اینجا زمان مرده

!به احترامش چند لحظه سکـــــــوت

اینجا زمان مرده

!به احترامش چند لحظه سکـــــــوت

امان از این زنهای ...

امروز مهدی رو بردم پیش دبستانی جدیدش.آخه اون قبلیه رو برای اینکه  خیلی قدیمی بود جاشو عوض کرده بودند.جایی که خانه فرهنگ رو انتقال داده بودن بهتر از جای قبلی بود  ولی به مسیر من خیلی دور میشد.اولش خوشحال بودم ولی وقتی مسیر رو دیدم اعصابم خورد شد چون چهار پنج تا خیابون باهامون فاصله داشت و ناراحتیم به خاطر اینکه صبحها مهدی سردش میشد  بود .خلاصه کلی با مادرا صحبت کردم و نظرشونو پرسیدم.نود درصدشون ناراحت بودند.ولی عین بز قبول کردند بچه هاشونو ببرن اونجا. 

من مونده بودم که چیکار کنم.بعد از اینکه با همسر گرامی صحبت کردم قرار شسد تا وقتی دنده یک ماشین درست شه صبحها خودش مارو ببره و بعد از اون ماشینو بده خودم مهدی رو ببرم .برای بعد از ظهر هم که مشکلی نداشتم.نهایتش پیاده روی اجباری خوبی برام میشد. 

امروز که رفتم مهدی رو بیارم میخواستم با مدیریت اونجا صحبت کنم و و مشکلمو بگم.ولی دیدم نیست و پیش خودم گفتم فردا باهاش صحبت میکنم اگه بود.اما بر خلاف تصورم منشی اونجا ازم گله کرد که چرا مشکلات رو با خودمون در میون نمیذارین و کلی حرف دیگه که مامانای ابله از طرف من زده بودند در حالی که حرف خودشون بود و...و..و 

حالم ازشون به هم خورد وقتی دیدم با اینکه خودشونم ناراحت بودند عین گاو بچه ها شونو راحت آورده بودند به او مرکز.منم توضیح دادم که میخواستم با مدیریت اینجا صحبت کنم که نبود و بلاخره مسیله با عذر خواهی منشی تموم شد. 

پیش خودم گفتم اینها همون زنها بیشعوری هستن که باعث میشن مردها هر بلایی سرشون بیارن و بهشون بگن ضعیفه.

یه سوال

سلام بچه ها.خوبین ؟ امروز یه سوال واسم پیش اومد.هر چی تو نت گشتم چیزی پیدا نکردم.حالا میخواستم بدونم شما میتونین کمکم کنین جواب سوالمو پیدا کنم. 

میخواستم بدونم معنی پ/لی ب/وی چیه ؟ و چرا برای این آرم علامت خرگوش گذاتشتن؟

یلدا مبارک

امشب شب یلدایه حبیبم رو میخوام......  

 

پی نوشت:حبیب من همیشه خوابه،حبیب شما چطور؟ 

 

دیکشنری نوشت: 

منظور از حبیب:مراد،آرزو،دوست پسر،بوی فرند،حبیب آقا،دوست،حبیب خواننده بابای ممد،عزیز دل برادر،همسر گرامی،شوهر.....همینا!......

مرسی عزیزم

ازت ممنونم که باهام بودی.ازت ممنونم که تنهاییمو پر کردی.میدونی عزیزم دیشب بعد ماه ها به یه خواب شیرین رفتم.خوابی که منو تا عمق آرامش برد.سبک بودم مثل پروانه ...مثل نسیم...نرم و لطیف مثل گلبرگهای گلی که در باد به رقص در میاد... 

مثل قاصدکی که پیام خوشی با خودش میبره تا دور دستها. 

حس خوبی بود.حس با تو بودن.حس با هم بودن.   

مرسی عزیزم که به موقع رسیدی...  

                          

 

پی نوشت: 

 من رفتم ... 

                   تو رفتی...زمان رفت.  

                                                     تو رفتی....زمان رفت..  

 

 اما...

                           من ماندم ...  

 

                                                                             با یک دنیا فقط خاطره!

                  

دختر پاییز

                 

باران صورت خشک جاده را را شستشو  داد... 

باد آرام و بیصدا در  لابه لای شاخه های پوشیده از برگهای خشک به رقص در آمد.... 

برگ زردی از روی درختی بر روی زمین خزید.... 

خورشید غروب کرد...

و من..... 

متولد شدم! 

    

              

 

پی نوشت:هنوز هم نمی دانم هر سال  که می گذرد یک سال به عمرم اضافه می شود یا یک سال از عمرم کم می شود؟!  

 

بعدا نوشت:تولدم مبارک با یه روز تاخیر...

...

حوصله ندارم.......................همین!

همه چی آرومه.کنسرت فرمان فتح علیان و هژیر تو برج میلاد خوش گذشت .البته از طرف دوست مینا دعوت شده بودیم و مهمون بودیم.میخواستم چهار شنبه برای مهدی تولد بگیرم اما چهار شنبه تعطیل بود افتاد شنبه. کیک رو سفارش دادم.

باید برم بازار براش هدیه بخرم.چشن رو تو کلاسش میگیرم براش.پیش دوستاش بیشتر خوش میگذره. 

برنامه های ماهواره رو دنبال میکنم.بیشتر منو تو تی وی ..بفرمایید شام و شبکه می شف رو میبینم.الانم خیلی کسل شدم. و در حال بازی تخته ام. 

 

 

همین!

خواب

دیشب خواب عجیبی دیدم.انگار به آینده سفر کرده بودم.یه عده داشتند عکس میگرفتند .نمیدونم کجا بودیم فقط میدونم  من با اینکه نمی شناختمشون تقریبا باهاشون خودمونی شده بودم.البته این از خصیصه های منه که زود میجوشم با آدما. 

خلاصه .....دیدم یه صفحه از جنس پلاستیک فشره  و نازک مثل جلد کتاب ولی کوچولو تر و شفافتر دستشونه و با اون دارن عکس میگیرن.صفحه طوری بود که مث شیشه اونورش معلوم میشد.ازشون پرسیدم میشه عکسها رو نشونم بدید؟ اونا هم با همون صفحه عکسهایی رو که گرفته بودند نشونم دادند.عکسها تو همون صفحه ظاهر و محو میشد و عکس بعدی میومد.حتی عکس من رو هم نشونم دادند اما با کمال تعجب دیدم اون عکس من نبود.یکی دیگه بود ... 

من ازشون پرسیدم  این دوربین شما شبیه یه لبتاپ شیشه ای هست که دکمه هاش فینگرتا چه؟ چون برام کلی عجیب بود.نمیدونم چی بود این خوابم؟؟! البته بگما چند ماه پیش هم خواب دیدم رفتم چند سال آینده حتی بهم گفتن چه سالی هستیم ...نمیدونم شاید سال ۱۸۰۰  خورده ای یا بیشتر .فقط میدونم داشتن آدمای باهوش رو از آدمای کم هوش جدا میکردند اونم با یه روشای عجیب غریب که خیلی ترسناک بود.سر صورت من رو هم یکی از جنس خودم داشت منگنه میکرد.البته فکر کنم داشت یه سری رادار تو اجزای صورت و سرم کار میگذاشت.و من تنها چیزی که ازش پرسیدم این بود که الان چه سالی هستیم؟!( وقتی از دو طرف داشتن لبام رو به هم (لب بالایی رو لب پایینی) منگه میکردن قشنگ درد رو حس کردم.انگار تو واقعیت بودم).

اونم با ترس و نگرانی از اینکه کسی نفهمه داره با من حرف میزنه سریع گفت سال فلان...اون موقع یادم بودا ...ای کاش یادم میموند چه سالی بودم.فقط میدونم که چندین قرن بعد رو دیدم.  

 

بعد از دیدن خواب عکاسیه رفتم به گذشته و دیدم یکی از افراد رومی هستم.فکر کنم مرد بودم.انگار نصیحتی به ملکه کردم و او نپذیرفت و میخواستن منو بکشن.یکی از سربازان قویش اومده بود و با شمشیر منو تهدید میکرد و هی بهم ضربه میزد که من بترسم و فرار کنم ولی من سر جام ایستاده بودم و برای اینکه به ملکه ثابت کنم وفادارشم تکون نمیخوردم و ضربه ها در من اثری نداشت..البته احساس میکردم بهش علاقه مند هم هستم.خدا به خیر کنه.

کابوس

چند روز میشه که به خاطر سرمای زیادی که تو خونه حاکمه نتونستم به کارای خونه برسم.دیشب خواب دیدم با همسر رفتم بیرون .وقتی برگشتم با دختر عمم بودم نمیدونم ییهو از کجا اومده بود توماشین ما.خلاصه ما رفتیم سمت خونه و من از اونجایی که میدونستم خونه به هم ریختست نگران شدم چون باهاش رو در بایستی داشتم و فکر کنم برای سومین بار تو این ده سال میومد خونمون.

در رو که باز کردم دیدم وااااااااای اون یکی عمه ام با با بچه هاش و نوه هاش و مامانم اینا اومدن خونمون.داشتم سکته میکردم.بد تر از همه این بود که دیدم خونمو تمیزم کردن و پسر عمه وسطیه داره جاروبرقی میکنه اتاقا رو.

وای که چقدر خجالت کشیدم.ولی هیچکدوم به روی خودشون نیاوردن که خونه رو تمیز کردند.از دیدن مامانم اینا هم خیلی خوشحال شدم.داشتم به مامانم میگفتم مامان من هر وقت خونم به هم میریزه یکی میاد.

آخه همینه واقعا یک سالم خونم تمیز و مرتب باشه هیشکی بهم سر نمیزنه.همچین که به هم میریزه یه قشون تشریف میارن ...

قبل داشتم خواب میدیدم که ما رو گروگان گرفتن و میخوان بکشن.تو یه درگیری تیر خورد به سرم.جالب اینه که تو سرم یه درد گنگ بد جور پیچید و بعد خون هلپ هلپ از سر میریخت رو صورتم.از ترسم نگاه نکردم ببینم خونه یا نه.البته تا میدونستم خوابم.ولی باز یه جوری بودم.انگار یه بچه کوچولوی یکی دو ساله بغلم بود.یا اینکه مهدی کوچولو شده بود.من خودمو زدم به مردن که بتونم کاری بکنم.افتادم رو زمین.بعد یکیشون اومد سرمو چنان فشار داد ببینه من عکس العمل نشون میدم یا نه.منم از ترسم تکون نخوردم ولی از درد مردم.ولی فکر کنم پاهام یه تکون خورد و یارو فهمید زنده هستم.

خیلی استرس داشتم.ولی بلاخره تونستم با اون حال ازشون فرار کنم.یعنی یه عده دیگه ما رو فراری دادن فکر کنم.رفتیم به جایی که اونا ما رو فراری دادن.یه آپارتمان بود .قشنگ بود ولی بعدش فهمیدم افتادم تو دام یه عده سیاسی خفن که مخالف موسوی بودند و کارهای خطرناک میکردند.از این بسیجیهای مذهبی تیر بودند که میخواستن من براشون کارهایی رو انجام بدم.جو بدی بود.من از سیاست اصلا خوشم نمیاد.

خلاصه خواب خوبی نبود.کلا همش نگران بودم تو خواب. 

 

پ.ن:وقتی تیر به سرم خورد قشنگ حس مردن رو درک کردم.بدنم کم کم داشت سرد و بیرمق میشد چون خون مث چی ازم میرفت و داغیش رو رو سمت چپ صورتم حس میکردم.

گربه !

                

 

امروز یه صحنه عجیب دیدم که تا حالا ندیده بودم.هر وقت که میرفتم سراغ مهدی این گربه سفید دو رنگه رو میدیدم که کنار یه درخت نشسته و به کسیم کاری نداره.فکر کنم اهلی بود چون از کسی نمیترسید.یه گربه سیاه کوچولو هم چند روز بعدش دیدم البته شاید یه هفته بعدش.دلم برای چفتشون میسوخت.هر دوشون مظلوم بودند و بی آزار.ولی هیچ وقت با هم ندیدمشون حتی دیروز که برای جفتشون گوشت بردم اما اون سفیده نبود و اون سیاهه زیر چند تا بوته کوچیک خودشو پنهون کرده بود شایدم میخواست گرم شه.امروز وقتی مهدی ر. از کلاس آوردم خونه تو راه  با تعجب دیدم که گربه سفید گندهه گربه سیاه کوچولو هه رو طوری به خودش چسبونده بود که انگار میخواست گرمش کنه.خیلی برام جالب بود.اشک تو چشام جمع شد و اگه کسی اونجا نبود میزدم زیر گریه .چون هوا سرد بود و اون دوتا طفلکی تو اون هوا سرپناهی نداشتن و اونجوری از سرما چسبیده بودن به هم.یه کارتن اون کنارا بود.رفتم خالیش کردم و گذاشتم کنارشون تا حداقل برن تو اون تا یه کمی گرم شن اما دیدم گربه بزرگه از کوچیکه جدا شد و کوچیکه فقط رفت تو کارتنه.انگار برای گربه بزرگه جا نبود .بعد هم گربه بزرگه رفت یه جا یه گوشه رو پیدا کرد و در حالیکه خودشو جمع میکرد خوابید.به خدا جیگرم کباب شد.مخصوصا برای گربه سفیده که گربه سیاهه رو گرم میکرد.شایدم بچش باشه ولی من تا حالا با هم ندیده بودشمون ..نمیدونم والا !اینم از گربه ها که خیلی از آدما فکر میکنن  فقط و فقط از روی غریزه کار انجام میدن و زندگی میکنن.

دلم...تنگه...

                  

هوس یه چایی لب سوز کردم.یه چای  تازه دم خوش طعم داغ و آلبالویی رنگ و قند پهلو.از اون چایی هایی که وقتی میخوری زبونت به سقت میچسبه.از اون چایی هایی که هر وقت میرفتیم خونه مامانم اینا جلومون میذاشت.آخ که چقدر دلم تنگ شده واسه اون روزا.اون روزایی که منو همسر گرامی و مهدی میرفتیم خونه مامانم اینا! 

حیف!نمیدونم چرا همه چیز به هم خورد...یعنی به خاطر یه موضوع به این سادگی رابطه ده ساله همسر و خونواده من به هم خورد؟نمیدونم! 

وای خدای من چقدر دلم تنگه.دلتنگ همه خاطراتی که تو خونه قبلیمون جا گذاشتم.دلتنگ مامان و بابام.........  

 

                 

پ.ن:دستم به تایپ نمیره...صفحه چشمانم ابریست!  

همون روز بارونی

امروز کلی سبزیجات و کدو و ترب و لبو و....خریدم که کلی وقتمو تو آشپز خونه گرفت.ولی با دقت همشو پاک کردم و خورد کردم واسه شام شب تو آبلیمو سرکه گذاشتم که به عنوان یه ترشی آماده کنار غذا باشه تا وقتی آقای همسر دید خوشحال شه آخه خیلی این جور چیزا رو دوست داره.نمیدونم شام چیکار کنم؟!چی بذارم؟! 

امتحانم آخر آبانه.باید وقت بذارم یه دوره بکنم.خدا به خیر بگذرونه. 

 

پ.ن: بازم خونه بس ناجوانمردانه سرد است ...بخاری بار کنید.

من و بارون

                                   اینم دوتا عکس که از اون روز بارونی گرفتم   

                  

یه روز بارونی

با اینکه هوا سرد بود ترجیح دادم زیر بارون قدم بزنم.مهدی رو رسوندم کلاس و خودم دوباره زیر بارون قدم زدم.هوا و نمناکیش رو با تمام وجود توی ریه هام پر میکردم و بیرون میدادم.به آسمون خدا که بالای سرم بود رشک میبردم که با این سخاوت قطرات خنک و لطیفش رو بهم هدیه میکرد.احساس میکردم درختا دارن دوباره نو میشن و جوونه میزنن.نمیخواستم به هیچی جز صدای دلپسند بارون گوش بدم.بوی خاک بارون خورده...صدای آبی که توی جوب کناره های خیابون ...صدای باد که لا به لای درختان میپیچید منو به یاد روستاهای سرسبز و مرطوب شمال می انداخت که صبحهای بهاری چشمامو نوازش میدادند.چقدر خوش میگذشت تعطیلات بهاری تو شمال... 

اما اینجا نه!چشمامو که باز میکردم چیز دیگه ای میدیدم..ولی من انها رو میتونستم حس کنم.با تمام وجودم.خود به خود آهنگ قمیشی افتاد تو دهنم... 

تو بارون که رفتی دلم زیر و رو شد ....... 

هــــــــــــــی!یاد قدیما به خیر. 

به اکی هم زنگ زدم و یه کم رو اذیت کردمطفلکی خواب خواب بود.دلم نیومد زیاد سر به سرش بذارم. 

خوب دیگه کم کم باید حاظر شم برم سراغ مهدی کوچولوی  عزیز لجبازم. 

 

پی نوشت:خانه بس ناجوانمردانه سرد است ...بخاری نصب کنید!به خودم میگما.

آبگوشت

  

امروز موقع برگشتن از کلاس مهدی یه زنگ به اکی زدم.شیر و سبزی هم خریده بودم.شیر رو برای درست کردن پنیر که خیلی برای درست کردنش هیجان داشتم خریدم.شیش تا.یه بسته هم قرص پنیر خریدم. 

اکی بیدار بود.گفت که ناهار آبگوشت درست کرده.آب از لبو لوچشم راه افتاد.خیلی وقت بود که آبگوشت نخورده بودم.با یه تعارف پریدم خونشون...وای که شربت آبلیمویه چقدر چسبید.بعد چند مدت که گذشت سینا هم اومد.رفت نون سنگک تازه با دوباره سبزی خرید که من سبزی خودمو گذاشتم اونجا و سبزی که سینا خرید رو آوردم. 

خلاصه خیلی چسبید.کمی هم برنامه های ماهواره رو نیگا کردیمو سینا گیتار زد و ما خوندیم.البته من حالم بد شده بود.نمیدونم چرا؟!دلپیچه گرفته بودم.کلا روز خوبی بود.اون مانتو هه رو عوض کردم یکی دیگه خریدم.این دیگه خوبه برام.خوش گذشت.حالام دارم تخته بازی میکنم.منتظر آقای همسر هستم. 

 

پی نوشت:دیشب مامانم زنگ زد.خیلی خیلی خوشحال شدم.خدا رو شکر....

تهیه پنیر

                                            

 

                  برای تهیه پنیر به وبلاگ >>> انعکاس آب <<<  اون یکی وبلاگم مراجعه کنید. 

پنیر

امروز پنیر درست کردم.با ماست و شیر .خیلی برام جالب بودئ.خوب از آب در اومد.آقای همسر هم کلی ازم تعریفید و من بیشتر ذوقیدم:)

شکلات

               mmmm!!!yami  

 

                                   من که بد جوری هوس کردم...تو چی؟

کودوم؟

چقدر بده آدم دوتا وبلاگ درست کنه. 

نمیدونم اینو آپ کنم یا اونو؟! 

هم اینو دوست دارم هم اونو. 

گاهی میگم یا اینو پاک کنم یا اونو. 

واقعا موندم چیکار کنم.... 

جدا اینو یا اونو؟

شب و گیتار و ترانه

                  

دیشب شب رخوبی بود.اکی و سینا اومدن خونمون.خیلی خوش گذشت.باهم کلی آواز خوندیم ...با گیتاری که سینا میزد و تیمپویی که آقای همسر با کیبودر.بگذر زمن ای آشنا...اگه یه روز بری سفر...گل گلدون من...و چند تا آهنگ بندری خیلی ناز که چند ماهی هست که از سینا یاد گرفتیم. 

کلیم خندیدیم.سینا که صداش خیلی خوبه .آقاتی همسر هم همینطور و منو اکی که کلا برام جالب بود که ما اینقدرصدامون شبیه همه.وقتی رکورد صدا رو کوش میدادیم انگار منو اکی یکی بودیم.آقای همسر میگفت خیلی خوب میشه یه استودیوی خونگی راه بندازیمبه نظر منم خیلی خوب میشه. 

قسمت ششم قهوه تلخ رو هم دیدیم و کلی خندیدیم اما آقای همسر خواب بود.واقعا خیلی بامزه هست سریالش.خدا میدونه کی مهران مدیری خودش میخواد بیاد.در کل دیروز روز خوبی بود. 

امروز همسر گرامی دیش و دیشگردون رو وصل کرد بعد از سه ماه تقریبا و ما تونستیم دوباره برنامه های ماهواره رو ببینیم به همراه چند سایت متفاوت و زیاد.خیلی ذوقیدم.الانم محمد رضا و مهدی دارن با هم بازی میکنن.علی آقا محمد رضا رو آورد و الانم نشسته با همسر دارن با لبتاپ کار میکنن.هر چیه فکر کنم در مورد فارکسه.خدا رو شکر خوب داره پیش میره. 

حداقل فکر میکردم امروز میتونیم ادامه فرار از زندان رو ببینیم ولی با این اوضاع و احوال بعید میدونم.چقدر انتظار امروز رو میکشیدم تا در کنار همسر ادامه ماجرا رو ببینیم چون تو هفته اینقدر مشغله داریم و باید شب زود بخوابیم به خاطر مهدی. 

انتظار

                                  

 هزاران سال است که در کوچه های غریب تنهاییم به دنبالت میگردم.  

در انتظار روزی که بیابمت

خسته میشوم و بی رمق اما لحظه دیدار تو جان تازه ای بر تن خشکیده ام تراوش میکند. 

میایستم اما نه خسته ام نه بیرمق....  

صدایی نرم گونه در درونم میگوید اینجا تو را خواهم یافت.... 

و من چه بیصبرانه به انتظارت مینشینم.

این انتظار پایان خواهد یافت آیا؟

خاطره

                           

                                 چه حس خوبیست حس در کنار تو و با تو بودن

مهدی رفت باغ وحش

امروز مهدی کوچولوی من برای اولین بار مسافرت تنهایی رو تجربه کرد.از طرف پیش دبستانیش رفت باغ وحش پارک ارم.از این بابت خیلی خوشحال بودم .نه دلتنگی کرد نه بیتابی.دیشب دستها و کمر الهه رو اپلاسیون کردم.خیلیم خوابم میومد.الهه میگفت تو سالنی که رفته بوده واسه ابرو و اصلاح چندتا مشتری ناخن برام پیدا کرده.یه نفر هم قراره جمعه بیاد برای شنیون.حالا نمیدونم بیاد یا نه.بعیدم میدونم بیاد چون منو ندیده و همچنین کارمو.حالا ببینم چی میشه! 

باید برم ژل کاشت بخرم چون برای آموزش نیاز دارم خودمم امتحان کنم.البته میدونم که از پسش بر میام.ولی خوب باید تمرین کنم حسابی تا اونجا کم نیارم. 

امروز در باره هزینه پیش مهدی با آقای همسر صحبت کردم قرار شد شنبه خودش شنبه بیاد باهاشون صحبت کنه. 

مانتو هه رو هم عوض کردم ولی بازم خوشم نیومد.باید برم عوضش کنم.حالا نمیدونم جاش چی بخرم؟! 

از دیروز بهتر شدم.کارهای خونه رو تا حد زیادی انجام دادم.مونده اتاق خوابم که اونم کار زیادی نداره.فکر کنم این حالمو بهتر کرده.برای آوردن مهدی از پیش دبستانیش دیر رسیدم ...فکر میکردم باید ساعت ۱:۳۰ برم در صورتی که اونا ساعت ۱ اومده بودن.داشتم حاضر میشدم برم که خانومشون زنگید و من کلی شرمنده شدم. 

بعد از مدتها یه صبحونه خوشمزه دونفری با آقای همسر خوردیم.جای همتون خالی.نون بربری تازه ...خامه... عسل ...کره ..پنیر و شیر وچای تازه دم ...از رژیم هم خبری نبود.

روزهام دارن تکراری میشن

سلام 

امروز به خاطر اینکه دیشب خوب خوابیدم خیلی خوب بیدار شدم.دیشب خیلی دنبال یه قالب قشنگ که به اسم وبلاگم بخوره گشتم اما چیزی پیدا نکردم.یه وبلاگ هم پیدا کردم که برام جالب بود.خانمی داستان زندگیش رو مینویسه مث در آغوش یک غریبه.از اوضاع آشفته خونه خیلی حالم گرفتست.مثلا میخواستم با هم با همسر گرامی لج کنم و خونه رو تمیز نکنم ...فعلا که دودش داره تو چش خودم میره 

خلاصه اینکه بد جوری کلافه شدم.مهدی رو نبردم پیش دبستانی حسش نبود.البته باهاش نشستم سی دی عمو پورنگ تماشا کردم.الانم مشغول بازی با لوگوهاشه.داره جاده درست میکنه بعد ماشیناشو از توی جادش رد میکنه.خیلی بدجنسم  من که به خاطر خودم امروز نبردمش کلاش چون زنگ بازیشون بود و پسرم میتونست کلی بارزی کنه .عوضش فردا میخوان ببرنش باغ وحش ....اولین مسافرت تو زندگیش فردا انجام میشه...بدون منو باباش.امشب باید خیلی زود بخوابیم تا فردا جا نمونه.دیروز یه مانتو خریدم ؛مدلش پانچه نمیدونم نگهش دارم یا نه؟!البته امرو نشون همسر گرامی میدم ببینم چی میگه.  

هنوز به مامانم زنگ نزدم ازشون خیلی دلخورم .چون هنوز قضیه خونه رو تموم نکردن و هی تیکه و طعنه میفرستن.کلافم کردن.زنگ نزدم ببینم اونا میزنن؟! انگار نه انگار که من دخترشونم.نه زنگی نه خبری ...هیچچی!منم فعلا بیخیالشون شدم.چون نمیخوام دوباره گذشته ها رو به روم بیارن و طلبکارانه ناراحتم کنن.

الانم مشغول تخته بازیم.فعلا برم ببینم چی میشه.اگه تونستم دوباره میام.   

  

                ای کاش میتونستم اینجا باشم 

                                          دلم برای خیلی چیزا تنگ شده

یه روز مث بقیه روزا

این روزا سرم خیلی شلوغه.چند جا مشغول کارم.کار کاشت و آموزش ناخن و میکآپ. خدا رو شکر  راضیم. 

صبح ها از ساعت ۷:۳۰ بیدارم .مهدی رو میبرم پیش دبستانی.البته صبحها با همسر گرامی میرم و بعد از ظهر ها خودم.خیلی خابالو و کسل میشم تا خود شب .هنوز اونجوری که باید عادت نکردم. 

چند روز پیش به خاطر بی انضباتی و لجبازی همسر خیلی گریه کردم.حالم بد شده بود.ازش متنفر شده بودم و هی تو دلم بهش بد و بیراه میگفتم.اونم خوسرد.آخر سر خودم مجبور شدم کارتن های کثیف و سنگین که توش وسایل کارش بود و بذارم تو بالکن.همینطور دراور رو.ولی قربون خودم برم که هنوز زور و بازویی دارم.:)) 

با اینکه از دلم در آورد ولی هنوز ازش ناراحتم.این پنجشنبه که گذشت آموزش کاشت ناخن داشتم.خوب بود.از کاشت ناخنم کفشون بریده بود.خیلی حس خوبی داشتم. 

اکی دیشب بهم زنگ زد و قراره پس فردا بیان تهران آخه رفته بندر عباس با همسرش.میگفت دلم مونده پیش این خونه طبقه بالایی مادر شوهرم اینا.میگفت خونه نوساز...سرامیک ...ام دی اف...صدو ده متر بزرگ و شیکه.گفتم به خدا خری اگه نری اونجا.بابا بمون همونجا زندگیتو بکن بعد که پولاتونو جم کردیم بیایین تهران.والا اینجا حلوا خیرات نمیکنن.خدا رو شکر از خونواده شوهرم که شانس آوردی الحمدالله.... 

خودشم بدش نمیاد.ایشالا هر چی صلاح باشه همون میشه. 

آخرای آبان هم امتحان آرایشگری داریم.نگرانم ..هیچی هم نخوندم.خدا خودش به خیر کنه.