اینجا زمان مرده

!به احترامش چند لحظه سکـــــــوت

اینجا زمان مرده

!به احترامش چند لحظه سکـــــــوت

اومدم

دوباره بعد از مدتها اومدم.این چند وقتی که نبودم خیلی کارا انجام دادم که یکی از مهمترینشون تغییر دکوراسیون منزل بود.خیلی وقت گیر بود.خلاصه اینکه این مدته سرم حسابی شلوغ بود.پنجشنبه عروسی نوه خالهام بود.جاتون خالی بد نبود.البته زیاد دوست نداشتم برم ولی به اصرار مامان و الهه رفتم.یه کمی هم با همسر گرامی این مدته بگو مگو داشتم البته در حد کم.خدا رو شکر از اون روز به بعد چیزی در باره یاهو بهم نگفت.خدا رو شکر! 

بعد از عروسی الهه اینا اومدن خونمون بابا و همسر گرامی و داداشام زودتر از ما رسیده بودند چون ما دنبال ماشین عروسی رفته بودیم.موقع برگشت به خونه دختر خاله ام هم باهامون اومد تا الهه اینا برسوننش کرج.یه سر اومدن بالا .با اینکه تغییر فاحشی تو دکور خونه داده بودم و مبلها رو عوض کرده بودم و ...و....و.....حتی یه مبارک باشه خشک و خالیم نگفت.الهه میگفت شاید حسودیش شده ولی به نظر من که اینطوری نیست.برای من این چیزا زیاد مهم نبود. 

خیلی دیر به عروسی رسیدیم اونم به خاطر آدرس غلطی بود که همسر گرامی بنده داده بودند. 

احساس خوبی دارم البته همین الان.تا حدود زیادی همه چیز رو به راهه.امروز زنگ زدم آموزشگاه آرایشگری .خوبختانه یکی نزدیک خونمون پیدا کردم .به احتمال زیاد جا برای بهونه همسرم نیست.چون راهش خیلی نزدیکه و میتونم راحتتر برم و بیام. چهار شنبه بعد از مدتها رفتم برای اصلاح و ابرو.خیلی عوض شدم ییهو.شاید یک سالی میشد که ابرو هامو بر نداشته بودم.البته ابرو هام همینجوریم انگار برداشته هست وقتیم پر میشه.آخیــــــــــــــــــــــــــــــــــش!

مهدی کوچولوی من، امروز پنج ساله شدی . تولدت مبارک عزیز دلم.

تنهایی بد دردیه

                  

 

الان که دارم مینویسم.یه آهنگ هندی به نظر داره پجش میشه ..مال فیلم با من دوست میشی* هست .فیلم قشنگیه.به طرفدارای فیلم هندی توصیش میکنم.عاشق تنهاییم .تو تنهایی بهتر میتونم فکر کنم.خودم باشم.وای چقدر این حالتو دوست دارم.البته بگما قبلنا اینجوری نبودم.خواهرم داره میره کلاس گریم عروس.خیلی دوست داشتم منم برم.استعدادم رو میشناسم.میدونم اگه برم موفق میشم.ولی نمیدونم چرا همسر گرامی نمیذاره.حداقل اگه میذاشت برم مدتی از خونه بیرون بودم.شاید هنوز به خاطر پریشب ازم ناراحته.بهش حق میدم.ایدی یاهو رو سوزوندم .خدا رحم کرد بهم .اکی اینا خونمون بودن و داشتیم صحبت میکردیم.همسر گرامی که پای کامپیوتر بودند منو صدا کرد و من رفتم پیشش.گفت با تو کار دارن.ببین چیکارت داره ...دیدم همون شخصیه که براش توضیح دادم چجوری  بره تو تورنومنت  تخته نرد پبت نا کنه.نوشته بود سلام خانومی.ببخشید خیلی زحمت بهتون دادم.یه همچین چیزی .اینقدر هول شده بودم که همه چیز رو به همسرم گفتم.راستشم گفتم.همسرم خهیلی شاکی شده بود.خون خونشو میخورد ولی خودشو کنترل کرد و من باهاش خیلی صحبت کردم و توجیهش کردم.خداییشم چیزی نبود و من از اینکه بخوام بیگناه متهم بشم ناراحت میشم.حرفش سر این بود که طرف چرا با من خودمونی صحبت کرده بود.... 

بهش حق دادم.بعد این قضیه تصمیم گرفتم دیگه با هیچ مردی چت عادی هم نکنم.همین وبلاگم بسمه.من که مخفی کاری نمیکنم.نمیخوام بشم آش نخورده و دهن سوخته.پس آدی رو از بین بردم.امروز الهه بهم گفت که دارن زانتیا میخرن.به سلامتی.خیلی خوشحال شدم و یه جورایی بهش غبطه خوردم.هنوز یه سال نشده که ازدواج کردند.ولی این همسر ما هنوز به خاطر بی برنامهگیاش اندر خم یه کوچست.خدا باعث و بانیش رو سر عقل بیاره . من که نمیبخشم.....خدا ازش نگذره.یه سری عکس ویرایش کردم امروز .میخواستم لوگو بزنم ولی هنوز چیزی پیدا نکردم.این بلاگ اسکای هم عکسهای پر حجم رو قبول نمیکنه. 

از لحاظ روحی خیلی خسته شدم.خیلی دارم با خودم کلنجار میرم.بهش گفتم اگه تو بیشتر به من اهمیت میدادی و میذاشتی از خونه برای یه کار مهم نه خرید کردن و کارای خاله زنکی بیرون برم تنها دلخوشیم نمیشد بازی تخته نرد و یا وبلاگ.من خیلی تنهام خیلی.خودم ناراحت میشم که وقتم رو تو بازی سر میکنم یا نت گردی میکنم.البته تو از نت خیلی چیزا یاد گرفتم ولی بیشتر دلم میخواد از خونه بزنم بیرون ولی برای یه کار مهم .برای یاد گرفتن.گریم عروس رو به خاطر اینکه هم یه کار زنونه هست .هم من دوسش دارم.  هم با نقاشی که رشته اصلیم بوده در ارتباط هست .همسر گرامی دوست نداره  تو محیط مردونه کار کنم.خدایا کمکم کن.زندگیم یه نواخت شده.خیلی تنهام.خیلی.

دوست جون میخوام!

دیشب خواب عجیبی دیدم.همش از جاهای بلند بالا میرفتم.کوه یا صخره نبود ..فقط میدونم خیلی بلند بود تا اونجا که ابرها رو زیر پام میدیدم.امتحان هم داشتیم.امتحان تاریخ ولی هیچی یادم نبود.با همسر گرامی هم دعوای سختی کردم تو خواب که منجر به جدایی و طلاقمون شد که من اصلا راضی نبود و وقتی به خودم اومده بودم که او منو طلاق داده بود.خیلی خوابای پریشونی دیدم. 

امروز رو با بی حوصلگی سر کردم.ای کاش یه دوست داشتم که باهاش کلاس ورزشی میرفتم.یکی پایه بود تا هر جا خواستیم با هم بریم.یکی که ادا اصولی نباشه.یه آدم صاف و ساده مث خودم.خیلی دوست داشتم از خونه میزدم بیرون ولی اصلا حال تنهایی بیرون رفتنو ندارم.مدتیه میخوام برم باشگاه بدنسازی.از بس نشستم پای نت چاق شدم.اه اه حالم داره از خودم این وقت گذرونیام به هم میخوره.خنگم دیگه باید با این احساسم مقابله کنم.پس این همه آدم تنها میرن بیرون مردن؟ نــــــــــــــــــــــه!.نمیتونم تنهایی بیرون برم .آخه چرا من یه دوست خوب ندارمممم؟؟؟

رفتیم خیاطی

الان که دارم مینویسم پنجمین خورشید تموم شد.عجب سریال جالبیه ها.دیشب با همسر گرامی تا دیر وقت یعنی پنج صبح بیدار بودیم .خوب بود .خیلی خوش گذشت.امروز حدود ساعت ۱۲ با صدای همسر گرامی از خواب بیدار شدم.لباس پوشیده بود داشت میرفت بیرون گفت  با برادرش (علی) یه ساعت دیگه میان خونه.منم که خیلی خوابم میومد گفتم بذار یه روز دیگه الان نیارش.ظرفا رو نشسته بودم و خونه یه کم کار داشت. 

قبول کرد و رفت.منم دوباره خوابیدم.البته میخواستم بیدار شم ولی خیلی خوابم میومد.قرار بود ساعت ۲ با مامان و الهه بریم واسه پرو لباسشون.من لباس سفارش ندادم ...پیرهنی که با همسر گرامی ۲ سال پیش از هفت تیر خریده بودیم رو هنوز نپوشیده بودم.قشنگ هم بود. 

ساعت حدود یک بعد از ظهر رو نشون میداد.خیلی منگ بودم.با این فکر که زنگ بزنمو رفتنمو کنسل کنم با مامان تماس گرفتم. 

مامان به حالتی که معلوم بود منتظر تماس منه گفت ما داریم راه میافتیم.منم گفتم علی اینا دارن میان اینجا فکر نکنم بتونم بیام.مامان خیلی حالش گرفته شد گفت بابا یه نیم ساعت میخوای بیایی بری.تو باید باشی عیب و ایراد لباسو بگیری .خلاصه بعد از چونه زدنی کوتاه دلم نیومد نرم.پا شدم .پسر کوچولو هنوز خواب بود. بعد از یه آرایش مختصر، دوتا ساندویچ کوچیک نون و پنیر گردو پسر کوچولو رو صدا کردم تا بیدار شه.میدونم امروز خیلی خوابیده  ....طفلک اصلا نق نق نکرد.یه ساندویچ رو دادم دستش  و یه لیوان آب برداشتم و را افتادیم. 

هوا گرم بود ولی نه به گرمی روزای قبل. 

مامان و الهه رسیده بودند زودتر از من.بعد از روبوسی با هر دوشون منتظر شدیم تا الهه لباسشو پوشید.شبیه اون مدل بود ولی یه سری تفاوتها داشت.عیب و ایرادشو گرفتیم.به جز ما دونفر دیگه مشتری اونجا بودند.به نظر من کار خیاطش تعریفی نداشت.آدرسو از همون پارچه فروشی که خرید کردیم گرفتیم.لباس مامان رو که گند زده بود.الهی حال مامان و الهه خیلی گرفته بود.البته خود خیاط گفت که مدلی که شما خواستید همون میشه...جای نگرانی نیست.حالا قرار شده ۱۷ شهریور صبح زنگ بزنیم بریم.ایشالا کارش خوب باشه و گر نه باید خسارت بده.(تازه ادعاشونم میشد میخواستن اجرت رو ۱۵۰ تومن بگیرن). 

هنوز هیچ چیز درست حسابی نخوردم.یه چیپس با ماست و موسیر از وقتی بیدار شدم خوردم .پسر کوچولو هم که همون دوتا ساندویچ کوچولو سیرش کرده.بعد از ظهر خوابیدیم با هم .به همسر زنگ زدم گفتم بیدارم نکنه.ولی برای سریال بیدارم کنه.گفت اوکی.که بیدارم کرد.نمیخواستم بیدار شم.بنده خدا اونقدر زنگ زد که از رو رفتم .الان از اون حال گنگی بیرون اومدم.هندونهه حالمو جا آورد.پسر کوچولو هم در همین حالت هی داره سوال پیچم میکنه.امروز یه کلمه بامزه و اشتباه گفت.

شخلشته= شلخته 

گفت مامان بیا موهاتو شخلشته کنم.مردم از خنده.چند شب پیشم تا حدود ساعت  ۴ صبح بهم گیر داده بود و سوال ازم میکرد که صداشو ضبط کردم و در اولی فرصت یه پست واسش میذارم.منم مست خواب بودم.خوب فعلا برم که کار دارم.بای! 

 

همسر گرامی شام میخورن میان ...چه خوب !حال شام درست کردن نداشتم.میخوام برای خودم و پسر کوچولو سوسیس بندری درست کنم.بـــــــــــــــــای.

تخته نرد بازی.یه شکم سیر پفیلا.وبلاگ گردی.ناهار کتلت.شام فعلا هیچی. 

 همسر گرامی با برادرش و پسر کوچولو رفتن بیرون دنبال خونه بگردن برای برادر همسر ...

سیب سرخ

مدتهاست که دنبال یکی از دوستان خوب هم وبلاگیم میگردم که مدتیه نیست شده .وبلاگشم بسته شده.نگرانشم که مبادا اتفاقی براش افتاده باشه.... 

 

          کسی از وبلاگ سیب سرخ خبری داره یا نه؟

بفرمایید شیر نسکافه تا یخ نکرده.خواب از سر آدم میندازونه.جاتون خالی ماساژه بد جوری حال داد .حالا فعلا بقیه فرشته ها مشغولن.فعلا.ما رفتیم ادامه ماساژو بریم.

اکی در باره گریفین برام گفته بود و زیاد در بارش شنیده بودم.همسر گرامی هم دستی در کار فارکس داشت.در باره سودهای کلانی که این شرکت میده هم خبر داشتم.خلاصه اینکه چند روز پیش ۵۰۰ گذاشتم اونجا.حالا منتظرم اولین سودمو به جیب بزنم.خودمونیما تجارت خوبیه. 

الانم کلی خوابم میاد.موندم خونه رو چجوری بتمیزم. 

آهــــــــــــــــــــــــــــــــــای فرشته ها کجایین؟بدویین بیاین کمک من که بد جوری بهتون نیاز دارم.یکیتون بره تو توالت.یکیتون تو پذیرایی.یکیتون بره اتاق خواب .یکیتون تو آشپزخونه رو تمیز کنه......یکیتونم منو ماساژ بده.مرد باشه بهتره.فرشته مرد که گناه نداره داره؟

خوب شروع کنین دیگه معطل چی هستین.....بد جوری خوابم میاد.بای بای.اینم بگم هیشکی خونه نیست.همسر و فرزند در خانه همسر برادر هستند.من هم لمیده ام بر روی صندلی و دارم در حال چرتیدن مینویسم از اونورم تخته نرد بازی مینمایم.قاطی کردم میدونم هی فرشته ها شما سعی نکنین در برینا به کاراتون برسین. 

شما هم لطفا به ماساژتون برسین پیلیز.امری ندارم.

سلام 

چند روزی میشه پسر کوچولوم تب کرده.البته بیشتر تو روز حالش خوبه ولی شب تب میکنه.دکتر هم چند تا شربت براش تجویز کرده .بچم خیلی مظلومه هر چی میگیم میخوره زیاد هم نق و نوق نمیکنه.بمیرم براش ....خدا کنه ز.دتر خوب شه حالش. 

دیشب مامانم اینا اینجا بودند.جات خالی البته به الهه هم گفتم بیان ولی خودشون مهمون داشتند.فیلم جودا و اکبر رو هم با هم دیدیم.البته اصلا دلشون نمیخواست ببینن ولی وقتی دیدن نظرشون در باره فیلمهای هندی تا حد زیادی تغییر کرد.منم که عاشق فیلم هندیم البته با زیر نویس فارسی ها .نخند دوست دارم خوب. 

دیشب همسر گرامی قبل از خواب در باره هارپ باهام صحبت کرد.یه دوتا فیلم هم در این رابطه دیدیم.خیلی وحشتناک بود.شما هم در بارش بخونین.مو رو تن آدم سیخ میشه.خدا به خیر بگذرونه.امان از این آدم دوپا.... 

تا الانم که اتفاق خاصی نیافتاده.به پسرکوچولو شیر عسل دادم.یه کم بهتره ولی هنوز خوبه.البته همسر گرامیم خوابیده.منم الان اینجام مشغول نوشتن.خوب برم دیگه .برم یه دست تخته بزنم بعد برم سراغ کارام.یه سوپم واسه عزیز دلم درست کنم الان بیدار میشه. 

خوب فعلا....

مهدی جان تولدت مبارک

۲۹ شهریور ۸۴ در چنین روزی خداوند یه فرشته کوچولو بهم هدیده داد که به میمنت این روز عزیز اسمشو مهدی گذاشتم.عزیز دلم..کوچولوی  شیطونم سالروز تولدت رو تبریک میگم.تا هستم باش. 

 

                تولد منجی عالم بشریت رو به همه دوستانم تبریک عرض میکنم.

خدا دوباره تو رو به من داد

وقتی فکرشو میکنم که همسر عزیز دلم تو اون لحظه چقدر اظطراب و نگرانی کشیده جیگرم کباب میشه.الهی بمیرم برات عزیز دلم که بیشرفا اینقدر باعث نگرانی و تشویشت شدن.میگفت خیلی بد و بیراه میگفتن بهم و منتظر این بودند که من باهاشون در گیر شم ولی تو اون لحظه ها فقط به فکر شما هم بودم و به خاطر شما ها باهاشون درگیر نشدم.خیلی کارا میتونستم انجام بدم که نهایتا خودمم زخمی میشدم و یا میمردم ولی با خودم میگفتم بعد من شماها چی میشین.همش نگران شما ها بودم. 

به همین خاطر خیلی خودمو کنترل کردم تا باهاشون در گیر نشم. 

حالا همسر گرامی درگیر پی گیری اون ۴ نفر مجرمه .حال و روز خوبی نداره.همش میگه من باید یه بلایی سر اون عوضیا میآوردم.میدونم تا پیداشون نکنه ولشون نمیکنه. 

باید اعتراف کنم اونشب یکی از بد تین شبهای زندگیم بود.میخواستن به عشقم آسیب برسونن اون وحشیها.نمیدونی وقتی فهمیدم حالش خوبه و مشکل جانی براش پیش نیومده چقدر خوشحال شدم.اونشب خیلی بهش دلداری دادم و تاکید کردم که بهترین کار ممکن رو انجام داده و درستش این بوده که با اون آشغالا در گیر نشده بود. 

شب وقتی کنارش خوابیدم هنوز بغض داشتم و همش خودمو نگه میداشتم تا نفهمه دارم اشک میریزم.سرمو روی قلبش گذاشتم و برای اینکه هنوز میتپید و من هنوز میتونستم صدای تپش قلب  عشقم رو بشنوم هزار بار خدا رو شکر کردم. 

عزیز دلم نمیدونی از اینکه سالمی چقدر خوشحالم.بی تو دنیا برام جهنمه و بهترین خوبترین چیزها برام بدترینه.تو نباشی میخوام دنیا نباشه.تو نباشی زندگی برام معنایی نداره.همیشه پیش منو پسر کوچولوم باش ..ما به وجود مهربون تو نیازمندیم. 

  

              تو دنیای منی !!! اینو میدونی؟؟؟ 

                          دوست دارم عشق جاویدانم          

زور گیری

ساعت ۱۰:۳۰ شب 

صدای بوق موبایل.... 

جانم؟ 

سلام عزیزم خوبی؟ 

سلام همسر گرامی*مرسی.قربانت.کجایی؟ 

دارم میرسم تجریش.تو کجایی؟ 

پسر کوچولو*رو برده بودم پارک.حالا داریم بر میگردیم خونه مامان اینا. 

صدای گریش میاد ...؟ چی شده؟ 

هیچی عزیزم بیشتر میخواست بمون پارک.....بازی کنه! 

بهش بگو بابا جون داره میاد پیشت..گریه نکن عزیز دلم. 

باشه آقا... 

خوب خانومم کاری نداری؟ 

نه عزیزم..راستی کی میایی؟ 

حدودا نیم ساعت دیگه میرسم اونجا. 

باشه عزیزم.مواظب خودت باش.خدافظ..  

خدافظ..  


 ساعت ۱۱:۴۰ شب 

 

صدای بوق موبایل 

 

جانم؟ 

سلام  *.* 

سلام اکی جان خوبی؟ 

قربونت .تو خوبی؟ 

مرسی جانم؟ 

همسر گرامی* بهت زنگ نزد؟ نگفت چی شده؟

نه!چطور؟!  

تماس قطع شد. نگران شدم.در حال دادن اس ام اس بودم که بپرسم چی شده که موبایل زنگ خورد. 

چی شده اکی؟ 

هیچی همسر گرامی وقتی داشته میومده اونجا چند نفر دورش میکنن و همه وسایلشو میبرن خودشم میبرن تو یه بیابون ولش میکنن. 

تماس باز قطع شد.مرده شور این ایرانسل رو ببرن اگه تونست یه خبر بده.نگران شدم.هول کردم.بیابون؟ما که تازه با هم صحبت کرده بودیم.وای خدای من چیکار کنم.مثل آدمای دیوونه داد زدم :علی پاشو بریم دنبال

بابا بگو چی شده..چرا هی قطع مکنی؟!(با حالت عصبی) 

گریم میگیره.اکی راست بگو همسر گرامی* چش شده؟ الان کجاست؟ 

نگران نباش  همین الا زنگ زد به علی و فقط تونست بگه که پسور عابر بانکشو عوض کنن.سرع هم قطع کرد.... 


نیم ساعت بعد 

 

سلام علی آقا چه خبر؟ 

سلام ...هیچی ....دارم سعی میکنم ببینم میتونم شماره کارتشو از بین ایمیلهاش پیدا کنم؟! 

نمیخواد دیگه زحمت بکشن بابام زنگ زد به بانک پارسیان و مشخصات همسر گرامی رو داد و گفت که قرار بوده از کارتش پول بردارن و اعلام سرقت کرده.اونها هم  سریع جلوش رو گرفتن و کسی دیگه نمیتونه ژول برداشت کنه. 

خوب خدا رو شکر .دستش درد نکنه. 

خواهش میکنم....کاری ندارید با من دیگه.زنگ زدم همینو بگم. 

ممونم .نه ..سلام برسونید. 

پس فعلا.. 

خدا حافظ.


 ساعت ۱۰:۳۰ خیابان تقریبا شلوغ بود و هوا تاریک .  

نیاوران.... نیاوران....  خسته نباشید.نیاوران میخوره مسیرتون؟  

بفرمایید. 

مسافری که عقب نشسته بود پیاده میشه و میگه من زودتر از شما پیاده میشم.سوار میشه و مسافری که پیاده شده حالا دوباره سوار میشه.بین دوتا مسافر میشینه.ساعت ۱۰:۳۰ رو نشون میده.خانمی روی صندلی جلو نشسته .ماشین راه میافته. 

مسیرها براش تقریبا نا آشنا میشن.رو به راننده میگه:چرا از این جا میرید؟ 

:اینجا مسیرش خلوت تره.زودتر میرسیم.  

نگران میشه و نگرانیش زمانی بیشتر میشه که میبینه خانوم جوانی که جلو نشسته داره سیگار روشن میکنه و به راننده چیزی میگه ..شک میکنه ..به همین خاطر خیلی خونسرد میگه شرمنده من همین بغل پیاده میشم. 

با این حرف دو مسافری که کنارش نشسته بودند هر کدوم دوتا چاقوی سلاخی از غلافش در میارن و میزان کنار شاهرگ بنده خدا.مونده بوده چیکار کنه . فکر میکنه الانه که بکشنش. 

:یالا هر چی پول داری بریز بیرون. 

پولهاشو از جیبهاش بیرون میاره و بهشون میده + کارت عابر بانک.. پاکت پیسی و مقدار زیادی پول چنج شده عراقی. 

سمت راستی زیاد دری وری بهش میگه.و حرفهایی که هیشکی تا به حال بهش نزده بود رو بارش میکنه.قرار شد ببرنش تو بیابونهای مینی سیتی و خدا میدونست چه بلایی میخواستن سرش بیارن که با غش و ضعف ساختگیش و اینکه قلبش درد گرفته  هول میکنن و تو یکی از کوچه های خلوت ولش میکنن.

بماند که پسورد عابر بانک  رو به زور چاقو ازش میگیرن و تا انتهای کوچه بن بست با چاقو میبرنش  تا ماشینه بره  و او نتونه شماره پلاکش رو ببینه. 

...

از اون روز یه ۲ هفته ای میگذره ولی هنوز جنسمون دستمون نرسیده.البته خیالم راحته که برامون میاره.بعد از اون روز یه زودپز دو قلو ...یه سرویس رو تختی و یه سری خورده ریز دیگه هم خریم.خدا رو شکر از همش راضیم . از زود پزم هم پنج شش باری میشه که استفاده کردم.عالیه!کلا واسه خودم شدم یه پا تجربه تو خرید. 

خیلی خوبه آدم تجربه داشته باشه چون اگه یه کم ناشی باشی جنس ۱۰۰ تومنی رو ۲۰۰ بهت میندازن.حالا مونده خرید مبل و ناهار خوری و تخت و سولاردم.البته فعلا!!!یه چند جا هم سرک کشیدم .موندم این مبلای خودمو چیکار کنم.به خواهر همسر گرامی زنگ زدم گفت شاید برادر همشر گرامی بخوادش.شایدم همسر گرامی برای شرکتی که میخوان بگیرن لازمشون داشته باشه. 

این روزها سرم حسابی شلوغه و نمیتونم زیاد تو نت بایم.اتفاقهای زیادی افتاده تو این چند مدت که مهمترینشونو تو پست بعدی میگم برات.

داستان خرید ۳

قرار شد مدلی رو که ما انتخاب کردیمو برامون با پیک بفرسته و مدل قبلی رو پس بگیره.این کار رو هم کرد ولی باز هم چینیهاش مشکل داشت البته با حساسیتی که ما داشتیم.مامان اینبار کفری شد و زنگ زد بهش خودش نبود.موبایلشو گرفت و گفت که این چینیها بعضیهاشون انگار که رنگ لبش رفته و ..و...و...کلافه شده بودیم.حتی میخواستم خودمون تو مغازه طرف تک تکشون رو چک کنیم وای فروشندهه گفت که خودم چک میکنم.(چقدر هم که چک کرده بود)خلاصه اینکه مامان گفت من فردا میام و پسشون میدم.آقای فروشنده باز هم کلی معذرت خواهی کرد و گفت امکان نداره که اینجوری بشه.این چینیها بی قصن...و تاکید کرد که :من امشب حتما میام یه سر خونتون ببینم مشکلشون چیشه و وقتی خودش دید جنسی رو که به ما داده مشکل داره قبول کرد که تعویضش کنه با هر چیزی که ما میخوایم.وای ...امان از این فروشنده های بی فکر.دوباره رفتیم اونجا و مامان گفت که یه مدل دیگه از همین چینی که خریده بودیم میخوایم یه طرح دیگش.آقای فروشنده یه بشقا و خورش خوری رو پیچید لای یه روزنامه و داد بهمون و گفت اینو ببرید خونه و با اون مدلی که گرفتین مقایسه کنید هر کدومو خواستین من همونو براتون میفرستم .البته خودم اینبار چک میکنم که هیچ مشکلی نداشته باشه. بعدشم کلی عذر خواهی کرد.ما هم اومدیم خونه و بعد از نظر سنجی که کدوم مدل خوشگلتره قرار شد مدل دومی رو انتخاب کنیم.زنگ زدم بهش و قرار شد برامون بفرسته.البته اینبار گفتم بهش که اگه جنستون مشکل داشته باشه دیگه پس میارم.فروشنده هم گفت که خیالم راحت باشه.همشون رو چک میکنه و بی نقص تحیلویلمون میده.

داستان خرید ۲

روز بعد به همراه شوهر خواهرم که اونروز حکم یه فرشته نجات رو برای من داشت رفتیم دوباره شوش .وارد مغازه که شدیم شوهر خواهرم به فروشنده گفت که باید عوضش کنه برامون و یه مدل دیگه بیاره.فروشنده ابتدا قبول نکرد.با کلی چک و چونه و بحث که کار داشت بالا میکشید از خر شیطون پایین اومد و قرار شد جارو اونجا بمونه تا من برم تحقیق کنم ببینم چی خوبه کدوم مدلش بهتره بعد بیام و سفارشمو بدم.پشت برگه فکتور هم قید کرد که فلان مقدار پول باید بهمون برگردونه...خدا تن سالم به این شوهر خواهر  عزیزم بده.کار بزرگی برام انجامداد. اونروز ما بیشتر تو بازار اجناس رو قیمت میکردیم.یه سری هم به امین حضور زیدیم تا ببینیم بین مارک سامسونگ و الجی کدوم رو بگیریم بهتره .طفلکی مامان و خواهرم که تو اون گرما با من همگام بودند.مامانم که خیلی کمک حالم بود. 

تو خرید مشاور خوبی برام بود و تو هر خرید کلی چونه میزد .خلاصه با کلی گشتن تصمیم گرفتم یه مدل سامسونگ بردارم.که هم از لحاظ مکش خوب باشه هم از لحاظ قیمت و قیافه.برگشتیم شوش  و چند تا مغازه دیگه رو هم چک کردیم.تونستیم یه جا رو پیدا کنیم که که از قیمت نمایندگیش سه چهارتومن ارزون ترم بده.بعد رفتیم همون مغازه ای که ازش اون جاروبرقی کذایی رو گرفته بودیم.مدل رو سفارش دادیم ولی ؟آقای فروشنده گفت که این مدل رو نداریم و نمیتونیم براتون بیاریم.یه مدل دیگه سفارش بدین.منم که عصبانی شده بودم و خسته کلافه شدم گفتم این نمیشه که شما برای من تعیین کنی چه مدلی سفارش بدم.بعد از کلی چک و چونه  پولمو ازش گرفتمو اومدم بیرون .انگار یه بار سنگین از روی دوشم برداشته بودم.بی معطلی رفتم سراغ همون جایی که ارزونتر  میداد و جارو برقی رو با گارانتی و همه چیزش خریدم ۱۲۸.مدل کینگ ۲۰۰۰ واتی .الان که استفادش میکنم کیف میکنم. 

همون روز یه بخار شور  . یه سرویس قاشق چنگال هم گرفتم با یه سری خورده ریز دیگه.چینی هم سفارش دادم که خود فروشندهه گفت بقیه وسایلتونو بذارین اینجا خواستم چینی رو براتون بفرستم اینا رو هم میفرستم. خیلی خوشحال شده بودیم.فردای اون روز راننده آژانس چینی ها رو برامون آورد و ما وقتی بازشون کردیم دیدیم که بر خلاف شفارشهای مامان و خودم خطوط دورشون نا منظم و حتی رنگ لعابش هم ماته.زنگ زدن به فروشنده و قضیه رو گفتم.فرشنده که آدم فوق العاده منصفی بود با کلی شرمندگی و معذرت خواهی گفت که خودش آژانس میفرسته و چینی هارو تعویض میکنه. 

فرداش ما رفتیم دوباره شوش.ولی اینبار هرچی با دقت این چینی هایی رو که خریده بودیمو چک کردیم دیدیم یه جاش میلنگه .به این نتیجه رسیدیم که از این بن چاینا* ها بگیریم چون هم رنگش خیلی شفاف و خوب بود و هم به نسبت بقیه چینی های خارجی قیمتش مناسبتر بود.و مهمتر از همه فروشندش خیلی منصف بود.اینطوری بگم که حداقل ۴۰.. ۵۰..تومن ارزونتر از جاهای دیگه میداد .البته بی چونه زدن با چونه می رسید به ۱۰۰ تومن.خدا خیرش بده.

واژه های پسر کوچولوی مامان.

یقه شلوار:کمر شلوار  

آستین شلوار:پاچه شلوار 

اسخدون:استخوان 

پیشپیشگودی:پیچگوشتی 

تمبیل:تعمیر 

قصوط:سقوط 

داستان خرید۱

سلام سلام صدتا سلام. من دوباره  اومدم. واااای خدای من چقدر حس خوبی دارم الان.آخیش مردم بس که نتونستم احساساتمو خالی کنم.تو این مدت خیلی کارا کردم. همش به خرید گذشت.ولی دهنم هم سرویس شدا. 

اول از نرخهای عجیب و غریب بازار بگم براتون که اگه یه کم ناشی باشی تا نوک پات کلاه خانواده سرت میذارن.جارو برقی هم به لیست اضافه شده .چند تا تیکه دیگه مونده که هنوز نخریدم.داستان خرید جارو برقی خیلی مفصله و خرید سرویس چینیم .خودش داستانی داره.وااااای چه حس خوبی داره نوشتن. آخیییییییی حالم داره جا میاد.به به. 

اونروز مامان دیر تر از ساعتی که قرار بود بریم شوش اومد .از اونجایی که قرار  شده بود چند روزی پیشم بمونه گفت امروز رو استراحتمیکنیم فرداغ صبح ایشالا میریم برای خرید. گفتم باشه. 

دنبال انواع مدل جاروبرقی تو نت میگشتم.مدلهای الجی سامسونگ..بوش..بیم و...و...و.. 

بعضی مدلها مثل بوش خیلی گرون بودن و من دلم نمیخواست اونقدر هزینه کنم.از طرفی چون همسر گرامی پول رو دست خودم داده بود و به قولی ریشو قیچی رو..بیشتر دل میسوزوندم برای خرج کردنشون. 

فردای اونروز صبح از خونه به مقصد شوش زدیم بیرون.هوا خیلی گرم نبود.بازار شلوغ بود و اکثرا هم خانوما بودند که برای خرید از این ور به اون ور میرفتند .منومامان هم قیمت چیزایی رو که میخواستیم بخریم میپرسیدیم.خیلی چیزا میخواستم بخرم مثل سرویس قاشق چنگال..زود پز..چینی...جارو برقی...سینی...و...و...و...چیزهای دیگه. 

یه جورایی میخواستم وسایل خونه و آشپز خونه رو نو کنم.اونروز یه جارو برقی ال جی خریدم.که آخرین مدلش بود.هم آبو خاک بود و هم فرش و سرامیک میشست. 

خلاصه جارو برقی رو آوردن ولی نمیخواستن امتحانش کنن که مامان گفت باید امتحان بشه. فروشنده گفت چون ما این اجناس رو از انبار میاریم امتحان نمیکنیم چون اگه باز بشه و شما نخواین ما دیگه نمیتونیم پسش بدیم ولی باز با اینحال مامان اصرار داشت که چک بشه. 

منم که متعجب شده بودم گفتم اومدیمو جنس شما سوخته بود...و خلاصه چکش کردند برامون.من اونروز یه بخاز پز و یه اتو بخار و یه جارو برقی خریدم و جمعا ۳۶۰ تومن پیاده شدم وخوشحال و خندون یه آزانس گرفتیمو رفتیم به سوی خونه.ولی قضیه به همینجا ختم نشد ...وقتی رسیدیم خونه و من کاتالوگ جارو برقی رو باز کردم دیدم که ای دل غافل جارو برقی بخار شور نداره و انگار ۲۶۰ تومن برای یه جارو برقی ۱۶۰۰ واتی دادم.انگار آب یخ ریختن روم.نمیدونستم چیکار کنم.زنگ زدم به فروشگاهی که ازش خرید کرده بودم و فروشندهه گفت که به هیچ وجه نه پس میگیریم و نه تعویض میکنیم و من مونده بودم که چیکار کنم.همسر گرامی هم که جارو برقی رو دید ه بود  گفت  من میدونستم که سیستم بخار شور نداره. 

با نمایندگی ال جی تماس گرفتم به امید اینکه اشتباه کرده باشم ولی شنیدم که هنوز این مدلی که هم جاروکنه و هم با بخار کار کنه به ایران نیومده. 

خیلی حالم گرفته شده بود.اشکم داشت در میومد  چون یه جارو برقی با این قیمت زیاد و وات کم  به لعنت خدا هم نمیارزید و بدتر اینکه همسر گرامی هم هیچی بهم نگفت.... 

 

ادامه داره

:(

دلم واسه اینجا و شما ها خیلی تنگ شده. دلم میخواد زود تر بیام پیشتون.اینه احساس قلبیم.

سرم بد جوری شلوغه

سلام دوستای خوبم. این چند روزه خیلی گرفتارم.از شما دوستان گلم که برام کامنت گذاشتین تشکر میکنم.شرمنده که نمی تونم بهتون سر بزنم.و پستهای جدیدتو نو ببینم.هر وقت که وقتم آزاد شد حتما هم پست جدید میذارم هم بهتون سر میزنم. دوستون دارم.... دختر پاییز...

...

نمیدونم چرا دستم برای نوشتن نمیره؟انگار غم دنیا رو دلم سنگینی کرده...کی میدونه آخرش چی میشه؟ 

فردا میخوام برم شوش خرید کنم. ببینم چی میشه. خدا کنه شلوغ پلوغ نباشه اونجا. مامان داره ساعت ۸ میاد اینجا. فعلا...

تو را میگویم

شبی با تو خواهم آمد....

دور و بر من پرسه مزن.شبی در آغوش تو و تسلیم تو خواهم شد. اینقدر در گوشم زمزمه مکن.اکنون مرا تاب آغوش پر حرارتت نیست.من از تنهایی با تو میترسم.خوب میدانم که در آغوش مردانه ات خورد خواهم شد و از حرارت نفسهایت خواهم سوخت.    

                      شبی با تو خواهم آمد....                         

پس مرا به حال خود رها کن.بگذار دمی آسوده باشم.بگذار از بودن در کنار این دنیا لحظه ای کابوس با تو بودن را فراموش کنم.اینقدر در گوشم زمزمه مکن.من اکنون تو را نمیخواهم.بگذار برای خود باشم.بگذار با زندگی باشم. 

 شبی با تو خواهم آمد....شبی در آغوش تو خواهم بود.....  

   

میدانم شبی میآیی و بوسهای آتشین بر لبان خشکم میزنی.آنشب  تسلیمت خواهم  بود.  

ای مرگ تو را میگویم  

  

 دختر پاییز بهار 88

دلم یه جای بکر میخواد

حس خوبی ندارم.دستهام کرختن.خودم بیحالم.اوضاع خونه آشفته شده.حال تمیز کردن ندارم.نیدونم چم شده.از این دنیا خسته شده.دلم یه تنوع میخواد.یه تنوعی که تا حالا تجربش نکرده باشم.دلم میخواد برم یه جایی که هیشکی نباشه.فقط من باشم و یه آسمون آبی و یه رودخونه آروم که بتونم برم توش ودرختای پر برگ و یه سکوت زیبا که هر از گاهی صدای پرنده ای اونو در هم بشکونه.برم تو آب و زیر نور آفتاب به دور از چشم های هرزه برای خودم شنا کنم و یا روی چمنهای یک دست قاطی گلها دراز بکشم و خودمو تو بینهایت آبی آسمون غرق کنم...یه جای زیبا و بکر.همین!  

     یه جایی مثل اینجا...

سلام

حدود ساعت ۱۰ شب پنجشنبه رسیدیم خونه مامان اینا.دیر رسیدیم به خاطر اینکه همسر گرامی موفق نشده بود ماشین برادرش رو بگیره.ما با آژانس رفتیم .بارندگی هم خیلی زیاد بود.تو این مواقع هست که آدم قدر ماشین خودشو میدونه.جاتون خالی چه فسنجونی خوردیم.مدتها بود فسنجون نخورده بودم.با مامان کلی حرف داشتیم که بزنیم. 

قرار بود انتخاب کنیم.ریس جمهورمون رو.داداشم نمیخواست رای بده .من هم نمیخواستم. ولی با مسایلی که پیش اومد و اون کل کلی که شد م.نده بودیم چیکار کنیم. داداشم میگفت بیا به احمدی نژاد رای بده.مامانم هم با داداشم هم عقیده بود.میگفتند این یارو خیلی شجاعه و دزد نیست.و...و...و! 

نمیدونستم چیکار کنم.ولی به شوخی میگفتم من به کروبی جونم رای میدم.البته بگما محسن رضایی هم خیلی قشنگ اون شب آخر احمدی نژاد رو کوبوند.خلاصه اینکه حدود ساعت ۸ شب رفتیم مدرسه خواهرم.از کجا تا کجا مردم صف کشیده بودند ..بماند.هر کی یه چیزی میگفت.همه با موسوی بودند.همه تبلیغ موسوی رو میکردند.البته من  قبلش تو نت کلی تحقیق در باره احمدی نژاد کرده بودم. ازش حرفهای چرت و ضد و نقیض هم شنیده بودم.  

رای دادن که تموم شد بارون سختی گرفته بود.از اینکه به احمدی نژاد رای نداده بودم احساس پشیمونی میکردم.ته ذهنم یکی میگفت اگه راست گفته باشه چی؟اگه واسش پاپوش درست کرده باشن چی؟اگه همه حرفاش از روی صداقت باشه چی؟ و هزار تا اگه و اگه دیگه. 

خودمو مشغول اطرافم کردم تا صدای وجدانم رو نشنوم.میخواستیم تا خونه رو پیاده بریم که بارون شدیدتر شد.ابته میخواستیم یه سری هم تا پارک نیاوران پیاده روی کنیم البته راه زیادی نبود.ولی متاسفانه یا خوشبختانه شدت بارون به قدری زیاد بود که مجبور شده به بابا زنگ بزنم تا بیاد دنبالمون.


 تو خونه همش حرف سر این بود که کی رییس جمهور میشه. همسر گرامی هم که رای نداده بود.(شناسنامشو جا گذاشته بود تو محل کارش).ولی از احمدی نژاد طرفداری میکرد و مثل بقیه از شجاعتش تعریف میکرد.رایمو داده بودم.پشیمونم نبودم چون تو این چهار سال خیلی بهم بد گذشته بود.من مشکل آزادی نداشتم و میدونستم موسوی هم نمیتونه اون آزادی که برداشتن حجابه رو به خانمها بده ولی بیشتر برای ارزونی و مسکن بهش رای دادم.همش تلویزونهای خارج رو از طریق ماهواره چک میکردیم. 

 BBCpersia ..VOA وتا ساعت چهار بیدار موندیم. به نظر میرسید احمدی نژاد رای آورده و این باعث تعجب من شده بود.


 یک شنبه رفتیم شوش مدتها بود که نرفته بودم.یه زودپز خریدم.البته بیعانه دادم و رفتم دور زدم چینیها رو قیمت کردم.کلی گشتیم و در آخر وقتی رفتم زودپز رو بگیرم صاحب مغازه گفت که تو انبار نداریم.بعدا میاریم.پیشنهاد کرد که یه مدل دیگشو بگیرم ولی چون این زودپزه اصل بود گفتم نه میرم و دوباره میام.قرار شد قبل از رفتن زنگ بزنم. کارت گارانتی غذاسازم رو هم اوکی کردم.ایشالا چیزیش نشده باشه.

در حال جاروبرقی کردن بودم که یه صدایی اومد و از پشت جارو برقیم دود بلند شد.حالا عصای دستم خراب شده.شایدم سوخته باشه.احتمالش زیاده.به لیست خریدم یه جارو برقی هم اضافه شد. 


از بیرون صدای الله اکبر به گوش میرسه.حس و حال خوبی ندارم.اکثر کانالهای ماهواره پارازیتیه و موبایلها آنتن نمیده..همسر گرامی قراره شام بگیره بیاره.گشنمه!


 

دوستون دارم

خدای خوبم!

دیشب قبل از خواب در باره خیلی چیزها با همسر گرامی صحبت کردم. باز هم اون بغض لعنتی دست بردار نبود.همینجوری اشک تو چشام حلقه میزد و ول میشد رو گونه هام.حالا خوب بود شب بود و او نمیفهمید.در باره مردن و مرگ هم صحبت کردیم و کهکشانها...زندگی بعدیمون...دنیای ماورا و چیزهای مشابه به این.  

بهش گفتم به نظر تو اگه خدا قضیه مرگ رو اینقدر سکرت نگه نمیداشت گناه نکردن راحتتر نبود؟حداقل اگه قضیه مرگ رو میدونستیم اینقدر سر در گم نمی موندیم.خیالمون راحت میشد که آتیش جهنمی هست واقعا و یا همش استعاره هست و یا بهشت...فرقی نمیکنه.حداقل میدونستیم موقع مرگ چه اتفاقی برامون میافته و هی توهم های دیگرانو راجع به مرگ باور نمیکردیم.حداقل تکلیف خودمونو نسبت به این یه قضیه میدونستیم.میفهمیدیم آیا واقعا نکیر و منکری هست یا نه ؟ًاینکه جنمون از کف پامون میزنه بیرون واقعیت داره یا بچه ترسونکه. 

یه جوری یادمون میومد که قبلا وقتی مردیم چه اتفاقایی برامون افتاده بوده و یا کجاها رفته بودیم.البته اینها عقیده های شخصیه منه ها فقط . 

درکیه که من از آفرینش دنیا و انسانها دارم و عقیده دارم که از عدل خدا به دوره که ما فقط یک بار دنیا بیاییم.چون فرصت کافی واسه انجام خیلی کارها واسمون نمیمونه. 

گاهی با خودم فکر میکنم و میگم ...خدا مگه از همه چیز آگاهی نداره پس چرا ما رو خلق میکنه و امتحانمون میکنه.خوب او که داناست میدونه آخرش ما چی میشیم...پس چرا یه دفه تو بهشت یا جهنم نمی کندمون.البته  واسه این سوالها چند تا جواب هستا ولی منو قانع نمیکنه!

میدونی؟من اعتقادی به بهشت و جهنم ادیان ندارم. به نظر من تجربه رفتن به بهشت یا جهنم تو همین دنیایی هست که توش زندگی میکنیم. 

گاهی فراتر میرم و با خدای خودم میگم: 

اصلا چرا ما رو دنیا آوردی که بخوای امتحانمون کنی.چرا سر من انسان با شیطان شرط بستی.من بخت برگشته چه گناهی کرده بودم که شیطان از تو اطاعت نکرد. یا آدمو حوا خطا کردند.

خدای مهربونم منو ببخش که این سوالاتو ازت میپرسم.من مدتهاست که در باره تو فکر میکنم. در باره پیرامونم که همشو تو بوجود آوردی.خدای مهربونم از من ناراحت نشو..آخه من هنوز خیلی چیزها رو نمیدونم.میخوام درک کنم. میخوام بدونم...میخوام پی ببرم که من کیم و چرا اینجام. با این کهکشونهای وسیع و این جهان بی انتها مگه میشه زندگی من تو یه کره خاکی اونم کوچکتر از یه اتم خلاصه شه. پس بقیش چی؟خدای خوبم بهم بگو.به هر زبونی که میتونی.من تو خوابهایی که میبینم دنبال جواب سوالهام میگردم. 

تو طلوع خورشید... تو آبی بینهایت آسمون....تو قطره قطره های بارون ...تو ستارهای نقره فام که شبها آسمونی رو که تو خلق کردی تزیین میکنند تو نور مهتابی مهتاب و......هر چیزی که تو رو برام تداعی کنه دنبال جواب سوالهایی که به اندازه تمامی سالهای عمرم بوده میگردم. 

خدایا دوستت دارم چون میدونم تو هم منو دوست داری و حتی اگه غیر از این باشه باز هم دوستت دارم چون میدونم غیر از این نیست. 

 


کنار همسر گرامی و پسر کوچولو دراز کشیدم تا بخوابم اما قبل از خواب به چشمهای بسته نگاه کردم و نفسهای عمیقشون خوب گوش دادم.و دوباره احساس عشق به هر دوتاشون در من ریشه دوند .اینبار قوی تر ازقبل!.نگاشون کردم تو سایه روشن نور ماه که گونه ای هر دوشون رو نوازش میکرد .با صدای بلندی در درونم فریاد زدم دوستون دارم.هر دو رو بوسیدم .به گونه ها و دستهای هر دوشون بوسه زدم.بوسه اولی رو روی دستهای زحمت کشیده مردی که عشق و زندگی بهم داده بود و بوسه دومی رو  بر روی دستان کوچک و لطیف ثمره عشقمون که با نیمی از جسمم و تمامی روحم در آمیخته بود .جالبه گونه هاشون از اشکهای من تر شد ولی خواب ناز نگذاشت بفهمند.چشمانم رو بستم و به آسمون خیالم خیره شدم  و در اون گم شدم و باصدایی که ازتمامی وجودم میشنیدم از خدای خوبم خواستم که تا زنده هستم در کنار آنها باشم...حتی اگر من نباشم آنها باشند.میدونم خدا مثل همیشه صدامو شنید پس راحت میخوابم در کنارشون و میدونم خواب امشبم پر از جواب خواهد بود.شب به خیر...