اینجا زمان مرده

!به احترامش چند لحظه سکـــــــوت

اینجا زمان مرده

!به احترامش چند لحظه سکـــــــوت

این باران....آن باران

این باران که می بارد دلم  هوای آن باران میکند 

آخر 

منو باران هر دو عاشق بارانیم 

اما  

این باران میبارد و میرود 

و  

آن باران میبارد و دل من را با خود میبرد......   

سلام.چند روزی نیستم.دارم میرم سفر...فکر کنم  شمال الان دیدنی باشه.فکر کنم بریم یکی از روستاهای اطراف نور.وقتی اومدم عکسهایی رو که گرفتم میذارم.راستی یکی دو روزه که جیمیلها باز نمیشه. 

خیلی خوابم میاد بازم طبق معمول دیر خوابیدم و زود بیدار شدم.باید مقدمات سفر رو میچیدم.آخه ییهویی شد.الان دیگه باید برم.فعلا.

 از تو میگذرم..در انعکاس آب

باران تکراری نمیشود ،

هروقت بیایید دوست داشتنی است،

تو برای من بارانی...

   

تنهایی من، همان انتظارم است

و انتظارم، همان عشق!
و عشق تنها بهانه ی بودنم!
بی بهانه ام نکن!

بعد از رفتن تو
چقدر غریب شده ام میان این همه آشنا…
چند روزی است حجم تنهایی را بر روی قاب آبی دلم نقاشی می کنم
نه
قلم در دست من نیست
من نقاش این تنهایی نیست..


این خاطرات شب چشمانت است که
قلم در دست گرفته..
و به حرمت شبهای تلخ من

بعد از رفتن تو
حجم تنهایی را بر قاب دلم نقاشی می کند
جز تو...!

سال نو مبارک

سالها بعد، یاد تو از خاطرم خواهد گذشت و نخواهم دانست کجایی اما،
آرزوی من برای خوشبختی تو، تو را درخواهد یافت و در بر خواهد گرفت
و احساس خواهی کرد اندکی شادتر و اندکی خوشبخت ترو نخواهی دانست که چرا...
  

 

                                       سال نو مبارک

عشق اول من کجاست؟

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

کاش دوباره عاشق بشم

نمیدونم چم شده؟!

تجربه دوباره عاشق شدن چیز خوبیه یا نه ؟!

میدونی؟دلم میخواد دوباره عاشقت بشم.بهت فکر کنم،نامه های عاشقونه ت رو بخونم و دوباره طعم اولین بوسه ت رو بچشم...

                          

تنها بودن هم همچین بدک نیستا،تو تنهایی میتونی به همه چی فکر کنی،مال خودت باشی،کارهای عقب مونده تو انجام بدی و ....ااوووو...کلی کار دیگه.


سفر

 برای بعضی سفر اتنهای ماجرا و برای بعضی دیگر شروع یک آغاز است. 


من در کجای این راهم؟ نمیدانم! 


اما خوب میدانم که سالهاست  


به انتظار یک سفر بیادماندنی نشسته ام. 


ابتدای ماجرا باشد یا انتها 


فرقی نمیکند.... 


سفر همیشه شروع یک داستان است...   

  

 

        

؛دختر پاییز؛

نظرتون رو در باره این تصاویر بگین....

                            

                            

                             

                            

این عکسها در یکی از روزهای سرد زمستون گرفته شد....بعد از رسوندن مهدی به کلاس.پارسال بود.زمستون ۹۰.یادش به خیر.

آخ که چقدر دوست داشتم 

 بیشتر برات درد دل کنم. 

چقدر حست نزدیک بود برام. 

کاش نزدیکتر بودی به من........ 

خطرات غلظت خونه داره خودشو نشون میده.............دارم میترسم

دیشب تو خواب حس کردم آبریزش بینی پیدا کردم.اونقدر شدید بود که سریع جلوی بینیم رو با دستمالی که بغل تختم بود بگیرم تا بیشتر رو بالشم نریزه که دیدم خونه.تو تاریکی شب لکه های تیره روی دستمال کاغذی سفید به خوبی معلوم بود.همینطور چکه چکه میریخت و تمومی نداشت.تمام دستمالی که تو دستم بود خیس شد.با نگرانی رفتم تو دستشویی و بینیمو شستم.ترسیده بود.باورم نمیشد با اون شدتی که خون داره ازش میره بند بیاد که البته بند اومد.اومدم و خوابیدم اما همش فکر رو خیال میکردم.  

 همسرم یا بابام نمیدونم کدوم ولی یه خونه نا امن ساخته که طبقه دومش دیوار نداره و هر آن ممکنه هر کی سمت لبه اون بره پرت میشه پایین .خونه خیلی عجیب ساخته شده بود و خیلی بد جود نا امن.مهدی هر از گاهی میرفت سمت لبه و از اونجا خم میشد و پایین رو نگاه میکرد و من هی دلم میریخت که الانه که پرت شه پایین.داد میزدم و از اونجا دورش میکردم. شوهر خالم که حالش زیاد خوب نیست رو دیدم که داره راه میره به حالت لنگان لنگان...یه پاش این ور نرده و اون یکی پاش طرف دیگه نرده و داشت به طرفین خودشو تکون میداد.داد زدم جواد* آقا بیا این ور.اونجا خطرناکه.میافتی پایین و همینطور که داشتم داد میزدم  که اینت کار رو نکنه در کمال ناباوری و ترس جلوی چشمام نرده شکست و او پرت شد پایین انگاراز ۴ طبقه سقوط کرد.من فقط جیغ میزدم.جسد خورد شده و کج و کولش روی خاکها و تیر آهنهای طبقه هم کف دیده میشد و من فقط جیغ میزدم و گریه میکردم.خالم که هنوز نمیدونست شوهرش چی شده اما با گریه های من فهمید چه اتفاقی افتاده اونم زد زیر گریه.اما من اصلا حالم خوب نبود. 

دیشب تو خواب همش از این مدل خوابا میدیدم.روحبیم خیلی داغونه.نمیدونم چیکار کنم.

چه شب یلدایی بودا... جاتون خالی!

شب یلدا یه شب فراموش نشدنی برام بود.خونه مامانم اینا بودیم.جمعمون جمع بود +اینکه امسال عروسمونم باهامون بود.خیلیخوش گذشت.بابام و علی و مامانم یه تخته نرد بهم کادو دادن به ارزش ۱۲۰ تومن خیلی سورپرایز شدم . امیر و محدثه هم یه ماهیتابه رزیمی بهم دادن.اونم خیلی عالی بود.امسال هدیه های خوبی گرفتم .همسرم هم که بهم گردنبند و انگشتره رو داد که قبلا گفتم.خوش گذشت.کیک رو خودم درست کردم .البته بگم که دهنم سرویس شد چون هی فر خاموش میشد..الان باید برم .باید برم با اکی خونه ببینم.دیر شده .بای بای.میا بقیشو میگم.فعلا.

آخه آدم تا چه حد میتونه بی سواد باشه؟؟؟

دیروز با مامانم رفته بودم شلوارم مهدی رو عوض کنم،موقع برگشت رفتیم نونوایی سنگکی نون بخریم که این عکس نظرمو جلب کرد.خندم گرفت به مامانم گفتم مامان کنجد درسته یا کونجد؟ بعد به این نوشتهه اشاره کردم.خوشبختانه خلوت بود نونوایی و من تونستم این عکسه رو بگیرم.

 

 

              

                     به چی فکر کردی اینو نوشتی؟؟؟؟ نان کونجدییییییییییییییییییی؟؟؟؟؟؟

یلدا مبارک

شب ولادت میترا ،الهه ی مهر بر آن شویم همانند پیشینیان

اهریمن وجودمان را مغلوب ساخته تا روشنایی مهر و محبت در دلمان

جوانه زندو بذر عشق و دوستی طولانی ترین شب سال را منور کند . . . 

خوشیهایتان چون شب یلدا طولانی باد.   

                                         

                

                                       

هیشکی اینجا نیست؟.... 

اومدم دیدم هیشکی کامنت نذاشته. حالم و دلم با هم گرفته شدن:( 

مهدی مریض شه از ۳ شنبه.بساطی داریم باهاشا.بچم خیلی مظلومه اما خب من باباش آروم قرار نداریم.البته بیشترم منآ.خلاصه که امروزم نفرستادمش مدرسه.نگرانه درس و مشقشه طفلکی.این چند روزه همش هذیون میگفت.منم بسته بودمش به شربت لیمو شیریرن با عسل یا آب پرتقال با عسل...خلاصه این عسله همه جا کاربردی بود.دیروز حالش خوب بودا اما شب و نزدیکای صب حس کردم دوباره داغ شده.صب هم که بیدارشدم واسه معلمش اس دادم که مهدی مریضه امروزم نمیاد.البته قبلش زنگ زدم اما کسی جواب نداد.الانم تو خونه تنهام.حوصله ندارم.منتظرم همسر جان بیان ببینم چی شد. 

فکر کنم امروز همسر جان غذا سازمو هم بگیرن از نمایندگیش.آخه خراب شده بود.خوشحالم از اینکه دوباره بیاد تو خونمون.آخه اصای دستم بود.اینو خانومایی که میخونن بیشتر درک میکنن.منم برم به کارام برسم.الام مهدی بیاد باید تقویتش بکنم.یادم نبود راستی برم شلغمه رو ردیف کنم که اونم عالیه.اوکی...فعلــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــا.

جایت در روز تولدم خالی بود..........بسیار!

امروز روز تولدم بودن اینکه جشنی برام گرفته شه یا سورپرایز شم.خونه اکی اینا اوکی نشد امروز رفته بودن واسه قولنامه کردن که نشد.دیروز همسر گرامی به مناسبت تولدم یه سرویس کوچولو گردنبند و انگشتر برام خرید البته اون سورپرایز بود برام.خیلی خوشحال شدم.فکر نمیکردم یادش باشه.


سالها پیش در چنین روزی(یک روز سرد پاییزی)کودکی به دنیا آمد که هم اکنون اینجا زمان مرده از آن اوست.

تولدش مبارک.

نقاب...



امشب از اون شباییه که بد جوری دلم گرفته ،خودمم نمی دونم چرا ؟ تا حالا شده که اینجوری بشی؟ واسه من که زیاد اتفاق افتاده... ولی بعدش  فهمیدم دردم از چیه ؟!!! 

دلم گرفته  از خودم ،از روزگاری که انگاری دنبالش کردن و آدماش.... 

آدمایی که از روی نقاب  خودشون در باره نقاب منو تو قضاوت میکنن.حس می کنم دنیام شبیه مهمونی بالماسکه شده ...  جالبه !...خودمم روی صورتم ماسک گذاشتم!...خنده تلخی رو لبام نقش میزنه ... چاره ای نیست..دنیامون اینطوریه..!!!!


می خوام برش دارم اما نمی تونم، می خوام خودم باشم ،اما نمی ذارن.اونقدام بی اراده نیستم ولی امون از این آدما .... 

تا حالا شده بخوای اون نقاب و برداری و خودت باشی ؟  

من خواستم ... خیلی وقتا خواستم بچه بشم ، برم به اون روزای بادبادکی...  

به اون روزای قشنگ که پر بود از شادی ...غصه ای نبود ....هر چی بود قصه بود...... 

 به اون روزایی که آدماش شکلاتی بودند .دنیا رنگی بود .مثل رنگین کمون...هنوز وقت نقاب زدن نبود.........

دلم تنگه واسه کوچه های تنگ و برفی  خونه مامان بزرگم... 

واسه اون سحری که با صدای کلون در، لبخندشو میدیدیم و کرسی گرم و نرم و قصه های مامان بزرگ.....   

واسه بوی شمعدونی لب حوض پر از ماهی..واسه ی حیاط خونه بچگیم.... 

واسه بازی لی لی..گرگم به هوا..واسه هر چیزی که جا گذاشتم...

آخ که دلم  گرفته ..بد جوری گرفته... هوای باریدن داره .....شاید پشت نقاب راحت تر بشه  گریست..


تا حالا دلت خواسته ساعت عمرتو به عقب برگردونی؟ چقدر؟ چند ساعت؟ 

 منم دلم خواسته.. ساعت عمرمو به گذشته برگردونم برم و چیزایی رو که توگذشته ها جا گذاشتمو بر دارم...کودکی ...جوونی...عشقهای کودکانه... عروسک پارچه ای مامان بزرگ و صدای زنگ در حیاط وقتی بابا بزرگ میومد ... دلم براتون تنگ شده ... 

دلم از خودم گرفته ... 

از خودم که اون رویاهای قشنگ رو همونجا گذاشتمو سوار اتوبوس  عمر شدم .  

دل تنگ کوچه پس کوچه های مدرسه ام هستم تو اون روزای سرد زمستونی ...  

چقدر انتظار میکشیدم تا بارش برف و از اسمون ببینم...چه ذوقی میکردم...  

دلم هوای زمستون کودکیمو کرده ... چرا سرد نبود ...چرا وقتی آدم برفی میساختم سردم نمی  

شد؟ چرا زود آب نمی شد؟

نمیدونم چند وقته آدم برفی نساختم؟ ! چرا نساختم؟ چرا یادم رفته؟   

میخوام بچه بشم می خوام نقابمو بردارم... 

                           میخوام آدم برفی بسازم حتی اگه خیلی زود آب شه و خاک بشه    

اما زمستون کودکیم کجاست؟  

چرا هیچ زمستونی ، مثل زمستون کودکیم نیست؟!!!..و هیچ تابستونی مثل تابستون  اون موقع ها طولانی نیست ؟؟؟ 

 دلم بد جوری گرفته ... شاید می خواد بباره ... 

از این روزای تکراری،آدمای کاغذی،دنیای خاکستری ... 

و...و... این نقاب ..این نقاب تقلبی... 

کاش میشد به جای اون همه قشنگی این نقاب لعنتی رو جا میذاشتم .کاش میشد ........ 

تا حالا شده بخوای اون نقابو برداری؟ 

من خواستم..........  

                             اما...................

فرصت یا امتحان

خواب دیدم از یه راهرو قدیمی که انگار پله هاش فلزی زنگ زده بود بالا میریم.منو آقای هعمسر و یه خانوم دیگه بودیم.شوهرم هی میگفت بابا این کار خطرناکه ما که نمیدونیم اونجا چه خبره نباید بریم تو.منم که از کنجکاوی داشتم میمردم بی توجه به غرغر های همسرم از پله ها بالا میرفتم تا اینکه به یه در زنگزده رسیدیم.در رو باز کردم.انگار یه انبار بود و اونمن قدیمی.رفتیم تو ...تو فضا پر بود از نورهای بنفش و آبی...یه چوری بود.گوشه کنار اسباب اثاثیه درب و داغون و بلا استفاده به چشم میخورد ..چشمم همینطور که داشت اطراف رو ور میزد روی یه میز با سه نفر که پشتش نشسته بودند متوقف شد.

یه خانوم با موهای مجعد که انگار یه کمیم نامرتب بود و دو آقای کت شلواری.خانومه عینک زده بود.بهشون سلام کردیم.هول کرده بودیم که چرا زودتر ندیده بودیمشون.خانومه خیلی مهربون بود و یه کم شوخ طبع اما آقایون چیزی نمیگفتن.خانومه یه لیست جلوش بود با یه عالمه اسم.جلوی اسم کسانیم که قرار بود بمیرن تیک خورده بود.اسم شوهرمو پرسید.رنگم پرید.همینطوری که اسما رو چک میکرد رسید به اسم همسرم.به جلوی اسمش که تیک نخورده بود نگاه کرد و گفت شما هنوز فرصت دارین برگردین.خوشحال شدم.اونم همینطور.خانومه لبخند رو لبش بود.

اسممو گفتم و از همسرم حلالیت خواستم.گفتم مهدی رو به تو میسپارم.جو بد و پر استرسی بود.همو بغل کردیم و بوسیدیم که اگه رفتنی بودم ....که خانومه گفت شما هم مشکلی نداری و میتونی بمونی اما وقتتون کمه.باید زود اینجا رو ترک کنید.اون خانومی که با ما بود انگار بوق بود.کسی با اون کاری نداشت.

بدو بدو از راه پله ها اومدیم پایین.نمیدونم چرا از روی پهنای دیوار رد شدیم و چون کفشهای من پاشنه بلند بود فرو میرفت تو نرمی دیوار آخه دیوار انگار داشت ذوب میشد.مجبور شدم کفشامو در بیارم.اول همسرم و بعد منو و بعد اون خانومه.بیچاره تا زنه اومد بیرون گفتم تو رو خدا برو کفشای منو بردار بیار برام.قبول کرد و رفت که بیاره دیدم انگار وقت داره تموم میشه و زنه گیر افتاده و داره تبدیل به نور میشه که بمیره.عذاب وجدان تمام وجودمو گرفت.

دلم نیومد تنهاش بذارم با اینگه میدونستم  اگه تو اون محیط باشم خودمم میمیرم اما دلم نیومدولش کنم.سریع رفتم و دستشو گرفتم.نوری که اونو احاطه کرده بود منم در بر گرفت.گفتم مردم دیگه که با تعجب دیدم که هاله نور از بین رفت و منو زنه سالم موندیم و نمردیم.احساس کردم که طلسمی باطل شده....

انگار یه امتحان بود برای من...

مرد یک فاعل است.  


زن یک عاشق و نه یک فاعل   

مرد ذهن است و زن دل  


مرد می تواند چیزهایی بسازد  

 

 اما نمی تواند موجب تولد حیات گردد...  

 

 چنین تولدی نیازمند باروری است   


مانند باروری خاک  

بذر بر خاک می افتد در آن محو می شود  

و روزی حیاتی نو پدیدار می گردد.