-
سفر
8 بهمن 1390 08:31
برای بعضی سفر اتنهای ماجرا و برای بعضی دیگر شروع یک آغاز است. من در کجای این راهم؟ نمیدانم! اما خوب میدانم که سالهاست به انتظار یک سفر بیادماندنی نشسته ام. ابتدای ماجرا باشد یا انتها فرقی نمیکند.... سفر همیشه شروع یک داستان است... ؛دختر پاییز؛
-
نظرتون رو در باره این تصاویر بگین....
7 بهمن 1390 17:50
این عکسها در یکی از روزهای سرد زمستون گرفته شد....بعد از رسوندن مهدی به کلاس.پارسال بود.زمستون ۹۰.یادش به خیر.
-
[ بدون عنوان ]
4 دی 1390 19:33
آخ که چقدر دوست داشتم بیشتر برات درد دل کنم. چقدر حست نزدیک بود برام. کاش نزدیکتر بودی به من........
-
[ بدون عنوان ]
4 دی 1390 18:08
خطرات غلظت خونه داره خودشو نشون میده.............دارم میترسم
-
[ بدون عنوان ]
3 دی 1390 15:27
دیشب تو خواب حس کردم آبریزش بینی پیدا کردم.اونقدر شدید بود که سریع جلوی بینیم رو با دستمالی که بغل تختم بود بگیرم تا بیشتر رو بالشم نریزه که دیدم خونه.تو تاریکی شب لکه های تیره روی دستمال کاغذی سفید به خوبی معلوم بود.همینطور چکه چکه میریخت و تمومی نداشت.تمام دستمالی که تو دستم بود خیس شد.با نگرانی رفتم تو دستشویی و...
-
چه شب یلدایی بودا... جاتون خالی!
2 دی 1390 14:13
شب یلدا یه شب فراموش نشدنی برام بود.خونه مامانم اینا بودیم.جمعمون جمع بود +اینکه امسال عروسمونم باهامون بود.خیلیخوش گذشت.بابام و علی و مامانم یه تخته نرد بهم کادو دادن به ارزش ۱۲۰ تومن خیلی سورپرایز شدم . امیر و محدثه هم یه ماهیتابه رزیمی بهم دادن.اونم خیلی عالی بود.امسال هدیه های خوبی گرفتم .همسرم هم که بهم گردنبند و...
-
آخه آدم تا چه حد میتونه بی سواد باشه؟؟؟
30 آذر 1390 19:28
دیروز با مامانم رفته بودم شلوارم مهدی رو عوض کنم،موقع برگشت رفتیم نونوایی سنگکی نون بخریم که این عکس نظرمو جلب کرد.خندم گرفت به مامانم گفتم مامان کنجد درسته یا کونجد؟ بعد به این نوشتهه اشاره کردم.خوشبختانه خلوت بود نونوایی و من تونستم این عکسه رو بگیرم. به چی فکر کردی اینو نوشتی؟؟؟؟ نان کونجدییییییییییییییییییی ؟؟؟؟؟؟
-
یلدا مبارک
30 آذر 1390 08:31
شب ولادت میترا ،الهه ی مهر بر آن شویم همانند پیشینیان اهریمن وجودمان را مغلوب ساخته تا روشنایی مهر و محبت در دلمان جوانه زند و بذر عشق و دوستی طولانی ترین شب سال را منور کند . . . خوشیهایتان چون شب یلدا طولانی باد.
-
[ بدون عنوان ]
26 آذر 1390 10:55
هیشکی اینجا نیست؟.... اومدم دیدم هیشکی کامنت نذاشته. حالم و دلم با هم گرفته شدن:( مهدی مریض شه از ۳ شنبه.بساطی داریم باهاشا.بچم خیلی مظلومه اما خب من باباش آروم قرار نداریم.البته بیشترم منآ.خلاصه که امروزم نفرستادمش مدرسه.نگرانه درس و مشقشه طفلکی.این چند روزه همش هذیون میگفت.منم بسته بودمش به شربت لیمو شیریرن با عسل...
-
[ بدون عنوان ]
24 آذر 1390 20:31
جایت در روز تولدم خالی بود..........بسیار!
-
[ بدون عنوان ]
24 آذر 1390 20:29
امروز روز تولدم بودن اینکه جشنی برام گرفته شه یا سورپرایز شم.خونه اکی اینا اوکی نشد امروز رفته بودن واسه قولنامه کردن که نشد.دیروز همسر گرامی به مناسبت تولدم یه سرویس کوچولو گردنبند و انگشتر برام خرید البته اون سورپرایز بود برام.خیلی خوشحال شدم.فکر نمیکردم یادش باشه.
-
[ بدون عنوان ]
24 آذر 1390 20:26
سالها پیش در چنین روزی(یک روز سرد پاییزی)کودکی به دنیا آمد که هم اکنون اینجا زمان مرده از آن اوست. تولدش مبارک.
-
نقاب...
22 آذر 1390 10:30
امشب از اون شباییه که بد جوری دلم گرفته ،خودمم نمی دونم چرا ؟ تا حالا شده که اینجوری بشی؟ واسه من که زیاد اتفاق افتاده... ولی بعدش فهمیدم دردم از چیه ؟!!! دلم گرفته از خودم ،از روزگاری که انگاری دنبالش کردن و آدماش.... آدمایی که از روی نقاب خودشون در باره نقاب منو تو قضاوت میکنن.حس می کنم دنیام شبیه مهمونی بالماسکه...
-
فرصت یا امتحان
22 آذر 1390 08:59
خواب دیدم از یه راهرو قدیمی که انگار پله هاش فلزی زنگ زده بود بالا میریم.منو آقای هعمسر و یه خانوم دیگه بودیم.شوهرم هی میگفت بابا این کار خطرناکه ما که نمیدونیم اونجا چه خبره نباید بریم تو.منم که از کنجکاوی داشتم میمردم بی توجه به غرغر های همسرم از پله ها بالا میرفتم تا اینکه به یه در زنگزده رسیدیم.در رو باز...
-
[ بدون عنوان ]
6 آذر 1390 13:55
مرد یک فاعل است. زن یک عاشق و نه یک فاعل مرد ذهن است و زن دل مرد می تواند چیزهایی بسازد اما نمی تواند موجب تولد حیات گردد... چنین تولدی نیازمند باروری است مانند باروری خاک بذر بر خاک می افتد در آن محو می شود و روزی حیاتی نو پدیدار می گردد.
-
[ بدون عنوان ]
2 آذر 1390 08:35
کلی نوشتم اما پاکش کردم. دیروز خالمو دیدم.حال ظاهریش بد نبود.کی عملش میکنن نمیدونم! بنده خدا خودش میدونست سرطان داره میگفت بچه هام نمیدونن به روی خودتون نیارید در صورتی که اونا اینو میگفتن.حال خوبی نداشتم. مامانم خیلی بیتابی میکنه چون با این خالم خیلی جور بودن.پشت سر هم دنیا اومدن.اما به خاطر یه سری حرف و حدیث و...
-
خواب
1 آذر 1390 11:43
دیشب خواب دیدم که میخوام برم تو آب شنا کنم.یه عالمه مرد و زن تو آب بودن و مشغول .از دیدن شنا کردنشون هیجان زده شده بودم و ذوست داشتم زودتر شنا کنم. برام عجیب بود که همسر مشکلی با این کار نداره.شایدم خارج از ایران بوده.خلاصه قبل از رفتن تو آب دیدم یه قسمت از رودخونه هه خیلی روشنه.خیلی شفافتره.کف آب معلوم بود و پر بود...
-
خالم
1 آذر 1390 11:36
حال خالم اصلا خوب نیست.همون خالم که تو خواب پیشش نشسته بودم.سرطان تخمدان گرفته بنده خدا و مث اینکه پیشروی بدی داشته.خالم هیچیش نبود..نمیدونم چی شد اینجوری شد.امروز قراره عمل شه.نفیسه که میگفت سرطان به کبد و ریهاش هم سرایت کرده.واییی خدای من خیلی نگرانم.نکنه خوابی که دیده بودم تعبیرش خالم بوده؟ چند ماه پیش هم خواب...
-
[ بدون عنوان ]
30 آبان 1390 18:05
دیروز در حالی که ورق آن لاین بازی میکردمو یه لیوان چای با یه تیکه کیت کت میخوردم سخنرانی دکتر خدادای رو گذاشتم تا گوش کنم.بابا میگفت خیلی حرفهای مفیدی زده...خیلی تاکید داشت که گوشش کنم.منم که مدتها بود اصلا یادم رفته بود که یه همچین چیزی تو کامپیوترمه خیلی اتفاقی دیدمش و گوشش دادم. وای اگه میدی چجه چیزایی در باره...
-
بله برون
30 آبان 1390 18:03
چهار شنبنه صبح حدود ۸ برای رفتن حاضر شدم.قرار بود بریم همدان برای بله برون امیر(داداشم).خیلی ذوق و شوق داشتم.بگذریم که برای خرید چیزهایی که لازم داشتم دهنم تا حدی سرویس شد ولی خوب می ارزید.همسر هم نیومد به خاطر اون کدورتی که قبلا گفتم.با اینکه خیلی خیلی دوست داستم بیاد تحت فشار قرارش ندادم.البته امیر هم بهش زنگ زد و...
-
باران
30 آبان 1390 18:01
وای، باران؛ باران؛ شیشه پنجره را باران شست. از دل من اما، چه کسی نقش تو را خواهد شست؟
-
[ بدون عنوان ]
30 آبان 1390 18:01
نمیدونم چرا هر وقت برای انجام یه کاری برنامه ریزی میکنم خود به خود اون کار انجام نمیشه.مثلا الان دو هفتست میخوام برم آموزشگاه برام مشکل پی میاد.البته از بعد از عید این کار رو میخواستم انجام بدم ولی این دو هفته مثلا جدیه جدی میخواستم برم. مشکلاتی که سر راهم پی میاد اول از همه همین نت هست.وقتی مام توش گذشت زمان رو کاملا...
-
حرفم توم نشده میبینم بـــــــــــــــعله....
30 آبان 1390 17:58
سلام یه چند روزی حس نوشتن نداشتم.مهمون دارم.برادر شوهرم اومده خونمون...داره دنبال خونه میگرده.واسه همینم منم درگیر مهمون و اینا هستم.پسر کوچولو هم که ماشالا جدیدا یاد گرفته هر چی گیرش میاد پر از آب میکنه و باهاش بازی میکنه و من تا به خودم بیام زندگیمو آب برداشته.بعضی وقتا نمیشه با بچه ها صحبت کنی و فکر کنی با یه آدم...
-
تبعیض
24 آبان 1390 12:31
امروز موقع برگشت به خونه پسر کوچولوم با دلخوری گفت مامان امروز یه چند تا از بچه ها جایزه دادند اما به من ندادند.گفتم حتما درسشونو خوب خونده بودند عزیزم که گفت نه مامان اونا سید بودند بعد پرسید مامان سید یعنی چی؟ گفتم به اونایی که جد (بعد فکر کردم این طفلکی چه میدونه جد چیه؟)شون یعنی پدربزرگ پدربزرگ پدربزرگ پدربزرگ...
-
[ بدون عنوان ]
23 آبان 1390 18:49
این عکسو یه شب که رفته بودیم پارک گرفتم البته هوا خیلی خیلی سرد بود و مهدی کوچولو فقط تونست یه کمی بازی کنه اما در کل خوش گذشت جاتون خالی بود.
-
یک روز بارونی
23 آبان 1390 03:34
دارم فکر میکنم.به اینکه چه جوریه که وقتی بچه بودیم زمان کند کند میگذشت،مثلا سه ماه تابستون خیلی برای خود من طولانی بود اما تابستون الان....!؟. هیچی نفهمیدم ازش،چه زود گذشت انگار هر چی سنمون بیشتر میشه سرعت حرکت زمان هم بیشتر میشه.شایدم تحملش داره تمون میشه و میخواد زودتر به مقصد (مرگ) برسه..چه میدونم. چند روزی میشه که...
-
گذشته
23 آبان 1390 02:07
مهدی پیشرفت خوبی داره.معلمش میگه.صبحها با سرویس میره و ظهرها من میرم دنبالش.تو را به خیلی چیزها فکر میکنم.خیلی چیزهایی که دارن دورو برم اتفاق میافتن.به هر چیز کوچیکی که از کنارم رد میشه حتی صدا آب کثیفی که از جوب کنار خیابون گذر میکنه.به عابرا.با پرنده ها.به سربازی که اونور دیوار بلند روی یه برجک ایستاده و نگهبانی...
-
[ بدون عنوان ]
22 آبان 1390 10:16
لحظه عشق بازی قطرات نرم و بلورین باران با ذرات زبر و خشن خاک لحظه باروری طبیعت خوابیده در آرامش است......... تصورش زیبا نیست؟
-
باران
21 آبان 1390 20:11
بارانـ که میبارد دلم بوی خاکـ بارانـ خورده میدهد.... آخـ... که چقدر عاشق خانه تکانی دلمم وقتی که میباری ای باران
-
با تو بودن
21 آبان 1390 17:57
با تو بودن همیشه پر معناست بی تو روحم گرفته و تنهاست با تو یک کاسه آب یک دریاست بی تو دردم به وسعت صحراست با تو بودن همیشه پر معناست