اینجا زمان مرده

!به احترامش چند لحظه سکـــــــوت

اینجا زمان مرده

!به احترامش چند لحظه سکـــــــوت

پسر سیاه کوچولو

امروز زنگ زدن گفتن ماشینمون پیدا شده.پسر کوچولوی سیاهمون پیدا شد بلاخره

اینم از شانس ما

همینو کم داشتیم که تو این هیر و ویر ماشینمونو بدزدن.آدم باید خیلی نامرد باشه که بتونه مال مردمو اینقدر راحت بدزده.خیلی ناحتم.دلم خوش بود امسال حداقل یه سفر میریم که اونم مالیده شد:( 

دوچرخه پسرم تو ماشین بود اونم بردن از وقتی که فهمیده یا گریه میکنه یا بغض.خدا ازشون نگذره:( 

ساعت دو یا سه صبح پنجشنبه بود ...

دندون

دوشنبه رفتم بیمارستان چمران برای دندونم.گفتند باید برم رجایی شهر. (از اونجایی که خودم دوست نداشتم اونجا برم و از اونجایی که دفترچه بیمه داشتم دلم نیومد برم کلینیک خصوصی).از طرفیم بابام اینا که رفته بودن میگفتن اونجا خوبه.اما من خیلی خیلی نگران بودم.البته با همسرم یه سر رفتیم بیمارستان بعثت اما اونجا وقت ندادن بهمون و گفتن باید فردا صب ساعت ۷ اونجا باشیم.ما رفتیم رجایی شهر  از شانس خوبم همون روز رفتم تا دوتا از دندونامو درست کنم.خدا به روزتو نیاره.دهنم سرویس شد.یکی از دندونام ترمیم و یکیش پانسمان شد تا 28 خرداد دوباره برم برای عصب کشی.حالا از اون روز داغونما.آبم نمبتونم بخورم.اون دندونی رو که پانسمان کردم امانمو بریده.شبا خواب ندارم.خدا میدونه کی خوب میشه.البته به قول یکی از دوستام بهتره نیمه پر لیوان رو نگاه کنم چون کار به کشیدن و این حرفا نرسید.

...

صبح یک شنبه: 

امروز در خواب فرشته مرگ  را بوسیدم!

دید و باز دید

میدونم....هیچ خبری نیست.باید به دوستام سر بزنم. 

از قدیم گفقتن دید و باز دید!

دلم تنگ شده

بارها و بارها اینجا اومدم و تظراتمو چک کردم ببینم کسی میاد و برام کامنتی بذاره یا نه ...خیلی خلوت شده اینجا میدونم.شده مثل یه اتاقی که سالهاست کسی توش نیومده و تارهای عنکبوت  در گوشه های دیوار ترک خوددش جا کرده. 

بارها و بار ها اومدم در این اتاق رو باز کردم اما چیز جدیدی برای گذاشتن توش پیدا نکردم.حال گرد گیری و این حرفها رو هم نداشتم. 

اما اینبار که اومدم و دیدم چقدر اینجا رو گرد و خاک پر کرده و ... دلم گرفت. 

منظر یه حس تازه هستم تا دوباره نوشتن رو از سر بگیرم.اتفاقات جالب برای نوشتن زیاد دارم اما انگیزه نوشتن نه! یه جورایی (چه جورایی) فرصت نوشتن ندارم.دلم واسه اون روزایی که میومدم اینجا و لحظه به لحظه های زندگیم رو ثبت میکردم تنگ شده.

کاپشن محمود جون ترکوند

امروز روز بدی نبود.با مامان و *افی رفتیم بیرون.مامان دندونشو پانسمان کرد و قرار شد هفته دیگه دوباره بیاد برای درمان نهایی دندونش..بعد از دنودن پزشکی رفتم که ساعتمو پس بگیرم دیدم یه سری مدل جدید آورده.خیلی ذوقیدم.افسانه ساعتشو عوض کرد و یه سواچ  سفید خرید.منم خیلی هوس کردم بخرم اما چون قبلا خرید کرده بودم پولم کم اومد.قرار شد هفته دیگه برم و ساعت مورد نظر رو بخرم.شام خیلی چسبید جوجه خوردیم جاتون خالی.الانم خیلی خوابم میاد.این امروز من بود.همسر هنوز میسرفه.منم همینطور. 

راستی دیشب یه ایمیل برام اومده بود که وقتی خوندم مغزم داشت از تو چشم میزد بیرون.که عجایب هفتگانه رو گذاشته بود تو جیب چپش.فکر کنم همتون شنیدین که ماشین محمود جونو چند خریدند؟ دو میلیاردو نیم (تومان)!!!!!!!!!!! 

حالا جالبه بگم کاپشنشم خریدن ازش .....میدونی چند ؟ پنجاه و چهار میلیون تومن   

باورت نمیشه ؟ برو بخون!

کاش میشد

خدایا نمیدونم این سرفه کردنام کی میخواد خوب شه.همه اعضای خونوادم به ترتیب این بیماریرو گرفتن.ویروس بدیه لامصب.تا حالا سابقه نداشته یه سرما خوردگی تو من اینقدر طولانی شه ولی خوب الان خوب خوب شدم فقط مونده این سرفه ها که کچلم کرده...الام چند روزی میشه رفتم ورق آن لاین.البته با فیلتر شکن.چون فیلتر شده.فیس بوک هم سری زدم با اسم و فامیلم شاید بتونم دوستای قدیمیمو اونجا پیدا کنم.چه باحال میشه اگه بشه وایییی!

سلام.دلتون نخواد بد سرمایی خوردم.خیلی بده واسه ما زنها سرما خوردن چون تا زمانی که اعضای خونه حالشون بد باشه ازشون مراقبت میکنیم اما وقتی خودمون مریض میشیم هیشکی نیست یه چیکه آب بده دستمون.من که اینجوریم.هر وقت بیمار شدم و کمرم درد گرفته (مهره های کمرم آسیب دیدن) همسر انگار نه انگار که بابا من نمیتونم فعالیت کنم لا اقل تو یه جم و جور کن.اصلا و ابدا....هر چقدر که بلده قربون صدقه زبونی بره به همون مقدار هم از انجام کار بدنی در میکنه.خلاصه اینکه دیروز با اینکه حالم بد بود کل خونه رو جمع و جور کردم اما آقا حتی از پای کامپیوتر بلند نشد.وقتی جارو کردن اتاقها که آخرین کار بود تموم شد اودم بغلم کنه که دیگه خیلی زورم گرفت.گفتم برو تو رو خدا بشین پای همون کامپیوتر به خودت زحمت نده حالا که کارام تموم شده یاد من افتادی در حالی که میخواست بغلم کنه گفت عزیزم من ماشینو پر گاز کردم که امروز ببرمت بیرون.دیگه کلافه تر شدم گفتم تو یه کمک کوچولو به من نمیکنی میگی مریضی خودتم اما میخوای ببریم بیرون ؟ من بیرونتو نمیخوام الان برام مهم بود که کمکم کنی با این حال خرابم خونه رو جمع و جور کردم.و...و...هیچی رفت نشست دوباره پای کامپیوتر و داشت غر غر میکرد که من چیکار کنم خوب برات.فقط حرصم و قورت دادم البته پسر کوچولو بر عکس باباش کلی بهم کمک کرد.قربونش برم..رفتم حموم تا شاید بیماری از تنم خارج شه اما با فایده ای نداشت.باهاش حرفم شد که چرا وقتی خودش مریضه من مث شمع دورشم اما وقتی من مریض میشم ....خلاصه که دیروز یه دادم ازش شنیدم به جای پرستاری و با گریه رفتم رو تخت پتو رو تا آخر کشیدم رو سرم بسکه سردم بود و با گریه خوابیدم.بیدار که شدم بدنم داغ داغ بود حتی یه بارم بهم سر نزد که ببینه مردم یا زنده ام.خیلی زورم گرفته بود ازش.رفتم تو آشپزخونه و چند تا شلغم پختم.این کار رو که میتونست انجام بده.دیدم رو گاز غذا گذاشته.مرغ پخته بود.اصلا خوشحال نشدم.خیلی از دستش ناراحت بودم.تو دلم میگفتم به خاطر خودش که گشنشه این غذا رو گذاشته نه به خاطر من. 

*مهدی از خواب بیدار شده و داره غر میزنه.برم بهش برسم میام بقیشو مینویسم فعلا.

حساسیت

نمیدونم چرا اینجوریه.گاهی آدم دلش میخواد یه کاریو انجام بده و از تکرارش خسته نمیشه اما گاهی همون کار براش کسالت آور و خسته کننده میشه ودلش نمیخواد سر به تن اون کاره باشه.حتی از اسمشم کهیر میزنه.حکایت آدمیزاده دیگه.تکرار خستش میکنه حالا اگه یه کم یا بیشتر به خودش زمان بده و دست نگه داره و سمت اون کاره نره دوباره همون حالت قبلی بهش دست میده و له له میزنه واسه همون کاری که میخواست سر به تنش نباشه.البته متذکر شم که اگه از اون کاره لذت ببره مدت زمانی که به خودش استراحت میده کمتره و از کهیر و سر به تن نبودنش هم خبری نیست.حالا حکایت این بلاگ اسکای هم مث همون حکایتی بود که عرض کردم خدمتتون.... ...خداییش فهمیدی چی خوندی؟

اخ این پس کوچولوی ما رفته رو اعصاب من که بکن از روی صندلی من میخوام بازی کنم.ای خدا یه لحظه نمیذارن تو خودم باشم.تازه رفته بودم تو حس نوشتن.خیلی دلم میخواست سر به تن این بلاگ اسکای باشه.دست و پامم که نیگا میکنم میبینم فعلا کهیر مهیریم در کار نیست.حالا بعدا میام.از پای وبلاگ تکون نخورید......بر میگردم ......حتمآ!

امتحانم تموم شد

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

من مردها رو...

این متن رو از وبلاگ یکی از بچه های کلوبی اینجا گذاشتم. 

                        ٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫ 

من مردها رو دوست دارم زیرا... 

من مرد ها رو دوست دارم. برای این که در کل ساختار های فکری ساده تری از ما دارند. درکشون به مراتب از درک زن ها ساده تره... هر چی که ما پیچیده ایم مرد ها ساده اند. اونا موجودات قوی ای هستند که ما رو حمایت می کنند. 
وقتی با یه مرد به یه کافه میری هیچ لذتی بالا تر از این نیست که درو برات باز می کنه و مثل یک جنتلمن صندلی رو برات می کشه و تو می شینی. 
خیلی با ادب تو رو مهمون می کنه. 
وقتی چیز سنگینی داری برات اونو حمل می کنه.
وقتی توی خونه کمد و یخچالو هر چیز سنگین دیگه ای داری برات جا به جا می کنه بدون هیچ منتی!
مرد این موجود دوست داشتنی ساده که ما کمتر تونستیم درکش کنیم و عمرمونو خیلی احمقانه به مبارزه با اون پرداختیم،
همیشه مسئول کار های سنگین و سخته.
خدا می دونه اگه مرد نبود، ما از کدوم کیسه ای این همه خرج می کردیم؟
و بعد این که مرد با همه کار کردن سختش، چقدر سخاوتمندانه برای ما چیزای خوب می خره 
اگه مرد نبود چه کسی برای ما این همه لباسا و جواهرات خوشگل می خرید؟ اصلن اگه مردا نبودن ما به چه بهانه ای این همه لباسای خوشگل طراحی می کردیم و می پوشیدیم؟ 
و این همه جینگول پینگول به خودمون آویزون می کردیم؟  

ما خیلی وقتا فقط برای مردا آرایش می کنیم؟
مردا باعث شدن که ما خوشگل تر به نظر برسیم.
اگه تمام دوستای تو که دخترند ازت تعریف کنند که چقدر این دفه ابروهاتو قشنگ برداشتی، خداییش با یه بار گفتن یه مرد می تونی عوضش کنی؟ 
آخه ما چرا انقدر ناجوانمردانه با مردا رفتار می کنیم؟
ما به جای دشمنی و جنگ و انتقام، حقیقتن می تونستیم خودمونو به محبت مردونه بسپاریم؟ 
چرا به خودمون دروغ می گیم؟
اگه مردا نبودن ما زنده بودیم، زندگی می کردیم، برای خودمون خرید می رفتیم و برای خودمون چیز می خریدیم، اما اون حمایت عاطفی عمیقی که یه مرد به زن می ده چه کسی به ما می داد؟
همه ما یادمونه که وقتی بچه بودیم و سفر می رفتیم عاشق این بودیم که بابامون دستمونو تو خیابون تو دستش بگیره و حمایتمون کنه.  

جلوی در مغازه ها نق می زدیم و عروسک می خواستیم و هیچ وقت پدرمون نمی تونست مقاومت کنه و اونو برای ما می خرید.
چرا ما به جای انتقامو بد جنسی خودمونو نمی سپریم به حمایت و محبت مردانه؟
چرا ما با نق زدن مردامونو داغون می کنیم؟
به نظرم هیچی برای یه مرد از این جذاب تر نیست که بهش یاداوری کنیم که چقدر بهش احتیاج داریم. چقدر روح مردانه اش به ما آرامش می ده. چقدر این که در مورد ما در مورد لباسمون و رنگ و مدل موهامون و مدل این دفه ابرو ها مون نظر می ده، ما رو خوشحال می کنه.
چقدر وقتی که در کنارشیم و اون دست تو جیبش می کنه، برای ما خرید می کنه و آژانس می گیره تا مثل یه لیدی برمون گردونه خونه، به ما اطمینان و آرامش می ده.
به نظرم به عنوان کسی که همه نظریات فمینیستی رو خونده و خیلی هم مدافع حقوق زنان هست، ما با ندیده گرفتن مرد ها به خودمون و به اونا ظلم کردیم. اگر مردانه گی یه مردو در نقش یه حامی قوی ندیده بگیریم، اونو نابود کردیم و خومونو بیشتر.
ما با حضور مرد هاست که هویت زنانه پیدا می کنیم.
حقیقتا توی دنیا چیزی قشنگ تر از تصویر مردی که جفتشو توی بغل حمایتگرش گرفته هست؟
مردی که کتشو وقت سرما روی شونه های عشقش می اندازه؟ 
اگه مرد نبودوقتی که گریه می کردیم، شونه های مردونه کی پنای ترسا و دلهره هامون می شد؟ 

اگه مرد نبود چه کسی وقت ترس ها به ما پناه می داد؟
چه کسی وقتی همه در رویارویی با احساساتمون حال بدی داشتیم تصمیم قاطع و منطقی می گرفت و حرف آخر را می زد؟
چه کسی توی بحران های زندگی مسئولانه قدم اول را برمی داشت؟
کی اشکامونو پاک می کرد؟
کی چتر حمایت گرشو روی سرمون باز می کرد؟
ما برای کی این همه خوشگل می کردیم؟
به چه امیدی می رفتیم این همه موهامونو رنگ می کردیم هر ماه و ابروهامونو برمی داشتیم؟
اصلا به چه امیدی زندگی می کردیم؟ "
و در آخر اگر مرد نبود، کی سوسکها رو می کشت؟.... قبول کن، مرد موجود!!! خیلی خوبیه   

                         ٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫

البته باید گفت همه مردام اینجوری نیستنا خانوم خوش بین. یحتمل ایشون اسفندی تشریف داشتن

سینما

عین سگ خوابم میاد.سینما میرم یا نه ؟

عشق کوچولوی من

دیشب خیلی دیر خوابیدم.پنج و نیم صب بود.با صدای ناله مهدی از خواب پریدم.بچم پاش درد میکرد.خیلی نگران شدم.همسر گرامی رو بیدار کردم و با ناراحتی گفتم بابا پاشو این بچه پاش درد میکنه.هی میگم ببرش دکتر اهمیت نمیدی.هول کرده بودم.با اینکه خوابم میومد ولی نگرانی شدیدی منو گرفته بود.رفتند دکتر و خدا رو شکر دکی گفته بوده به خاطر پاشویه سرما زده بهش.(الان بچم اومده دستمو بوسید)پاش هنوزم درد میکنه.چهار دست و پا رفت دستشویی.:(.دکترش گفته که باید پاشو گرم نگه داریم.البته الان بهتره عشق کوچولوی من. 

به همسرم هم چند تا قرصو شربت و آمپول داد.حالا باید ببینیم چی میشه.فعلا که همسر خونه اکی ایناست.ناهارم مونده مثکه. 

این روزا اصلا فرصت نمیکنم به دوستای هموبلاگیم سر بزنم.میدونم از دستم ناراحت میشن.ولی در اولین  فرصت این کارو میکنم.اوکی!فـــــــــعلا....

رژ لب صورتی

هی دلم میخواد بنویسم.نه به اون روزایی که اصلا دلم نمیخواست بنویسم نه به الان که ول نمیکنم.وای برم رژ لب صورتی ببینم.خدافظ.

سرما خوردن

یه کم چشمم میسوزه.پشت گردنم و گوشم درد میکنه.استخونای بدنم ذوق ذوق میکنن.بیحالم.تنم یوهو گر میگیره و خاموش میشه.به نظرت اینا علایم سرماخوردگی نیست ؟


هوس شیرینی تر مخصوصا رولت کردم .ییهو

کمردردم شروع شده

فعلا که همه چی آرومه اما تنها چیزی که منو اذیت میکنه کمر دردمه که دوباره شروع شده.وقتی از پیش حاج آقا نباتی اومدم خونه تا همین یه ماه پی هیچ دردی نداشتم.انگار یادم رفته بود که یه زمانی از درد کمرم شبا خوابم نمیبرد.اما باز دوباره دردش اومده سراغم.نمیدونم چرا ولی یکی تو  دلم میگه به خاطر اینه که به حرفش گوش ندادم.چون گفته بود من برای شفای بیمارانی که پیشم میان چیزی ازشون نمیخوام فقط نماز بخونن و گناه نکنن...چقدم که من نماز خوندم.حس میکنم اثر انرژیه از بدنم خارج شده.چون دوباره همهچیم به هم ریخته ...چون از زمانی که از خونه اون آقا اومدم بیرون همه چیم مرتب شده بود.حتی هورمونهام هم تنظیم شده بود.

حالا میخوام دوباره شمارشو بگیرم و برم اونجا البته به خودم قول دادم نماز بخونم و روزمو بگیرم.میخوام با همسر گرامی برم.برام دعا کنید چون الان که دارم مینویسم کمرم بد جوری تیر میکشه....



پی نوشت:دکترهای زیادی رفتم و همشون گفتن باید عمل کنم اما اینجا که رفتم بدون عمل و ناراحتی خوب شدم.پنج شش ماهی میشه که اصلا درد نداشتم اما....

آشتی

دیروز  صبح وقتی از خواب بیدار شد یه چرخی تو اتق زد و بعد اومد کنارم دراز کشید.باهام حرف زد و بوسیدم.بهش گفتم از دستت ناراحتم.من بعد از ده سال زندگی هنوز جایگاه خودمو نمیدونم و کلی باهاش حرف زدم.هرچی که تو دلم بود و گفتم.بعد آروم شدم.باهام کلی شوخی کرد و اونقد قلقلکم داد تا با صدای بلند بخندم و جیغ بزنم.:)) 

خلاصه اینکه آشتی کردیم.بهم میگه تو همیشه سیستمت طلبکاره.مغروری...خندم میگیره .ولی من واقعا از دستش ناراحت بودم.دلمو بد جوری شیکوند.ولی خوب....در هر صورت آشتی کردیمو همه چیز دوباره خوب شد.یه کم بهترم.امروز و دیروز کلی از کارای خونه رو انجام دادم.از خودم راضیم فعلا. 

امشب اکی و سینا دارن میان اینجا واسه شام.فعلا.

آشفته ام

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

خواب

دیشب خواب وحشتناکی دیدم.   

قسمت اول:تو حموم بودم دیدم یکی میخواد بیاد منو بکشه.داشت در حمومو به زور باز میکرد.خیلی ترسیده بودم در حالی که داشتم مقاومت میکردم که تو نیاد تیغ ابروم رو برداشتم تا اگه خواست بهم آسیبی برسونه از خودم دفاع کنم. 

حمله کرد تو حوم.داشتم سکته میکردم.نمیتونستم داد بزنم.منگ بودم.آب حموم داغ داغ داشت از تو شیر زمین موزاییک شده حمومو داغ میکرد.نمیخواستم بمیرم.مجبور شدم تیغ تیز رو فرو کنم تو گلوش اما انگار کافی نبود....خون همینجوری میپاشید اینور اونور...تیغ رو که فرو کرده بودم تو گلوش در آوردم و فرو کردم تو چشاش.وای خیلی ناجور بود.داشتم پس میافتادم.من شل شده بودمو اون تقلا میکرد.و رد خون با آب حموم تو چاه  میرفت. 

همسر گرامی که این صحنه رو دید و حرفامو شنید هم ترسید و هم گفت کار دیگه نمیشد بکنی تو از خودت دفاع کردی.بعد گفت برم بیرون.نمیدونم چقدر طول کشید ...وقتی برگشتم دیدم بدن یارو تیکه تیکه شده و کنار تولت پهن شده.یه تیکه از دستاشم افتاده بودتوی کاسه توالت.همه جا لزج شده بود...........حالم به هم خورد.....  

                  ¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤

قسمت دوم:دیدم به یه نفر خونه مچانی دادن...فک کنم از طرف خ۳ا۳م۳ن۳ه ای بود و زنه داشت تو تلویزیون صحبت میکرد و داشت ازشون تعریف میکرد.منم کلافه شدم بودم .داد زدن که اگه به این مدن چرا به ماهایی که خونه نداریم کمک نمیکنن.چرا دولت فکری به حال ماها نمیکنه و شروع کردم بد و بیراه گفتن.نمیتونم موقعیت و حس خوابمو بگم.فقط میدونم تو یه کوچه پهن بودم.انگار منو تحت نظر داشتن.یه پس بچه یه اسلحه دستش گرفته بود و میخواست منو باهاش بزنه.خیلی ترسیده بودم.همش اینور اونور میرفتم که یه وقت تیره بهم نخوره.داشتم میمردم از ترس.بعد پسره اومد تو خونه و با هم درگیر شدیم.اونقدر زدمش که نگو ازش خیلی ترسیده بودم با اینکه کوچیک بود.بعد پرتش کردم بیرون .دیدم از اونیکی در خونه اومد تو عوضی .یه سیم بلند آورد گذاشت تو اتاق هال که سیمه به چند تا دینامیت وصل بود .تا اومدم بگم داری چیکار میکنی گفت میخوام زندگیتو آتیش بزنم و ضامن دستگاه رو فشار داد .دینامیتا ترکیدن اما آسیبی به من نخورد فقط وسط خونه آتیش گرفت.دیگه داشتم روانی میشدم.محکم  کل هیکلشو گرفتم تو دستم و بردمش رو هوا و از در خونه اومدم برون و با تمام قوا پرتش کردم پایین پله ها.نگران بودم که نمرده باشه اینقدر که بد کوبیدمش زمین...اما دیدم نه سر مر گنده پا شد رفت بلاخره. 

اه...اینم خواب بود من دیدم.   

                  ¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤ 

فرداشم دوباره خوابشو دیدم ...همین بچه هه رو میگم.نمیدونم چی از جونم میخواد آشغال عوضی.. 

حالا جالب اینه که شب قبلشم خواب دیدم تو خونمون دوتا مار دارن اینور اونور میرن.مارها خاکستری.هرچی میخواستم از شرشون خلاص شم نمیشد ..البته آخرش خلاص شدما.ماره به جای من یه پرنده هه رو خورد. 

خدا به خیر بگذرونه

زمین خوردم.

اومدم بهت اس ام اس بدم.... 

پام پیچ خورد.با صورت کشیده شدم زمین ...موبایلم پرت شد یه طرف...کیفم یه طرف... 

سمت چپ صورتم داغون شد.زانوی پای چپم هم داغون تر.سه چهار بار تلو تلو خوردم تا بتونم خودمو کنترل کنم زمین نخورم اما نشد...لعنت به اون چاله بی محل... 

با همون پای داغون رفتم دنبال پسرکوچولو.با همون زانوی داغون برگشتم خونه.البته بعد از زمین خوردنم رفتم خونه خودمو تمیز کردم.صورتمو دستامو که هنوزم توش ذرات خاک هست.به مهدی چیزی نگفتم ...یه وقت بچم نگران نشه اما انگار میلنگیدم. 

خونه هستم.اکی هم اینجاست.پام هنوز درد میکنه.پوست زانوم کنده شده.حس لوس شدن دارم الان.لوسم کن

بیسکوییت ساقه طلایی

دیروز : 

با مامان رفتیم چشم پزشکی.خدا رو شکر چشمام چندان کور نشده بود.همون شماره قبلی بود تقریبا.مامانم هم چشاشو معاینه کرد.بعد از او رفتیم عینک سازی و من شیشه و مامان عینکشو سفارش داد.قرار شد امروز زنگ بزنن اگه حاظر شد. خانوم منشیه فکر کرد مامان دوستمه بسکه مشالا خوب مونده.باورش نشد وقتی گفتم مامانمه.دوبار ازم پرسید با تعجب و در ؟آخر گفت تو رو خدا اسفند دود کنین براش.خدا کنه منم وقتی ۵۰ سالم شد ۳۰ ساله به نظر بیام.

بعدش رفتیم یه تست دادم برای کاشت ناخن معلوم شد به جای ضد قارچ استون داده بودن بهم بیشرفا و این باعث افتادن ناخنهام میشده.خلاصه آقاهه(فروشندهه) که از کارم خیلی خوشش اومده بود. 

یه چند تا محصول تروزونی خریدم واسه امروز.یه ساعت طرح ورساچه سفید خریدم ....باحال بود. تولد همسر گرامی بود.خیلی دوست داشتم براش کادو بخرم اما نتونستم و اینقدر راه رفته بودم و مشغول خرید و اینا بودم یادم رفت حتی بهش اس ام اس بدم.رفتم خونه ییهو یادم افتاد.حیف شد.چون دوست داشتم براش حداقل یه کیک ساده بپزم.اما دیر رسیدم خونه. 

پاهام داغون شدن بسکه راه رفتم با مامان.   

 

                

       

امروز:رفتم مهدی رو از کلاس آوردم.بچم هر دوتا ساندویچی رو که براش گذاشته بودمو خورده بود آخه عاشق کباب تابه ای یه.اومدم خونه از او یارو که برای کاشت قرار بود برم پیشش خبری نیست.شمارشم ندارم حالا نمیدونم زنگ میزنه یا نه.مامان قراره بیا اینجا با هم بریم واسه گرفتن  عینکامون. 

وای اومدم خونه دیدم افسانه یه چایی خوشمزه درست کرده از اون توپاش منم بیسکوییت ساقه طلاییه شکلاتی خریده بودم باهاش خیلی چسبید.خیلی...

 

خوب بود

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

یه جوریم

                                   

چند روزی میشه دوباره چیزی واسه گفتن ندارم.برای صبح مهدی سرویس گرفتم .برای بعد از ظهر نه تا دلیلی بشه واسه پیاده روی اجباری.چشام درد میکنه و باید حتما برم دکتر واسه عینک.دندونم هم خرابه و فکرمو بد جوری مشغول کرده و از اونجایی که مث سگ از جراحی و دندون پر کردن میترسم پاهام باهام همراهی نمیکنن.حالا قراره فردا با مامانم بریم چشم پزشکی ببینم چی میشه. 

خونه مامان اینا هم رفتیم...وا خدای من شکرت.همه چی داره حل میشه.بازم چایی لب سوز و خوش طعم مامان و کلی تداعی خاطره.به به. 

 

دیگه.......حرفی واسه گفتن ندارم...

رفتم کلاس

امروز روز خوبی بود.با اکی و سینا رفتیم کلاس استاد براری...استاد مدیتیشن و متافیزیک..بحث قانون جذب رو ادامه دادیم و بعد از یک مدیتیشن کوتاه و دور کردن انرژی های منفی یکی از دخترا داوطلب شد برای هیپنوتیزم.اول منو اکی فکر میکردیم دختره جو زده شده و الکی داره ادا در میاره ولی وقتی استاد گفت برگر د به یه ماهگی و بگو چی میبینی و او گفت سقف و پرده های توری احساس کردیم داره راست میگه. 

وقتی از اون حالت بیرون اومد صورتش قرمز شده بود و نا خودآگاه اشک میریخت.تو این هیپنوتیزم که حالت آموزشی هم داشت دختره اول رفت به دوران ۲۰ سالگی بعد ۱۸ سالگی بعد ۱۰ سالگی که ندید هیچی و رفت ۵ سالگی ،یه ماهگی و دوران جنینی داخل رحم مادر.قرار بود کسی که هیپنوتیزم میشه بره به دوران زندگی قبلیش اما نتونست برگرده به اون دوران. 

منم از استاد خواستم که یه بار منم هیپنوتیزم کنه.قرار شد من با اکی اینا برم خونشون برای اینکار.البته خودم دوست دارم بیشتر خود هیپنوتیزمی رو تمرین کنم تا بهتر بتونم هیپنوتیزم شم.وای چقدر گفتم هیپنوتیزم...... 

خلاصه خوب بود.البته بگذریم که شبش همسر از دماغم در آورد که چرا بهم نگفتی و رفتی ...حقم داشت.با اینکه قبلا بهش گفته بودم دو شنبه ها میرم کلاس ولی همون روز هم باید بهش میزنگیدم.