هزاران سال است که در کوچه های غریب تنهاییم به دنبالت میگردم.
در انتظار روزی که بیابمت.
خسته میشوم و بی رمق اما لحظه دیدار تو جان تازه ای بر تن خشکیده ام تراوش میکند.
میایستم اما نه خسته ام نه بیرمق....
صدایی نرم گونه در درونم میگوید اینجا تو را خواهم یافت....
و من چه بیصبرانه به انتظارت مینشینم.
این انتظار پایان خواهد یافت آیا؟