اینجا زمان مرده

!به احترامش چند لحظه سکـــــــوت

اینجا زمان مرده

!به احترامش چند لحظه سکـــــــوت

یه شب وحشتناک

دوشنبه تولد پسر کوچولو ثمره عشق من و همسر گرامی بود.صبحش با پسر کوچولو رفتیم خانه بهداشت برای گرفتن گواهی سلامت و قد و وزن و تست انگل و این جور چیزا واسه پیش دبستانیش.یه سری کامل تفنگ و نارنجک و دستبند پلیسی براش خریدم که تا خود شب تفنگشو گم کرد.بعد هم یه سر رفتم خونه اکی.ناهار مهمون اونا بودم.خیلی چسبید. 

ولی اتفاق بدی که اونشب افتاد این بود که تو پارک یه دفه دیدیم مهدی نیست.حالا ساعت ۱ نصف شب بود و تک و توک بچه ها داشتندبازی میکردند.به اندازه یک ثانیه غافل شدن از مهدی این اتفاق افتاد. 

داشتم با همسر گرامی راجع به اینکه تو همیشه سرت تو این فارکسه و حتی اینجام دست بر نمیداری صحبت میکردم ..اونم داشت توجیح میکرد که یه دفه گفت مهدی کو ؟ صداش نمیاد ..نمیبینمش.. 

منم که خیالم از بابت پارک راحت بود و تا دو دقیقه فبلش داشتم چکش میکردم فتم نگران نباش همین دورو برا داره سرسره بازی میکنه اما در حالی که داشتم اینا میگفتم با حالت کمی نگران چک کردم دیدم نه!مث اینکه واقعا مهدی نیست... 

بدون اینکه به روی خودم بیارم پا شدم رفتم سمت سرسره ها.یه سه چهار قدمی فاصله داشتیم با سرسره ها. 

رفتم نزدیک و گشتم دنبال مهدی و یکی دوبار صداش زدم.رنگم پرید.قلبم شروع کرد به تپیدن..........مـــــــــــــــهدی....مــــــــــــهدی جان  مامان   

با نگرانی گفتم مهدی نیست و دوتایی مهدی رو صدا زدیم.داشتم سکته میکردم.همش نگران این بودم که مبادا کسی از تاریکی شب استفاده کرده و پسر کوچولوم رو دزدیده...وای خدای من تو اون لحظات هزاران فکر بد و عجیب غریب از ذهنم گذشت. 

همسر گرامی سمت راست پارک و من سمت چپ رو گشتیم.به هر کی میرسیدیم نشونی مهدی رو میدادیم. 

پاهام سست شده بود.صدای همسر گرامی رو که با اون شدت مهدی رو صدا میکرد میشنیدم و این حالمو بد تر میکرد.حالت تهوع داشتم.تو اون لحظه فقط یه چیز میخواستم آغوش پسر کوچولوی لاغرمو....  

نمیدونم چقدر گشتیم؟!یه ربع؟ نیم ساعت ؟! چقدر؟....ولی برای من هر ثانیش هزار سال طول کشید.نزدیک حوض وسط فلکه بودم که یکی از کار گرهای اونجا که جونم بود گفت خانوم نگران نباش بچتون اونور (یعنی همون جایی که همسر گرامی داشت میگشت ) پیدا شده.وای خدای من پسرم !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!پاره تنم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!دیگه طاقت نیاوردم و همونجا زدم زیر گریه هق هق و نمیدونم خودمو چه جوری بهش رسوندم و فقط بغلش کردمو بوسیدمش وبوییدمش و خدا رو هزاران بار شکر کردم. 

البته بگما باباش باهاش دعوا هم کرد و یه سیلی زده بود تو گوشش. 

مهدی داشته بازی میکرده که با دوتا از بچه های هم سن و سالش میره پیش خونواده اونا و بعد مارو گم میکنه.حتی شماره باباش رو هم میده و اونا میگیرن ولی گوشی خاموش بوده.همسرگرامی خیلی باهاش صحبت کرد که دیگه این کار رو نکنه. 

مهدی فهمید که ما به خاطر اون اینقدر ناراحت و نگران شدیم.خدا رو شکر از این به بعد هر وقت میریم پارک هر یه ربع یه بار میاد و خودشو نشونم میده و بعد دوباره بازی می کنه... آخه میدونه ما چقدر دوسش داریم و اون تموم زندگی منو باباشه. 

اون شب من حداقل ۴ ساعت گریه کردم......خدا خیلی بهمون رحم کرد.

تو ذهنم به هر کسی میتونستم متوسل شدم ...  

پی نوشت:  ۲۹/۶/۱۳۸۹

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد