست نوشته بودم دوست میخوام؟! الان یه چند تایی دوست خوب پیدا کردم.که دوتاشون بهتر از بقیه هستن.جو آموزشگاهمون خوبه. 

البته مدیرش یه کمکی پولکیه.ولی خوب مهربون و دلسوزم هست.مثلا بهمون اجازه میده بچه هامون رو ببریم با خودمون.که این خودش حسن بزرگیه .از حسنهای دیگش خوب درس دادنشه.تو آموزشگاه بیتا(تجریش) که الهه میره فقط یه سایه یادشون دادن و کوپ یاد نگرفته البیته خواهرم دورش تموم شد.ولی اینجا به ما تا حالا ۱۳ سایه یاد دادن.کوپ و بقیه چیزام خوب یاد گرفتیم.


 کلاس گریم عروس تخصصی  

 

بلاخره موفق شدم کلاس گریم عروس ثبت نام کنم.البته بگم که به جز چند نکته که برام جالب بود و یکی دوتا سایه چیز دیگه ای نداشت چون خودم همشو میدونستم.مربیمون میگفت شما بیا امتحان گریم بده چون همشو خدادای بلدیراستم میگفت.۳ شنبه هفته قبل یه سایه با الهه کشیدیم براش که کفش بریده بود.خلاصه اینکه کارمون خوبه خدا رو شکر.


 دوست ارمنی وآموزش کاشت ناخن از دانشگاه آمستردام  

 

تعجب نکنید!!! زمونه بازیهای جالبی داره.گفتم که چند تا دوست پیدا کردم تو آموزشگاه...یکیشون همین خانوم ارمنیه.یه روز که با بچه ها مشغول کار بودیم این خانوم اومد تو سالن.به چهرش نمیخورد ارمنی باشه.من فکر کردم مشتریه.بعد از مدتی مربیمون اومد و گفت که این خانوم از دانشگاه آمستردام مدرک دیزاین لباس و کاشت ناخن دارند و انواع کاشت ناخن رو آموزش میدن حتی کاشت با مواد ژله+ صد و پنجاه تا دیزاین ناخن .همه با هم صد تومن.کفمون بریده بود.ولی غافل از این بودیم که این بنده خدا اصلا نمیدونه قیمت کاشت تو ایران چنده.من چند جا پرسیده بودم.زیر ۲۵۰ نبود.مخصوصا که کاشت با ژله گرونتر هم میشد. 

خیلی خوشحال شدم.و همون روز به مربیمون گفتم که من میخوام ثبت نام کنم.ولی پولشو نداشتم.کسی رو هم نمیشناختم که بهم قرض بده از طرفیم نمیخواستم این فرصت رو از دست بدم.بلاخره برادر گرامی این لطف رو در حقم کرد و من تونستم تو کلاس شرکت کنم.


 

در حال حاضر دوره کاشت ناخنمون تموم شده و سه شنبه قراره برای ema (استاد کاشت)یه مدل ببریم و کاشت ناخن انجام بدیم.تا بهد از اون کاشت با پله رو اموزش ببینیم.خیلی خوشحالم چون هر روز بیشتر از روز قبل یاد میگیرم و این خیلی بهم اعتماد به نفس میده.از حرفهای خاله زنکی هم دور میشم.میخوام بعد از اینکه ema اوکی داد کاشت ناخن رو شروع کنم.چون عالی یاد گرفتم.البته مثل اون با قیمت کم.

سلام سلام! 

خوبید همگی ایشالا؟ منم بدک نیستم با دعاهای شما دوستای گلم.ممنونم از اینکه اینقدر بهم لطف داشتید.باید بگم برام مثل یه معجزه بود که دوباره تونستم راه رفتن روی دوتا پام رو تجربه کنم.خدا رو شکر.دلم برای همتون یه ذره شده.خیلی خیلی سرم شلوغه.به طور جدی دارم کلاسهای آرایشگری رو ادامه میدم.کارم خوب شده.میخوام کلاسهای کاشت ناخن و گریم عروس تخصصی رو هم برم تا ایشالا با دست پر بتونم برای خودم سالن بزنم.البته مشتری هم دارم از الان برای ابرو و آرایش صورت.ما اینیم دیگه.واقعا وقت کم میارم.یه عالمه حرف دارم واسه گفتن ولی الان یه جورایی خسته هستم و دارم تخته نرد بازی میکنم بعد از یک ماه دوری از نت.میام دوباره و به وب همتون سر میزنم.

تا اطلاع ثانوی نخواهم بود....

نمیدونم این کمر درد لعنتی تا کی میخواد طول بکشه.از جمعه تا حالا کمر درد بدی گرفتم.البته به خاطر آسیبی که به دوتا از مهره های کمرم خورده بود ۱۰ ساله که این درد رو کم و بیش دارم تحمل میکنم.ولی تا حالا به این شدت و حدت نرسیده بود.دیگه حتی نمی تونم کارهای ساده روزمره خودمو انجام بدم.تو رو خدا تو این روزها برام دعا کنید.

سوهان عسلی

الان فقط خوابم میاد.شام کشک بادمجون داریم.جاتون خالی.روزانه هامو فردا مینویسم.الان حال ندارم.راستی سوهان عسلی درست کردم.به به. 

 

                  جاتون خالی 

 

بفرمایید .نوش جان.

ذوق مرگ

صبح با اینکه بازم شب قبلش خیلی دیر و بد خوابیدم و بر خلاف سختی و مشقات فراوان با آهنگ پت و مت که برای زنگ بیداری گذاشته بودم بیدار شدم.خسته خسته بودم.رفتم حموم.آخیش !!!حالم جا اومد. 

چایی دم کرده بودم.و مثل همیشه نتونستم باز بخورم.یه کم از کوکو باپس پسر کوچولو با شیر خوردم.خوب بود.بعد از سشوار کردن موهام و قل خوردن معروف از منزل زدیم بیرون .ساعت یک ربع به نه....بازم دیر رسیدم .حالا چیکار کنم.البته دیر و زود رفتنم زیاد مهم نبود.چون کار خاصی نداشتیم.هنر آموزای قبلی امتحان داشتند.اکی که میگفت نرو...ولی....مگه میشد نرم.عادت کرده بودم.هوای صبح محشر بود.خیلی خوشحال بودم از اینکه دیگه صبح ها بیدار میشم و به این بهانه از خونه میزنم بیرون. خدا یا شکرت.همسر گرامی ممنونم.  

آموزشگاه بسیار شلوغ بود.همه مشغول بودمد.شیرین هم ایستاده بود و داشت کار هنر جو ها رو نگاه میکرد.خانوم جعفری هم بد جوری کلافه بود.با هر دو سلام علیک کردم و لباسامو عوض کردم.البته هنوز رو÷وش کارم حاضر نشده..کی میشه الله اعلم! 

یه مویی کوتاه کردم بیا و ببین.خانوم جعفری کفش بریده بود.خیلی ازم تعریف کرد .بعد طاقت نیاورد و به بقیه گفت:بچه ها ببینین این کارآموزم اولی باره دست به قیچی میبره...ببینید چه مویی کوتاه کرده.....اون لحظه من چسبیده بودم به سقف آموزشگاه...داشتم ذوق مرگ میشدم جون تو:))   

اون خانوم ممتحنه هم گفت این خانوم یعتی خود بنده  کار کوتاهیش خوبه مـــــــــــــــــادر جان.....من دیگه کم مونده بود..ذوق مرگ شمو همون وسط از حال برم بس که خوشمان آمده بود شده بودم.و به عبارتی ...منم که بی جنبه....

مدل یه خومه برای عروس هم میخواستم بشم که فقط چشامو کار کرد اونم یه کم.... اکثرا قبول شدن. 

خانوم جعفریم خسته ای شده بوداااااا.خلاصه بعد از چند تا رنگ کردن و بند و اصلاح و کوتاهی که من انجام ندادم و خانوم جعفری و شیرین انجام دادند اومدیم خونه. 

دمش گرم اکی ناهار قیمه گذاشته بود. زانوهام درد گرفته باید برم حموم مساژ بدمشون.خلاصه اینکه امروز کلا سر پا بودم بد...خیلی خسته شدم.فردا هم باید صبح زود برم بازار بدهی این مرد رو بدم بهش تا نمردم مدیونش بشم.تا فردا....

چکیده چند روز گذشته

یکشنبه  

بعد از خوردن یه چایی خالی نصفه نیمه و بعد از قل خوردن فراوان (به گفته همسر گرامی) بلاخره موفق شدم از خونه بزنم بیرون.اینبار مینا دیر کرده بود.و من خوشحال از اینکه نفر آخر نیستم.جالب این بود که خانوم جعفری هم نیومده بود.شیرین هم مثل همیشه مشغول بند و ابرو بود...اونروز درس تئوری داشتیم.یکی دوتا مدل هم اومدند. 

بعد از کلاس رفتیم با اکی دنبال خونه. 

اکی از یه بنگاهیه که سال قبل 10000 تومن پیشش بابت بیعانه گذاشته بود برای خونه که به هم خورد طلب داشت ولی حاج آقای بنگاهی با اون قد 2 متری.شیکم گنده.موی سفید (روی سیاه .دامن کوتاه.ناخون دراز...واه واه واه) خیلی راحت زل زد تو چشایه اکی و گفت : 

نمیشناسمت.من شوما رو دفه اولیه که میبینمت.حلا مشاوره داشت با اکی حال و احوال میکرد و آشنایی داد..... 

رو در و دیدارم کلکسیون عکس حضرت عباس و امام حسین وامام محمد تقی و نقی و شمشیر ذوالفغار و ذوالجناح و طفلان مسلم و خود مسلم و عمار تفتی و یاسر و محسن (همون بچه ای که تو شکم حضرت فاطمه بود که توسط کفار به شهادت رسید )و ......غیره رو زده بود اونخت با اون کله کچلش بعد از کلی چک و چونه آخرم ده تومن اکی رو نداد و در جواب من که گفتم اما این خانوم راضی نیست پولش دست شما بمونه گفت آقا جون من مدیون!  

پی نوشت.مهدی ییهو:بنویس قانون مال قلبیاست(غربیاست) 

بنویس من محمود ادای ابرقدرتها رو در میآورم!!!و بقیشو که خودتون میدونید.الی آخر!


 دوشنبه 

بعد از نخوردن یه چایی نصفه نیمه سبز که تو لیوان جا مونده بود موفق شدم از خونه بزنم بیرون.هوا سرد بود.دوباره یکی دوتا مدل و اینا.بعدم الهه زنگ زد که بریم بازار.ساعت 1:30 اومدم خونه تا ساعت 3:30 الاف الهه خانوم بودم.ناهار جاتون خالی از قورمه سبزی دیشب مونده بود.چسبید. 

یه خرید کوچولو کردم ولی متاسفانه عابر بانکه جواب نداد.قرار شد بعدپول رو به فروشنده بدم.چجوری بهم اعتماد کرد نمیدونم.  

ساعت 9 شب خسته و کوفته رسیدم خونه.عروس خانوم بالا در حال کار با کامپیوتر تشریف داشتند.بعد از چند دقیقه بعد اونم اومد و بنده خدا ظرفا رو شست و بعد از یه استراحت کوچولو شامی رو که اکی گذاشته بود خوردیم و من بعد از یه دست 7 تایی ورق که اکی برد رفتم تپیدم رو تخت عین یه جنازه غیر متحرک بیهوش شدم.


 سه شنبه 

نمیدونم چرا هر کاری میکنم صبح به موقع و سر وقت برسم آموزشگاه نمیشه.امروز ساعت گوشیمو رو سر 8:00 کوکیدم.سر ساعت با آهنگ پت و مت بیدار شدم.دیدم راه نداره گذاشتم 9 دقیقه دیگه بیدار شم.خلاصه اینکه به خودم اومدم دیدم 9:15دقیقه صبحه.میخواستم یه دوش بگیرم دیدم دیر میشه.سماور رو روشن کردم تا شاید بتونم یه چایی خالی بخورم.یه قاشق عسل چپوندم تو چایی سبز که عین زهر مار بود برام(صبر اومد..عطسه کردم اونم 3بار)سر کشیدم .نمیدونم چی شد دیدم ساعت 10 صبحه.من هنوز تو خنه بودم.به قول همسر گرامی اینقدر قل خوردم(آخه وقتی زیاد تو خونه معطل میکنم و این ور اونور میرم وقتی میخوام حاضر شم برای مثلا مهمونی و طول میکشه جناب همسر گرامی میگن اینقدر قل نخور) که بازم دیر کردم.هوای بیرون بسی سرد بود.پالتومو دادم اتو شویی تا بشویدش.البته سردی هوا ملس بود.یه جورایی خوشمان میآمد.مدل شینیون تمرین کردیم.یه مدل شلوغه جدید.قرار شد اکیه مبارک رو برای مدل تشریف فرما کنم برای مدل شینیون.خانوم جعفری گفت بیا عصر بهت بافت یاد بدم .هزینش میشه 100 تومن ناقابل.گفتیم خیر!.ما را چه یه بافت.بذار اول گریم یاد بگیریم.بافت پیشکش.خلاصه وقتی دید ما زیر بار نمیریم گفت 80 جهنم و ضرر.باز ما فرمودیم خیر

بعد از ظهر حدود 4 بعد از ظهر تونستم اکرم بانو رو با سلام و صلوات و قربونی راهی آموزشگاه کنم.من جلو تر بودم اونم به دنبالم.دیر شده بود طبق معمول.خانوم جعفری مشغول بافتن موهای خانوم مشتری بود.اکی آماده کردم.بنده خدا مربیمون (جعفری جون)دستاش خسته شده بود.موهای اکی رو چنان براش بستم و درست کردم که نگو و نپرس.تو عمرت مدل این شکلی ندیده بودی.بیشتر شبیه این بود که موهاش تو هم گره خورده بود و از خواب پا شده بود.در پیت در پیت.خندم گرفته بود.خلاصه اینکه خانوم جعفری اومد گفت این چیه دیگه دختر؟ شاهکاری بود واسه خودش.عکسشو میذارم.البته قبلش یه مدل خیلی ساده ساده بهمون یاد داده بود.مدل فرحی...به نظر من بیشتر شبیه موهای مامان یانگوم یا اوشین یا خانوم تناردیه تو بینوایان بود تا فرحی...اونو خوب اومدم.واسه اولین کارم بدک نبود.ولی اینو مشالا گل کاشتم .خانومی که اونجا بود گفت این مدل شینیون گل در سبده؟؟؟گفتم نه و به شوخی  گفتم خر در چمه.کلی خندیدیم. اکی هم هی با سینا حرف میزد تلفنی.سرویس نموده بود ما را!!!    

              مدل موهای مامان یانگوم(فرحی قدیم)

                     اولین کار شینیون(مامان یانگوم) فرحیاهه...نخند...  

 

              مدل خر در چمن (شلوغ مثلا)

 اینم مدل شلوغه مثلا.البته یه بار دیگه باید اینو تحویل بدم.خیلی بد شده.من که بهش میگم خر در چمن:))))شما چی میگی؟ 

 

بعد از کلاس یه بنگاه هم سر زدیم واسه اینکه دور هم باشیم ببینیم مزنه چنده. بعدشم یه چندین کیلو سبزی جات و صیفی جات خردیم و شام مثلا خورشت کدو گذاشتم.

قرار شد فردا 8 صبح اونجا باشم.بچه های قبلی برای گرفتن دیپلم امتحان داشتند.خدا کنه بتونم پاشم. 

فیلم خروس جنگی هم قشنگ بود.  

مسموم شدم

دیشب حالم خیلی بد بود.نمیدونم چش شده بود؟!چنان دلپیچه و حالت تهوعی داشتم که نگو و نپرس.با خودم گفتم بهتره برم زیر دوش آب گرم شاید بهتر شم.با اینکه مست خواب بودم ولی این کار رو کردم.زیر دوش هر از گاهی خوابم میبرد ولی حالم بهتر نمیشد.به احتمال زیاد مسمومیت بود ولی از چی؟ نمیدونم.یه دوساعتی همینجوری زیر دوش بودم.احساس بدی داشتم.هم تهوع و  هم ... بیخیال. 

کم کم حالم داشت بهتر میشد البته یه کمی که همسر گرامی رو صدا زدم.بنده خدا نمیدونست حالم بده .بهش گفتم نمیتونم از جام تکون بخورم.حوله گرم کرد و تنم کرد.کمکم کرد تاپاشم. 

بعدشم  جامو انداخت کنار بخاری.حال خوبی نداشتم.با نوازش هاش لحظه به لحظه احساس آرامش بیشتری میکردم.از اینکه کنارم بود خیلی خوشحال بودم.داشت خوابم میبرد ولی دل درد لعنتی نمیذاشت.موهام خیس بود اول با دستهاش موهامو خشک کرد با حوله ولی بعد سشوار آورد مو موهامو کاملا خشک کرد منم مثل یه جنازه کنار بخاری دراز کشیده بودم.به سختی حرف میزدم.ولی خدا رو شکر بهتر شدم.بعد هم پاشدیم رفتیم تو اتاق خواب و یه خواب عمیق....چقدر چسبید بهم

صبح خیلی بدم کوفته بود.هنوز هم اون حالت تو وجودم بود کمی تهوع...به زور ناهار خوردم.لوبیا پلو.مهدی نخورد البته.نمیدونم چرا اینقدر دوست داره هی گوشت بخوره.باید از سرش بندازم.به کارهای خونه رسیدگی کردم و لباسها رو شستم.صبح اکی گفت که خانوم جعفری(مربیم) زنگ زده بوده خونه.گفته بوده مشتری اومده الهام میتونه بیاد؟خوب با اینکه امروز تعطیل بوده ولی اون بنده خدا آموزشگاه رو باز میکنه.خلاصه اینکه اکی توضیح داده بوده که من حالم بد شده بود دیشب و..... اگه حالم خوب بود بعد از ناهار حتما میرفتم.اما کارهای خونه مهمتر بودند.یه کم استراحت باید میکردم. 

الانم با اکی کلی سر پیدا کردن قالب مناسب برای وبلاگ خصوصیش تو نت گشتیم.برم دیگه کلی کار دارم.نمیدونم واسه شام چی بذارم..خیلی بیحالم.

یه بوس کوچولو

پنجشنبه باز با همسر گرامی حرفم شد.آخه دوباره از سوله خرت و پرت آورده بود.صد بار بهش گفتم عزیز من خونه جای وسایل کار تو نیست اما کو گوش شنوا.دیشبم باز به همین دلیل با هم حرفمون شد.خیلی ناراحت شدم چون پشت آیفون جلوی برادرش سرم داد زد.خلاصه اینکه تا الان باهاش حرف نزدم.دیشب تو خواب احساس کردم کسی داره موها و صورتمو نوازش میکنه.چشم باز کردم دیدم اونه.ولی به روی خودم نیاوردمو خودمو زدم به خواب.بعضی وقتا خیلی عصبانیم میکنه.الانم رفته بالا سیم ماهواره رو که از توی لوله بخاری اومده بود تو هال رو قطع کنه تا بتونیم بخاری رو روشن کنیم.اکی هم رفته مهمونی خونه مرجان یکی از دوستای یلدا(خواننده) 

به منم گفت برم ولی حس و حال نداشتم.کلی هم کار خونه ریخه بود سرم.به خاطر کلاس نمیتونم زیاد به خونه برسم.دیشب صورت اکی رو اصلاح کردم.ابرهاشم برداشتم.قشنگ شده بود.خودش که راضی بود.رو چشماش هم تمرین سایه کردم.بدک نبود به عنوان چهارمین چشمی که درست کردم.  

           


ناهار کباب تابه ای درست کردم.خوشمزه شده بود.جاتون خالی.همسر گرامی هم مثل همیشه منت کشی فرمودند و آشتی کردیم.اونم با یه بوس کوچولو.بعد از ناهار خوابیدم.حدود ۷ بیدار شدم.وای که چقدر خوابیده بود. کلافه شدم.نمیخواستم روزمو از دست بدم.امون از این برنامه های گند تلویزیون.برای شام دلت نخواد لوبیا پلو گذاشتم.وای گشنم شد.برای امشب کلی کار دارم.اکی هنوز نیومده خونه.آخر شب میاد.

همه چی آرومه!

 همه چی آرومه من چقدر خوشحالم 

خیلی خسته شدم.امروز برای اولین بار تمرین اصلاح و ابرو رو روی صورت دوتا مشتری انجام دادم.کارم قابل قبول بود.مربیمون از ابروم خیلی تعریف کرد و گفت بند رو هم خیلی بهتر یاد گرفتم.امروز مهدی رو هم با خودم برده بودم.بچم خیلی خسته شده بود.الانم خوابه.تا ساعت ۵ تو آموزشگاه بودم.آخر وقت خانوم همسایمون اومد برای مدل ابرو و اصلاح.جمعه عروسی داشتند.اگه تهران بودند خودم کارهاشون رو انجام میدادم.حیف که شهرستان باید میرفتند. دیگه این آخریا سر ابروش به غلط کردن افتاده بودم.کمرم خشک شده بود.چشامم قیلی ویلی میرفت.با اون نور کم شاهکار کردم ابرهاشو عین هم در آوردم.خلاصه که امروزم به خوبی سپری کردم.به امید روزی که بتونم خودم یه سالن کوچولوی شیک بزنم. 

 

اگه دوست داشتید این آهنگ رو هم دانلود کنید .حمید طالبزاده خوندتش.ریتمش قشنگه.حس خوبی داره.تقدیمش میکنم به تویی که الان اینجایی.  

 

                                          همه چی آرومه  

  


 امروز ۲۰۰۰ تومن برای اصلاح و ابرو از همسایمون گرفتم.البته من نمیخواستم بگیرم.خودش به زور داد .اول ۳۰۰۰تومن داد ولی من ۱۰۰۰ تومنش رو پس دادم.درسته پول کمی بود ولی حس خیلی خوبی دارم.

طعم هلو

روز دومی هست که دارم میرم کلاس .خوب بوده تا حالا البته امروز خیلی دیر رسیدم.یک ساعت دیر رسیدم.ولی خوب تا رسیدم خانوم خیاطه اومد اندازمو گرفت برای دوختن بلیز کار.یه سایه جدید هم یاد گرفتم.خیلی قشنگ بود.یه دختره هم اومد برای مدل کوتاهی.کوتاهیی رو هم آموزش دیدیم.اونقدی هم که فکر میکردم سخت نبود.خلاصه که اینبار مینا کوتاه کرد.بعد از اون شیرین و بعد من باید کوتاهی رو یاد بگیرم.احساس خوبی دارم.امروز روی چشم مینا کار کردم.کارم برای جلسه دوم بدک نبود.

امروز 30/8/88 هست.جلسه دوم.سایه ی سوم.  

چشم باز.

 

البته سایه ها زیاد معلوم نیستند(آبی.طلایی.سرمه ای.آبی کالبنی...البته جای یه مداد چشم داخل چشم خالی بود...چشم ریمل هم نداره.میشه گفت که کار نا تموم موند چون دیر شده بود.  

امروز خیلی خسته شدم.خیلی ضعیف شدم.از لحاظ درونی.امروز خیلی فشارم پایین بود.نتونستم به کارهام برسم.مخصوصا کارهای خونه.برای شام جاتون خالی پیتزا درست کردم.خیلی توپ شده بود.خیلی چسبید.جای یه دلستر تگری با طعم هلو خالی بود.موندم فردا چجوری برم سر کلاس خیلی خوابم میاد.برم لالا.شبتون به خیر.

یه روز خوب

ساعت ۹ صبح  

با صدای آهنگ شاد (لاو بترکونمت   مچ آبدار کنمتو  ....) برسونمت از خواب بیدار شدم.ساعت رو سر 9 کوک کرده بودم.بعید میدونستم سر حال باشم .هر چی بود ساعت ۳:۴۰ دقیقه خوابیده بودم.ولی سر حال بودم.بعد از دوش گرفتن حاضر شدم که برم برای کلاس. اولین روزی بود که میخواستم بعد از سالها به کلاسی که مدتها بود میخواستم برم برم.خوشحال بودم.اکی هم از خواب بیدار شده بود.تالبته کاملا خواب آلو بود.یه سیب و یه نارنگی برداشتم و راه افتادم.  

 

 ساعت ۱۰:۳۰  

بعد از خرید یه سری وسایل برای کلاس زنگ در آموزشگاه رو زدم.سعی کردم مثل همیشه به دوربین مدار بسته توجه نکنم .واسه همینم سرمو انداختم پایین که مثلا هواسم نیست 

دو نفر اومده بودند و من انتظار داشتم حداقل یه شش هفت نفری رو اونجا ببینم.فکر میکردم الان کار آموزا نشستن و من باید برم آخر کلاس بشینم.چون آموزشگاهی که خواهرم میرفت مثل کلاس درس تخته وایت بردی بود و بچه ها روی صندلی مشغول جزوه نوشتن بودند.

خانوم جعفری(مربی آموزشگاه) بهم یاد آوری کرد که یه کمی دیر اومدم.گفتم خرید کردم و شامپویی رو که تو لیست خرید بود بهش دادم.نمیدونم چرا گیر داده بود که شامپو حتما باید خارجکی باشه؟/؟  

دوتا کاز آموز اونجا بودن و با من میشدن سه نفر.یه جورایی انگار کلاس خصوصی رفته بودم.یکیشون داشت صورت اون یکی رو بند مینداخت.سعی کردم یاد بگیرم.اولش قلق نداشتم.ولی کم کم یه خورده یاد گرفتم.البته باید خیلی تمرین کنم.دستم رون نیست.دوتا مدل سایه و قسمت بندی کردن مو رو هم یادمون داد.امروز رو خوب اومدم.از خودم راضی بودم. دلم دیگه داشت ضعف میرفت.   

 

اولین سایه. مدل سایه برگی.27/8/88

 

ساعت 3 بعد از ظهر  

خسته اما خوشحال اومدم خونه.بچه ها تازه بیدار ده بودند و همسر گرامیدور از چشم من داشت دستگاه سونوگرافیشو تست میکرد.اکی هم تازه داشت قومرمه سبزی درست میکرد.مونده بودم چرا اینا دیر بیدار شدن.خلاصه بعد از اینکه کمی درباره  کلاس و اینا با اکی صحبت کردم به کارهای خونه رسیدم. با اینکه خسته بودم.یه کم جمع و جور کردم که خونه بهم ریخته نشه.هوس چایی کرده بودم بد جور که اکی برام آورد.خیلی خوابم میومد.ولی نخوابیدم.اومدم پای کامپیوتر کمی گشت زدم.تو مسابقات تخته نرد کلوب شرکت کرده بودم.مسابقه دادم سر سومیش باختم.به وبلاگم سر زدم.چند تا از بچه ها آپ کرده بودند.خلاصه اینکه امروز روز خوبی بود.روز یاد گیری.ردا قرار شد ساعت 11 برم.میخوا شینیون مو یاد بده.ایول.الانم دیگه میخوام برم.خسته شدم.فعلا.بابای 

 

راستی قورمه سبزیه خیلی چسبید.دستپخت اکی

امروز بعد از ثبت نام در آموزشگاه آرایشگری کلی خیالم راحت شد.به موقع رسیدم چون اگه دیر میکردم باید برای دوره بعد یک و خورده ای میدادم.البته بیشتر از یک ما فرصت ندارم برای امتحان.نمیدونم میتونم قبول شم یا نه.امتحان تیوری دوست ندارم.عملی بیشتر بهم میچسبه.همیشه همینطوری بودم. اکی هم میخواست ثبت نام کنه ولی به خاطر شرایطش نیومد.به خاطر سینا. 

بنده خدا پا در هوا مونده همینجوری.ایشالا سربازیه سینا درست شه بتونن انتقالیشو بگیرن برای تهران.مینا هم از این بلاتکلیفی در بیاد. 

بعد از اینکه اومدیم خونه من برای ۴ ساعت خوابیدم.نمیدونم چه جوری خوابم برد.ولی با صدای اکی از خواب بیدار شدم.شام رو حاضر کرده بود .خدایی خیلی بهم چسبید. 

تقریبا دو روزی میشه که مهدی (جیگر مامان) رو ندیدم. دلم براش یه ذره شده.بی معرفت بهونه منم نمیگیره حس مادرانهم فوران کنه. 

البته مادر بودن همینه دیگه.با اینکه دلم براش شده اندازه نوک سوزن ولی به خوشیش  خوشم.مریم میگفت که با محمد رضا رفته سر کلاس به معلم محمد رضا گفته تیچر(به خاط تینکه بچه ها به معلم میگفتن تیچر اینم یاد گرفته بوده) چرا اسم منو نمیپرسی؟ منم بلدما! 

معلمه هم که برای مهدی من ضغفیده بوده پرسیده بوده وات ایز یور نیم؟ 

مهدی هم گفته بوده مای نیم ایز گربه.معلمه هم کلی خندیده بوده.خلاصه کلی شیرین زبونی کرده بوده اونجا.جالبه که من هنوز موفق نشدم ببرمش رای مهد.چون بی من نمیمونه اونجا.بعد خنده خوشون پاشده  با محمد رضا(شش سالشه) رفته سر کلاس زبان .اونم با مریم(مامان محمد رضا). 

 

دورت بگردم من مادر...........نفسم که دلم برات تنگ شده.

نمیخوام کلاس رو از دست بدم!

امروز الهه زنگ زد گفت این دوره دوره آخر ثبت نام آموزشگاهه.به احتمال زیاد امروز میرم برای ثبت نام.نمیخوام به هیچ عنوان این کلاسا رو از دست بدم. 

دیشب دوتا فیلم وحشتناک دیدم.این سریال دلنوازان هم که گند زد .خیلی بد تموم شد.برام عجیب بود .یه دفه سعی کردن تمومش کنن.

مدت زیادی میشه اینجا نیومدم نه؟ دلم بد جوری برای اینجا تنگیده بود.مهمترین اتفاقی که تو این مدته افتاد نامزد کردن اکی خواهر شوهرم بود.ازاین بابت خیلی خوشحال بودم.البته دهن بنده وحشتناک سرویس شد ا.کلی خرید کردم.سر بعضی از مسایل مربوط به خونه با همسر گرامی بحثمون شد.خلاصه اینکه بساطی بود.خدا رو شکر همه چیز به خیر و خوشی گذشت.نه حرف اضافه وزن زده شد و نه حرفی از فاصله سنی.خانواده آقای داماد آدمهای خوبی به نظر میرسیدند.بازم شکر. برای اکی کلی چیز میز آورده بودند. 


در باره رابطمون با همسر صحبت کردم.اونشب کلی براش اس ام اس دادم.و همه چیز رو بهش گفتم.خیلی برام سخت بود ولی بهتر از این بود که نتونم تحمل کنم .....خودم میدونم چی میگم..از اون روز به بعد باهاش خیلی راحتتر شدم.انگار همه چیز بهتر شده.و از همه مهمتر روحیم.


النم همسر و مهدی رفتن ژیش محمد رضا تا مهدی باهاش بازی کنه..مدت زیادی بود که حس و حال نوشتن رو نداشتم.نمیدونستم چی باید بگم و از کجا شروع کنم.تو این مدته چند تا تاژیک تو فروم  پرشین تولز گذاشتم و با اون سرگرمم. 


دیگه اینکه کلی کار دارم تا بهش رسیدگی کنم.یکیش اینه که برم به دوستان گلم سر بزنم که مدتیه از وبلاگشون بی خبرم.ژس فعلا بای تا بعد.

روز نوشت

نمیتونم زیاد بیام.مدتیه که درگیر کارای اکی هستم.نامزدش اومده بود خونمون.منم مشغول مهمون داری بودم.خیلی سرگرم شدم.هنوز نتونستم برم برای کلاسهای آرایشگری ثبت نام کنم.بازم سیستم خوابم به هم ریخته.خونه به خاطر اومدن مهمون زود زود  به هم میریزه.مامان و بابا با هم درگیر شدند و این موضوع منو نگران کرده.مامانم لج کرده که دیگه به امور خونه رسیدگی نمیکنه یه جور اعتصاب...آخه بچه ها اصلا بهش کمک نمیکنن و خونه رو هی به هم میریزن.بابا هم که در راسشون دست به سیاه و سفید نمیزنه.دلم واسه مامان میسوزه.خیلی مظلومه.هر چی میشه گیرشو به اونم بنده خدا میدن.جدیدا هم که سوژه محمود شده باب روز. 

به سرم زده یه مدت طولانی نرم اونجا.چند مدت پیش که عروسی بودیم انقد دلم گرفت...وقتی دیدم که ژدر عروس با اون خوشحالی با دخترش میرقصید،بر عکس بابای من که با همون چهره در هم و ناراحت یه گوشه نشسته بود و به زور هر از گاهی یه لبخند میزد.عروسی الهه هم مثل عروسی من بود.بابا همیشه ناراحت بود و مامان بیچاره همیشه غصه میخورد که چرا بابا همه چیز رو زهرمون میکنه.بیخیال .نمیدونم چرا یاد عروسیم افتادم. 

الان اکی داره با داداشش تلفنی صحبت میکنه و صدای غرغرش داره اینجا میاد.اونم سر نامزدش مشکل پیدا کرده با داداشاش.نمیدونم چرا همیشه خونواده عروس سر ازدواج دختراشون اینقدر غیر منطقی میشن؟؟!ای بابا خدا به خیر کنه.امروز کلی در باره لباسهایی که اکی باید بدوزه صحبت کردیم. 

در باره اینکه عشق و عاشقی بعد از ازدواج کمرنگ تر میشه ولی عمیق تر میشه.و خیلی چیزایی دیگه.اکی بهم روش درست کردن ترشی واش رو یاد داد.غذای خوشمزهای هست.این مدته بیشتر میام اینجا و ست میذارم.کمتر وقت میکنم به وبلاگ دوستام سر بزنم.از این بابت احساس خوبی ندارم.دلم نمیخواد بچه ها فکر کنن من بیوفا هستم.امیر زنگ زد به همسر گرامی و گفت ما بریم خونشون مامان و بابا رو آشتی بدیم.منم گفتم به داداشام بگه اول اونا باید برن اخلاقشون رو درست کنن.مهدی کوچولوی من خو.ابش برده.امروز خیلی شیرین زبونی کرد واسم.دیشب به باباش گفته بوده که گول شیطون رو خورده بوده و دلش درد گرفته.