اینجا زمان مرده

!به احترامش چند لحظه سکـــــــوت

اینجا زمان مرده

!به احترامش چند لحظه سکـــــــوت

یه روز بارونی

با اینکه هوا سرد بود ترجیح دادم زیر بارون قدم بزنم.مهدی رو رسوندم کلاس و خودم دوباره زیر بارون قدم زدم.هوا و نمناکیش رو با تمام وجود توی ریه هام پر میکردم و بیرون میدادم.به آسمون خدا که بالای سرم بود رشک میبردم که با این سخاوت قطرات خنک و لطیفش رو بهم هدیه میکرد.احساس میکردم درختا دارن دوباره نو میشن و جوونه میزنن.نمیخواستم به هیچی جز صدای دلپسند بارون گوش بدم.بوی خاک بارون خورده...صدای آبی که توی جوب کناره های خیابون ...صدای باد که لا به لای درختان میپیچید منو به یاد روستاهای سرسبز و مرطوب شمال می انداخت که صبحهای بهاری چشمامو نوازش میدادند.چقدر خوش میگذشت تعطیلات بهاری تو شمال... 

اما اینجا نه!چشمامو که باز میکردم چیز دیگه ای میدیدم..ولی من انها رو میتونستم حس کنم.با تمام وجودم.خود به خود آهنگ قمیشی افتاد تو دهنم... 

تو بارون که رفتی دلم زیر و رو شد ....... 

هــــــــــــــی!یاد قدیما به خیر. 

به اکی هم زنگ زدم و یه کم رو اذیت کردمطفلکی خواب خواب بود.دلم نیومد زیاد سر به سرش بذارم. 

خوب دیگه کم کم باید حاظر شم برم سراغ مهدی کوچولوی  عزیز لجبازم. 

 

پی نوشت:خانه بس ناجوانمردانه سرد است ...بخاری نصب کنید!به خودم میگما.

نظرات 1 + ارسال نظر
فرداد 11 آبان 1389 ساعت 14:58 http://ghabe7.blogsky.com

سلام..
منم امروز تو بارون زیادی یاد جوونی کردم...
وبلاگ زنده ای دارین...
برقرار باشی.

چه خوب .مث من.
ممنونم از لطفت.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد