اینجا زمان مرده

!به احترامش چند لحظه سکـــــــوت

اینجا زمان مرده

!به احترامش چند لحظه سکـــــــوت

مهمون شیما بودیم.

دیشب خونه شیما خیلی خوش گذشت.خیلی وقت بود که دور هم جمع نشده بودیم.ساعت ۹ بیدار شدم با اینکه شب قبلش خوب نخوابیدم.یه دستی به سر رو روی خونه کشیدم و با اینکه انگار یه من خاک زیر چشام بود حاضر شدم.مهدی هم که هی نق میزد بچم.به اکی زنگ زدم اونم حاضر بود.میگفت شیما خیلی ناراحت شد وقتی شنید که میخوای به خاطر مهدی مهمونی رو کنسل کنی. 

خونه شیما خیلی قشنگ بود و با سلیقه چیده شده بود.مثل این عکسهای ژورنالی.از آسانسور که بیرون اومدیم الهام و شیما دم در بودند.الهام داشت از اولین برخوردمون بعد از ۶ سال فیلم میگرفت با گوشیش.اول زیاد جیغ و داد نکردیم چون دم در صدامون رو میشنیدن.ولی بعد که رفتیم تو خونه با جیغ و خوشحالی مثل دوران جاهلیت هنرستان پریدیم بغل همو همدیگه رو بوسیدیم.من که باورم نمیشد بازم کنار هم هستیم.بین اونا فقط من یه بچه کوچولو داشتم.الهام با تعجب مهدی رو نگاه میکرد و هی میگفت الی این بچه توئه؟؟؟باورم نمیشه. 

الهام تغییری نکرده بود و به نظر من خوشگلتر هم شده بود.شیما هم همون بود البته شیما هم خوشگلتر شده بود.از نظر اونا من چاق شده بودم ولی هر دوشون میگفتن که تو این مدتی که ندیده بودنم تکون نخوردم و بهم نمیا بچه داشته باشم به قول الهام همه مون یه جورایی BABY FACE میزنیم

مهدیم که قربونش به خاطر صحبتهای شب قبل ساکت و آروم نشسته بود و دست به هیچی نمیزد.خونه شیما برام تازگی داشت دوست داشتم همه جا رو سرک بکشم .خلاصه اینکه بساطی بود...بچه زده بودند تو خط مسخره بازی و با لهجه همدانی صحبت میکردند.منم که بلد نبودم .آخه باباهای ما ارتشی بودند و ما تو پایگاه نوژه همدان با هم آشنا شدیم و تو هنرستان تهذیب خود شهر همدان درس خوندیم چون پایگاهش هنرستان نداشت.به همین خاطر اونا لهجه همدانی رو خوب یاد گرفته بودند ولی من نه مثل اونا .... 

ناهار فسنجون خوردیم جاتون خالی با مخلفات و ....شیما دختر باسلیقه ای شده بود.الی هم هی به من تیکه مینداخت که باهام حال نمیکنه چون من یه جورایی مودب حرف میزدم.میگفت اینجوری رابطمون از بین میره کم کم ....میگفت با من مودب حرف نزن چهار تا فحش هم تو بده تا احساس کنم الهام قبلی

دلم نمیخواست حس کنند که من خود گیر و مامان بزرگ شدم به قولشون از طرفیم نمیتونستم مثل اونا بزنم به لات بازی چون بلد نبودم:)) شایدم الی شوخی میکرد.اکی میگفت بس که با این آدم حسابیا گشته اینجوری شده:))خیلی خندیدیمو به یاد اونروزا خل و چل بازیدر آوردیم. 

مینا هم بهم زنگ زد و گفت چرا سری به بچه ها نمیزنم.دلشون برام تنگیده بود.خدا رو شکر! 

برای شیما روی انگشت شصت پاش ناخن گذاشتم چون اصلا ناخن نداشت.براش ساختم.خیلی باحا شده بود.انگار نه انگار که قبلا ناخن پاش کنده شده بود.برای الی هم ناخن کاشتم رو دستاش.خوششون اومده بود.قراره ۲۵ ام بیان خونمون برای کاشت ناخن(شیما) و ابرو(الی).خلاصه اینکه خیلی کار دارم.هنوز خونه تکونی رو شروع نکردم.شوهر شیما هم آدم خوبی به نظر میرسه.حدود ۱۰ شب اومد.از ناخن پای شیما خوشش اومده بود:)  

شیما از زندگیش راضی بود ولی الهام نه!شوهرش رو دوست نداشت و از روابط زناشوییشون متنفر بود.خیلی براش نگرانم.باهاش کلی حرف زدیم که مبادا فکر غیر معقولی به سرش نزنه.به نظر من از همسرش جدا شه بهتره چون اصلا دوسش نداره.  

در کل یکی از خوبترین روزهای زندگیم بود.امیدوارم باز هم از این روزها تکرار بشه. 

دوستتون دارم.

نظرات 1 + ارسال نظر
آسیه 11 اسفند 1388 ساعت 18:15 http://neqzan.blogsky.com

سلام
بار اول میام به وبلاگ شما. با این که از وبلاگای با پس زمینه مشکی هیچ رابطه خوبی ندارم.ولی وب شما رو خوندم. تا پایین صفحه و چندتا پست اولو.فقط اگه یکم درشت تر بود بیشتر می خوندم. بازم میام

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد