اینجا زمان مرده

!به احترامش چند لحظه سکـــــــوت

اینجا زمان مرده

!به احترامش چند لحظه سکـــــــوت

مادر شوهر

الان که دارم مینویسم همه جا ساکته مخصوصا اینجا و احتمالا 98 درصد آدمای این شهر خوابند. فقط صدای فن کامپیوتر و گاه گاهی چک چک فطره آب از شیر حموم و صدای رد شدن ماشینها از تو خیابون (بیا الان یه موتورش رد شد) به گوش میرسه و ....صدای تایپ من روی کیبورد. 

همسر گرامی با پسر کوچولو هم کنار همدیگه خوابیدند.و من با چشمانی باز و گرد شده از فرط بیخوابی و در کمال پر رویی در حال نوشتن روزانه ام میباشم.. 

همسربنده خدای گرامی بس که صدام زد که برم بخوابم از رو رفت.بگذریم.دو روزی میشه که بغضی غریب توی گلوم جا خوش کرده و هر از گاهی گلوم رو فشار میده. داستان از این قراره که دو شب پیش دلم برای مادر شوهرم که به رحمت خدا رفته تنگ شد. البته براش دلتنگی میکردم ولی اونشب تو ذهنم بهش گفتم:حاج خانوم چرا به خوابم نمیایی؟دلم برات یه ذره شده.و از این جور حرفها .واقعا هم دلتنگش شده بودم. دلتنگ او لبخند مهربونش و چشمای غمگینش که نشون دهنده این بود که روزگار چقدر براش سخت گرفته بود.  

دلم برای اون روزهایی که سرمو میذاشتم رو پاهاش ..اونم موهامو نوازش میکرد و برام شعر میخوند (با زبون ترکی)حتی یک کلمه از شعراشو نمیفهمیدم ولی هیچی نمیگفتم تا فقط بخونه. 

حتی فکر کردن به اون روزها اشک رو از چشمام جاری میکه.خوبه الان که کسی منو نمیبینه میتونم راحت اشک بریزم.    

                      

        نمیدونی چقدر دلتنگ بوسیدن دستهاتم...کاش بیشتر پیشمون میموندی...افسوس! 

 و براش به اندازه این چند سالی که رفته گریه کنم تا شاید دل تنگم براش واشه.خیلی دوستش داشتم. برام مثل یه مادر بود. مهربون .اما ساکت.مادر شوهرم بود ولی مادر شوهری نکرد.چند روزه خیلی دلتنگشم.(قطره های اشک  نمیذارن ببینم چی تایپ میکنم)کاش میشد اینقدر مغرور نبودم. کاش میشد راحت میتونستم اشک برسزم و به همسر گرامی بگم که چقدر مادرشو دوست داششتم.البته زمانی که در قید حیات بود هم بهش ابراز علاقه میکردم و هم احترام میذاشتم ولی اون همه احساساتم نبود..... 

نمیخواستم تو این پستم از او بنویسم ...میخواستم یه پست کامل رو به او که تو دنیا نظیرش خیلی کم بود اختصاص بدم. اشکالی نداره.از او نوشتن آرومم میکنه. شایدم روحش کنارم باشه و باز در حال نوازش کردنم.میبوسمت مادر شوهر خوبم. ....

...

امروز هم روز کسل کننده ای داشتم.دوتا قرص ضد بارداری اورژانسی دیشب حال امروزم رو بد جوری بد کرده بود.حالت تهوع و سستی اعضای بدنم، غیر قابل تحمل بودند...چیزی نمیتونستم بگم.وسطهای فیلم حد عمود خوابم برد روی کاناپه ای که روش دراز کشیده بودم. اونم  به خاطر نوازشهای همسر گرامی که برای تسکین و بهتر شدن حالم کنارم نشسته بود.نفهمیدم چقدر خوابیدم؟! 

با سر شدن دستم که تو زاویه بدی  قرار گرفته بود بیدار شدم.تکونش داددم و جریان خون رو تو رگهام حس کردم و بعد یه سوزن سوزن شدن  اذیت کننده .... 

ساعت ۷ بعد بعد از ظهر بود.منتظر سریال جومونگ بودم.چه خوب که امروز نشونش میده.هنوز دهنم میسوزه.بهتره بگم انتهای زبونم. نمیدونم چرا؟؟!مدتیه که اینجوری میشم.جمعه بیحالی داشتم.الان حالم بهتره.  

 

دوتاش چه روانی ازم خورد کرد بیچاره خانمهایی که روزانه یکی میندازن بالا!

دختری از دیار پاییز

قسمت چهارم 

 

عقربه های ساعت 1 بعد از ظهر رو نشون میدادند.محیط بیمارستان اونقدر شلوغ نبود.در حالی که زیر شکمش رو گرفته بود سعی میکرد دردش رو بروز نده.وقتی میدید شوهرش اونقدر نگرانه و همش دلداریش میده دردش کمتر میشد.شوهرش هول شده بود. نمیدونست چیکار کنه فقط هرچی که پرستارها میگفتند مثل یه بچه حرف گوش کن گوش میداد.  

یه صدای مردانه پرسید زائو کیه؟ این صدا صدای آقای دکتری بود که اونروز شیفت کاریش بود.مرد با انگشت زنش رو که کنار دیوار تکیه داده بود و داشت به خودش میپیچید رو نشون داد . 

:اونجاست آقای دکتر.دستم به دامنت.داره بچه اش به دنیا میاد. 

دکتر خیلی خونسرد به مرد نگاهی کرد و گفت: نگران نباشید آقا .توکل کنید به خدا.و بعد رو به  پرستاری که کنارش بود گفت: خانم رو معاینه کنید و بعد خبرش رو به من بدید .اگه وقت زایمانش بود منو پیج کنید.پرستار با گفتن چشم آقای دکتر به سمت زن رفت.مرد هم در حالی که همراه پرستار به سمت همسر باردارش میرفت از خانم پرستار اوضاع زن رو میپرسید.

دستان زن یخ کرده بودند و با صدایی خفه ائمه اطهار رو صدا میزد.به خاطر جثه ریز و شکم کوچک زن پرستار اول فکر میکرد زائو باید شخص دیگری باشد.زن را برای معاینه به اتاق مخصوص خانمهای باردار بردند و از او آزمایشات لازمه به عمل اومد...مثل فشار خون... مادر...ضربان نبض مادر و نوزاد و نوار قلبی و ..... 

با گفتن پرستار به همکارش که این خانم هنوز وقت زایمانش نیست.....ولی بچه ممکنه تا چند ساعت دیگه دنیا بیاد....آقای دکتر رو پیج کنید ..! زن فهمید که یک دکتر مرد میخواد این عمل رو انجام بده.حتی فکرش هم اونو شرمنده میکرد.گریه اش گرفته بود. از پرستار پرسید برای زایمان دکتر زن ندارید؟ 

:امروز شیفت آفای دکتر م* هست.خانم دکترمون امروز نیستند.نگران نباش.دکتر م* کارش رو خیلی خوب بلده.  

زن در حالی که بغض گلوش رو فشار میداد و نگران از اینکه هر آن بچه به دنیا بیاد گفت: 

:من نمیخوام ایشون بچه منو دنیا بیارن. روم نمیشه.نمیخوام دکترم مرد باشه. 

پرستار که سعی میکرد زن رو آروم کنه گفت نگران نباش عزیزم.دکتر ها محرم آدم هستند.خجالت تو بیمورده.ما مورد مشابه تو رو زیاد داشتیم.اونها هم اول خجالت میکشیدند.ولی بعد.. 

زن که خیلی نگران و عصبی شده بود پرید تو حرف پرستار و با صدای بلند گفت: 

من اینجا بچم رو دنیا نمیارم.     

پرستار که ناراحت شده بود برای گزارش به دکتر اتاق رو ترک کرد و شوهر زن رو در جریان گذاشت.

با ورود مرد به اتاق معاینه بغض زن ترکید.و در حالی که میگریست با التماس میگفت من نمیخوام اینجا زایمان کنم. 

 

                                                                                         ادامه داره

تخته نرد

الان که دارم مینویسم قراره تو مسابقات تخته نرد شرکت کنم. خیلی هیجان دارم.تا حالا خودمو اینجوری محک نزده بودم.همسر گرامی و پسرکوچولو هم رفتن خونه برادر همسر گرامی. خلاصه اینکه تنها هستمو دارم از این تنهایی نهایت لذت رو میبرم.نمیدونم چرا چشام اینقدر میسوزه.همین چند دقیه پیش بود که یه خورده شیر قهوه نوش جون کردم با سه تا دونه نون خرمایی.بد جوری دلمو زد. 

نوبتم شد.من رفتم واسه مسابقه. فعلا. بای.


دور اول مارس کردم. دور دوم مارس شدم.واسه شروع بدک نبود.برد اولم خیلی برام مهم بود.چون از استاد پرویز بردم.(آخه بازیش خیلی خوبه)

!!!بوق!!!!

      من: اون بالا چیکار میکنی بیا پایین

 

 

                                  پسر کوچولو بالای نردبون  

      پسر کوچولو:مامان جون پشتم بوق زدا!!!! 

 

 بوق:باد معده

امروز..

سلام دوستای خوبم.خوبید که ایشالا. خوب خدا رو شکر. 

امروز یه سر فتم بیرون ببینم دنیا دست کیه؟! یه سریم رفتم مغازه ای که چند وقت پیش ازش خرید کرده بودم.آخه یه کم زیادی ازم گرفته بود.اول قیمتها رو یه بار دیگه گرفتم دیدم نه بازم گ 

رون گرفته.یه سفره ،یه سینی فانتزی،یه سفره چهار نفره،یه حوله کوچیک برای دستشویی.همین. 

یارو قبول نمیکرد.ازم  خواست همه چیزهایی که خریده بودم رو پس ببرم تا دوباره حساب کتاب کنه.عجبا. یکی نبود بگه آخه اگه من دروغ بخوام بگم خوب اگه خرید دیگه ای هم کرده باشم نمیارم تا حرف من ثابت شه.خلاصه یه سری خرید دیگه کردم و اومدم خونه. 

یه کمی حالم بهتره. باورت نمیشه نمیدونم اگه این وبلاگام نبود باید چیکار میکردم.خیلی احساس خوبی پیدا میکنم وقتی اینجا مینویسم. 

همسر گرامی هم تا چند دقیقه دیگه میرن خونه.

؟

یه سوال؟! 

راهی هست که بشه دو بلاگ رو در هم ادغام کنیم و یکیشون کنیم؟ من میخوام هر دو بلاگمو یکی کنم.میشه؟

خواب

چهار شنبه شب وقتی  خوابیدم مامان بزرگم اومد به خوابم.حالش خیلی خوب بود.از اون دنیا ازش پرسیدم. گفت مثل خواب میمونه .بعدش هم رفت طبقه بالا و از اونجا رفت به آسمون و خانومی که دربون اونجا بود در رو بروی من بست و نذاشت که برم.

انتظار

از پشت پنجره انتظار نگاهت میکنم .شاید که چشمان خسته مرا که در راه بازگشت تو  چون شمع آب میشوند را نظاره گر باشی.

...

دیروز جمعه روز خوبی بود. خوش گذشت.مامن اینا رو دعوت کردم خونمون.دور هم بودیم. همسر گرامی هم برای جبران مثل پروانه دور من میچرخید.ولی من زیاد محلش نذاشتم.

کودکانه

اشک اشک اشک ... و من چنان از درون در غذابی بس غریب بودم، که جز ذرات وجودم کسی آنرا درک نکرد.اشک میریختم و فریاد میزدم شاید کسی صدای تنهاییم رابشنود.صدای کودکانه کودک درونم را که عجیب بازیچه دستان بیرحم تو شده بودند و تو چه آسوده ایستاده بودی و پیروزمندانه سوت مات شدن مرا میزدی.هیچ کس نتوانست غم درونم را ببیند.تو چشمان همه را بسته بودی و همه را مثل من فریب داده بودی.... 

 

سرم خیلی درد میکنه و چشام میسوزه. دیروز به اندازه تمام غمهایی که داشتم گریستم و زجه زدم . ازت تنفر داشتم. دیدی چه صادقانه همشو بهت گفتم؟ گفتم که نفرت انگیزی. من همیشه با تو صادق بودم و رو!من هیچ وفت نگذاشتم کودک درونم بد جنس بشه چون جنسم اینجوری نیست.کودک درون من دلش خیلی نازکه چون خودم اینجوری تربیتش کردم.نمیخوام بزرگ بشه این تنها میراث وجودمه. 

ای کاش میتونستم مثل تو باشم. خوب حرف بزنم به نوعی زبون باز باشم. حرفهای رنگی بزنم و به خاطر منافع خودم از یه سری چیزا چشم پوشی کنم. بلد باشم کی چی بگم.ایکاش نصف سیاست کثیف تو رو داشتم.ای کاش تو زندگیم آدم دو رویی بودم و میتونستم باطنمو زیر نقاب ظاهرم مخفی کنم. 

میخواستم برم و رهات کنم.شاید نه واسه همیشه ..واسه یه مدت طولانی.میخواسم برم و کمی بی من بدن رو حس کنی.آخه من همیشه کنارت بودم.یادته؟یادته شبا بی تو خوابم نمی برد؟  حتی یه جورایی دعوا راه مینداختم تا شاید برای خریدن نازم چند ساعتی مال من باشی.من به تو نیاز داشتم.به دستهای مهربون تو  و آعوش گرمت همیشه آرام بخش من بود. 

من با هر روشی میخواستم تو رو داشته باشم.من تو دلم حرفها داشتم ولی تو اینو نمیدونستی غرور زنانه ام التماس کردن رو بلد نبود.اما حالا چی؟ شبا اگه خونه هم نیای احساس دلتنگی نمیکنم. حتی اگه باشی هم بدون تو خوابم میبره.وای خدای من.هیچ وقت دوست نداشتم وجود مهربونت تو  داستان زندگی قشنگون کمرنگ بشه. 

میبینی چشمایی که هیشه عاشقش بودی چه بی فروغ شده؟ یادته میگفتی تو گل سرخ منی...هیچوقت نمیذارم پژمرده بشی؟چی شد؟پس این دنیای غمگینی که برام ساختی چیه؟و این روحیه پژمرده!  

خسته ام .خسته.خیلی احساس بدی دارم.مهمونی دیشب با تمام این مشکلات برگزار شد و تنها من!از درون به اندازه سالهای عمرا بارها شکستمو این شکستن رو هیچ کس حتی تو ندیدی.  

           لعنت به این سادگی

 

             حرفهای عاشقونت  مدتهاست تکراری شده...

خوشبختی در حد پیتزا

همین یکی دو ساعت پیش که داشتم خمیر پیتزا رو روی ظرف مخصوصش پهن میکردم به این فکر کردم که دیگه غذا های رستورانی اصلا بهم نمیچسبه.نمیدونم کیفیت غذا ها بد شده یا من آشپز خوبی شدم. تنها چیزی که نمیتونستم درست کنم همین پیتزا بود که تنها انگیزه برای رفتن به رستوران و ثبت یه خاطره خوشمزه بود.یادش به خیر بیشتر کاکتوس میرفتیم. اون موقع ها که کیفیتش خوب بود الان رو نمیدونم.اخه خونمون همون حوالی بود و منم که عشق پیتزا.ولی الان که فکر میکنم هیچ رستورانی غذاهاش دیگه خوشمزه نیست .اگرم باشه قیمتش قد خون بابامه. 

 

همینجوری که فکر میکردم یه دفه به یه چیز مهم پی بردم و درکش کردم که چرا اکثر آدمهای ثروتمند افسرده هستند. چون انگیزه ای برای زندگی ندارن. به هرچی خواستن رسیدن.هدفی دیگه براشون نمونده.جدا خیلی بده.و در حالی که برشهای پیتزا رو مرتب میکردم تا سرد شن خدا رو شکر میکردم که به اندازه پختن غذا ثروتمندم و هدفهای زیادی تو زندگیم هست که به رسیدن بهشون تلاش کنم. 

 

 

امروز با همسر گرامی نمک زندگی*(تصاویر زیبا سازی ، عکس های یاهو ، بهاربیست             www.bahar-20.com) کردم فردا میگم چرا.فعلا نمیخوام شبم رو خراب کنم. فعلا تو جو قضیه پیتزا و خوشبختیه هستم.میخوام زود برم لالا شب همگی خوش.

زندگی

دوست داشتم زندگیم به خوشمزه گی پیتزاهایی که میپزم باشه!تو دوست داری زندگیت به خوشمزه گی چی باشه؟ 

 

               

             به به این قاچ مال منه!مممممممممم

 

                                بفرمایید!نوش جان! 

 

 

 

آقا من رفتم پیتزامو درست کنم. مردم از گشنگی. 

                                                         دختر پاییز ...

سرم داره میترکه

میبینی تو رو خدا؟؟؟ساعت ۳:۱۲ دقیقه هست اما هنوز همسر گرامی خونه نیومده.ای بابا!!!!!!دارم از بیخوابی میمیرم ولی از ترسم نمیتونم بخوابم.حالا میدونه من از تنهایی اونم توشب میترسما.چند دقیقه پیش بهش زنگ زدم و باهاش ناراحتی کردم.اونم گفت تازه کار بار زدنه دستگاهها تموم شده.اه..اه سرم داره میترکه...خیلی خسته ام و خواب آلو.از ناراحتی اومدم تو نت.عین این خلا دارم تخته نرد بازی میکنم.تا جناب ایشون بیان.خوب فعلا دیگه برم ادامه بازی رو بدم..یارو بس که گفت فست پلیز کلافه شدم. بای تا بعد.

ضعف

 دلم برایت ضعف رفت.....صدایش را شنیدی؟ 

 

 

پی نوشت:زیاد به معشوق گشنگی ندید.  

                                                                                

                                                                              دختر پاییز اردیبهشت ۸۸

 

...و تو هرگز نفهمیدی

     و من.... تا انتهای مقصدت در درونم گریستم 

 

اینجا همه رنگها تیره . سرد است و نگاه ها همه بیجان 

آسمان شهر من خاکستریست و پرندگان جز مرثیه سرایی آهنگ دیگری نمیدانند 

شهر من تاریک است... 

و من...

چه سرد و خاموش چه بیرحمانه جای پای رفتنت را میشمردم 

و تو... 

هیچ گاه نفهمیدی درونم  را که چه غوغاییست 

تو پشت سرت را هم ندیدی 

 و من...  

چه آرام و بیصدا تا انتهای مقصدت در درونم گریستم 

  و تو...

 هرگز نفهمیدی درونم را که چه غوغاییست 

 

 

 

دختر پاییز ـ اردیبهشت ۸۸

تو هرگز نفهمیدی

              

  

               اینجا همه رنگها تیره و سرد است و نگاهها همه بیجان..

                  آسمان شهر من خاکستریست و پرندگان جز مرثیه سرایی آهنگ دیگری نمیدانند...

                شهر من تاریک است ...

                  و من چه سرد و خاموش ..چه بیرحمانه...

                   جای پای رفتنت را میشمردم و تو هیچ گاه نفهمیدی درونم را که چه غوغاییست ...

                        تو پشت سرت را ندیدی و من تا انتهای مقصدت در درونم گریستم .....

                                                                                                                        

                  دختر پاییز... 

من

دیشب همسر گرامی نیومد خونه.این روزها خیلی سرش شلوغه.خدا کنه این همه شب بیداری و کار نتیجه بده.   

 

  • تکرار جومونگ رو از نت دیدم.  
  • دیروز رفتم بیرون یه کمی خرید کردم. یه چند تا لباس و شلوار جینم رو هم از خیاطی گرفتم.داده بودم پاچه شو کوتاه کنه. خیلی خوب در آورده بود.خوشم اومد.برای پسر کوچولو هم یه کلاه آفتابی گرفتم. البته به صرار خودش..میگفت مامان جون الان دفعه بعده؟چون روز قبلش که بهم گفته بود براش کلاه بگیرم گفتم مامان جون دفه بعد که اومدیم برات میگیرم.منم گفتم آره عزیزم.و بعد به قولم عمل کردم. دلم نمیخواد مثل باباش بدقول باشم و بد قولی رو یادش بدم.دوست دارم بهم اعتماد کنه.  
  • به وبلاگم رسیدگی کردم  
  • به مسایل زیادی فکر کردم.کمی به گذشته سفر کردم.  
  • به یاد دوران گذشته دهه هفتاد آهنگهای ابی و قمیشی رو گوشیدم . حالم بد شد و چشمام به قول اون فیلم هندیه چیکه کرد. 
  •  
  • جنسها گرون شدن و خرید تمومی نداره. پولا تموم میشن ولی خرید هیش وخ تموم نمیشه.  
  • چهار تا فیلم هندی زیر نویس دارخریدم ولی هنوز نتونستم ببینمشون. نسبت به فیلمهای قبلی ۵۰۰ تومن ارزونتر خریدم.   
  • پسر کوچولو به سقوط میگه قسوط (کلی چلوندمش و خوردمش)  
  • با آدم برفی* و ماهی تنها*  چتیدم.   
  • الانم پسر کوچولو کوالا وار رو سرمه و داره صورتمو ماچ بارون میکنه. 
  • همسر گرامی هم دوباره شب میاد.  
  •  
  • این آهنگه رو بعد از مدتها پیدا کردم.خیلی دوسش دارم. 
  • و در نهایت خودمو خفه کردم با نت و تا روشن شدن هوا بیدار موندیدم.

جاتون خالی

پنجشنبه هفته ای که گذشت به اصرار همسر گرامی رفتیم خونه بابا اینا.او میخواست اجارخه خونه رو به بابام بده آخه ما خونه بابا زندگی میکنیم.مامان خیلی بهم اصرار کرد و من گفتم که فقط میام بهتون یه سر کوچولو میزنم.خلاصه اینکه یه لباس سبک تن پسر کوچولو کردم و سوار ماشین شدیمو رفتیم خونه مامان اینا.از دیدنمون کلی خوشحال شدن.خدایی آب و هوای شمال شهر یه صفای دیگه داره .کلی حال کردم. به همسر گفتم خدا کنه ماهم بتونیم اینجا واسه خودمون یه خونه دستو پا کنیم.وتی رسیدیم رو بالشی ها رو دادم به مامان و قرار شد وقتی اونجا بودم به کمک هم بدوزیمشون.و قتی میخواستیم بر گردیم با اصرار اونها منصرف شدیم.و موندیم طبق معمول همیشه که وقتی میریم اونجا دو سه روز کنگر میخوریم و لنگر میندازیم.خیلی خوش گذشت. کلی ورق با بابا و مامان زدیم. زن و شوهری.قرار شد فرداش که جمعه بود بریم لواسون.منم که لباس مناسب نیاورده بودیم حسابی کلافه شده بودم.قرار شد قبل از رفتن من برم خونه ولباس بردارم. 

شب تا دیر وقت بازی کردیم و خوابیدیم. صبح با صدای مامان که :چقدر میخوابید ظهر شد مگه نمیخوایم بریم لواسون از خواب بیدار شدیم و بعد از یه صبحونه مفصل نظرمون عوض شد و قرار شد بریم پارک طالقانی.البته به پیشنهاد من.چون با اکی قبلنا زیاد اونجا میرفتیم برای پیاده روی. بعد از اینکه لباسها رو از خونه برداشتم همسر گرامی به سفارش بابا دوتا مرغ گنده گرفت.همونجا خوردش کرد و آورد خونه. منم شستمشون و سوار ماشین رفتیم سمت پارک. بابا اینا زودتر از ما رسیده بودند.بعد از کلی گشتن دنبال جا یه دنجش رو پیدا کردیمو همون جا اتراق.   

           

منم شروع کردم به عکس گرفتن از طبیعت.خیلی خوب بود. پارک خیلی شلوغ بود و من زیاد از این شلوغی احساس خوبی نداشتم. بابا اینا بساط آتیش رو فراهم کردند و مرغ بیچاره رو تو فر مسافرتی که بابا  خریده بود گذاشتیم. جاتون خالی.خیلی خوش گذشت.البته با بارونی که اومد غذا خوردن ما هم خیلی طول کشید و شام و ناهار یکی شد.   

           

 

هنوز بارون نم نم میبارید که علی رفت و چادر مسافرتی رو باز کرد و بقیهمون رفتیم توش که خیس نشیم .بابا و همسر گرامی هم مشغول تدارک ناهار که حالا داشت تبدیل به شام میشد بودند.÷سر کوچولو و خواهر کوچولو هم مشغول بازی و مامان هم مشغول چای درست کردن و من هم ول از این ور به اونور واسه عکس.زیر بارن خسی شده بودم ولی از این خیسی لذت میبردم. مدتها بود اینجوری زیر بارون نیومده بودم.کم کم پارک خلوت میشد و ناهار ما هم آماده.هوا که تاریک شد ناهار ما هم آماده شد . جاتون خالی با اینکه دیر شده بود ولی خیلی چسبید و بعدش یه چای زعفرونی دست پخت مادر گرامی مارو به عرش اعلا برد.   

            

بهترم

مدتیه که سعی کردم با خودم یه جورایی کنار بیام .به خودم میگم:همینه دیگه سرنوشت تو اینجوری رقم خورده. بد و خوبش رو تو تایین میکنی.حالا اگه بده تو بدش کردی اگه خوبه هم چه بهتر.باید سعی کنی زندگی رو همسرتو بچتو کلا دنیای اطرافتو همونجوری که هست دوست داشته باشی. مدتیه که دارم ادامه قدرت فکر رو میخونم.شایدم این باعث شده با زندگی یه کم راحتتر کنار بیام.البته تا وقتی که در باره خرید وسایل خونه چیزی نگم اوضاع خوبه.همسر گرامی قراره پولی رو که طلب داره بعد از سالها بگیره اونوقت شاید منم به خواسته های مالی که دارم برسم.الان حالم از قبل خیلی بهتره.خیلی.

ترکوندم

دیشب یعنی سه شنبه روز خوبی بود.بعدا مینویسم. الان خیلی خوابم میاد.از دیروز تا حالا نخوابیدم. شب خوبی رو با همسر گرامی سپری کردم و اونقدر انرژی گرفتم که تا الان بیدارم. پسر کوچولو رو بردم مهد کودک ولی گفتند باید  شنبه بیاریش و قرار شد شنبه با هم بریم ثبت نامش کنم.در کل احساس بهتری دارم.

تعبیر خوابم

اگر در خواب خود را میان آسمان ببینید ، علامت آن است که زیانهایی متعدد خواهید کرد. اما با درک صحیح واقعیتها ، زیانها را جبران می کنید.  

 اگر خواب ببینید به آسمان صعود می کنید ، نشانة آن است که با کوشش مداوم به هدفی دست می یابید که چندان شما را خرسند و راضی نمی کند.  

 دیدن آسمان پرستاره در خواب ، علامت آن است که پیش از رسیدن به آرزوی خود تلاش فراوانی خواهید کرد و درد و رنج را برای رسیدن به هدف خود تحمل خواهید کرد.(البته ستاره تو آسمون خواب من تک و توک بودند.)   

به نظر شما شنیدن صدای پرنده ای شبیه گنجشک چه تعبیری میتونه داشته باشه؟

من کیم؟

      

دیشب خواب عجیبی دیدم.  

با پسر کوچولو داشتم تو یه کارخونه که تعطیل شده بود میرفتم.یه سری اتفاق افتاد که اونا زیاد مهم نبودند.ولی موقع برگشت از بین یه سری ستونهای تو در توکه به صورت عمودی و مشبک کنار هم در اومده بودند باید عبور میکردم.من که سعی داشتم از وسط اون رد شم ویا از زیرشون دیدم که ستونها دارند به هم نزدیک میشن و من دارم بینشون گیر میکنم.دیگه پسرم رو ندیدم. فقط خودم بودم که داشتم بین ستونها فشرده میشدم.ولی له نشدم.بعد انگار مثل یه نیروی قوی به بالا کشیده شدم. میله ها مثل آسانسور بالا میرفتند و من تک و تنها گیر کرده بودم اون وسط.داشتم میمردم. از زمین دور و دور تر میشدم. تا جایی که خودمو تو ابرا میدیدم.وای نمیدونی چه حس بدی بود.من هم ارتفاع و هم از تاریکی میترسیدم.تو اون لحظه ای که بالا میرفتم اسم ماهانتا رو به زبونم میآوردم .یه حسی و یا نیرویی بهم میگفت که این حالت رو باید تجربه کنی. چشمام رو بسته بودم و همینطوری بالا میرفتم. از ابرها هم گذشتم و به جایی رسیدم که احساس میکردم خلاء هست.انگار نوک آسمون بودم..احسای میکردم الانه که این میله ها از هم وا شن و من به پایین سقوط کنم.باز با این حال بر ترس خودم غلبه کردم و سعی کردم با دقت اطرافم رو ببینم.تاریکی مطلق بود.یه کم که بیشتر دقت کردم دیدم بین ستاره ها هستم ولی از من دور بودند و فقط نورشون به چشمم میومد ولی دورم بودند.باد سردی هم میوزید. تنها صدایی که بهم آرامش میداد صدای پرنده ای بود که به گوشم میرسید.انگار میخواس باها حرف بزنه..تنها چیزی که تو ذهنم بود رو با نیروی قوی درونم و با ترس وجودم فریاد زدم.... 

 

                  مـــــــــــــــــــــــــــــــــــــن کیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم؟؟؟

 

که همسر گرامی از منو از این کابوس بیدار کرد.خدا رو شکر که خواب بود.ولی ته دلم دوست داشتم میموندم ببینم آخرش چی میشه؟ ولی خوب شاید باید تا همونجا تجربه میکردم! 

چرا یه همچین سوالی پرسیدم ؟   نمیدونم!

تنفر

        

 

اصلا دلم نمیخواد ببینمت. ازت متنفرم. ازت حالم به هم میخوره.  تو یه آدم دورغگوی پستی. یه دوروغگوی کثیف. یه عوضی به تمام معنا. یه آدم حفیر با یه سیاست کثیف.با یه تفکر پوسیده غلط . ای کاش دوتا آدم حسابی دور و برت بودند تا ازشون چاهارتا چیز یاد میگرفتی.دیگه از وعده و وعیدات خسته شدم میفهمی. چرا اینقدر آزارم میدی.تو که عرضه کار کردن نداشتی چرا ازدواج کردی؟مردی که نتونه زندگی زن و بچه اش رو تامین کنه به چه دردی میخوره؟تاوان عشق من به تو اینه؟بی لیاقت.دیگه داری حالمو به هم میزنی. از جلوی چشمام دور شو .....

...

                

 

اینقدر حالم گرفته که حوصله خودمم ندارم.اه لعنت به این زندگی که همیشه میخواد حالم رو بگیره. آخه تا کی باید با فرهنگ کهنه پرستی و ترس از نو گرایی همسر گرامی مبارزه کنم. گاهی وقتا منو به جایی میرسونه که دلم میخواد ازش جدا شم.دلم میخواست یه سر و سامونی به وضع خونه میدادم ولی نمیذاره. از محیط خونه بیزارم کرده این اون خونه رویاهای من نیست.حتی یک سومش هم نیست. چی باید بگم؟چه جوری بهش حالی کنم که دوره پیشرفته.دیشب خیلی گریه کردم و هر چی دلم خواست بهش گفتم. البته نه هرچی .خیلی خورده تو ذوقم. همش دلم میخواد بخوابم .تازه داشتم رو به راه میشدم.تا کی باید ....