هوس یه چایی لب سوز کردم.یه چای تازه دم خوش طعم داغ و آلبالویی رنگ و قند پهلو.از اون چایی هایی که وقتی میخوری زبونت به سقت میچسبه.از اون چایی هایی که هر وقت میرفتیم خونه مامانم اینا جلومون میذاشت.آخ که چقدر دلم تنگ شده واسه اون روزا.اون روزایی که منو همسر گرامی و مهدی میرفتیم خونه مامانم اینا!
حیف!نمیدونم چرا همه چیز به هم خورد...یعنی به خاطر یه موضوع به این سادگی رابطه ده ساله همسر و خونواده من به هم خورد؟نمیدونم!
وای خدای من چقدر دلم تنگه.دلتنگ همه خاطراتی که تو خونه قبلیمون جا گذاشتم.دلتنگ مامان و بابام.........
پ.ن:دستم به تایپ نمیره...صفحه چشمانم ابریست!
سلام...
به به
فکر میکردم فراموشمون کردی یا هم دیگه قابل نمیدونی که دیگه سر نمیزنی...از دیدنت خوشحال شدم خانوم...
راستی منو بیزحمت این گوشه لینک کن...
حتما عزیزم.
سلام خانمی وبلاگتون خیلی جالب بود خدا قوت من همیشه از مامان هایی که اهل وبلاگ نویسی و چت و..............
هستن خوشم میومده
سلام
ممنونم که سر زدی
جدی دلم خواست با مامان بشینمو چایی بخورم
خدا همه مامانو روحفظ کنه
ایشالا.
سلام
دلم هوای دخترم راکرد او ن هم همیشه خونه من هم چایی دوست داشت بخوره و هم غذاهای سخت ایرانی مثل کوفته و دلمه و ....البته با سبزی خوردن ....
ولی مدتی است به دیار غربت رفته و دلم سوخت وقتی دیدم که مادرت رو از اینکه بتونه یک چایی بده محروم کردی تا دیر نشده برو یک چایی تازه دم بنوش و منو هم یادکن
تخت جمشید رو خیلی راحت تر میشه بازسازیکرد ... تا اینکه بخوای روابط آدمها رو بازسازی کنی..... ولش کن .. بذار زمان بگذره و خود به خود گشایشی به وجود میاد
باید سعی کنم.خیلی برام سخته و خیلی منو عذاب میده.